۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه

رخ‌نمون ِآرامش و ترس در ملالت



ملالت، یک حالت ِاگزیستانسیال است؛ از آن‌رو که فرد نا-شخصیده را از مناسبات ِهرروزینه کنده و در خود، چونان یک رخ‌داد ِفراگیر، کشیده و بدین‌قرار هستمند را اگزیستانس می‌سازد. در این قراریابی، که هستی‌-دار است، هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی زنده‌گی ِمتعارف از ریخت نمی‌افتد. ملالت، در حکم ِبهتی ژرف عمل می‌کند: چهره‌ را از فروزه‌ی نگاه ِاصیل برخوردار ولی سیما (گفتار ِصورت) را از میل‌به‌سخن‌گویی تهی می‌کند... ملول: زیبایی تحمل‌ناپذیر است...

1.
چیزهای ِپیرامونی، چیزهایی پیر از هستن، یعنی چیزهایی بوده اند. ارتباط ِما به آن‌ها بنا بر اصل ِعادت شکل گرفته، به‌گونه‌ای که ما در رویارویی با آن‌ها و در-این‌جا‌مندی‌شان، از این‌که خود نیز امری بوده هستیم و باقی خواهیم ماند، هشیار می‌‌شویم. عادت ِما به بودن با بوده‌گی‌ها (به شیء و به فرد ِدر-دستی)، برآورنده‌ی آن آسوده‌خاطره‌گی ِبایسته‌ای‌ست که بی‌آن، زنده‌گی به‌سنگینی سبک می‌شود؛ در واقع، شیء‌ها و هرچیز ِشیء‌گونه که بوده‌گی ِتکثیرپذیری دارد (از این خودکار گرفته تا انبوه ِکسانی که روزانه به ما لبخند می‌زنند)، ما را به شدت به بوده‌گی ِخود وصل می‌کنند و ما را در حکم ِهمسایه‌‌ای انتیک اثبات می‌کنند و در-این‌جا و آسوده‌گی‌اش می‌نشانند. ملالت، نه-بود ِاین آسوده‌گی، وزن‌سنج ِسنگینی ِسبکی ِزیستن است.ملالت، حالتی‌ست بر ضد ِآن اثبات‌گری. در ملالت، به‌ناگه، تمام ِچیزهای بوده (پیش-بوده یا درحال-به‌بوده‌گی-درآمده)، نا-بود می‌شوند. چیزها، هم‌چنان دیده می‌شوند، آن‌ها دردست‌رس ِما می‌نمایند اما در حقیقت این‌جا نیستند؛ همه‌گی نگاه‌شان را در هاله‌ای از بی‌تفاوتی مات کرده‌اند. آن‌ها دیگر سوی‌مند به ما نیستند، به نگاه ِپیوندجوی ما پاسخ نمی‌دهند، انگار ماده‌هایی تهی از قصد گشته اند. امر ِکلی، شدت ِامر ِکلی که چیزها را حل‌شده در خود می‌خواهد، آن‌ها را در خود فروریخته. دیگر جزء مکان‌مند ِقراریافته‌‌ای وجود ندارد ، درنتیجه دیگر ما قادر به ایجاد رابطه با چیزی نیستیم مگر سایه‌ی امر ِکلی‌ای که دمادم فربه‌تر می‌شود. امر ِکلی، در-بر-گیر است؛ چیزها در آن قرار می‌گیرند، از وضعیت ِمعمول‌شان گسسته می‌شوند و رفته‌رفته از بوده‌گی به هسته‌گی فر-می‌گردند، و درست به‌همین دلیل نسبت به ما که خواهان ِپیوند ِهستمند‌نگرانه با آن‌ها هستیم، خالی از قصد می‌نمایند. آن‌ها دیگر عینیت ندارند، معقول نیستند، چون بوده‌گی ندارند و یکسره به ساحت ِهستومندی درآمده‌اند. جان ِما از چنین وضعیتی، به تنگنا درمی‌غلتد. ما سراسر از این فرگشت بهت‌زده‌ایم؛ این فرگشت گذار از بوده‌گی به نیستی (و بنابرین هستی)ست و این بُهت، نگاه به بُن ِهستی، یعنی نگاه به ذات ِنیستی، همانا ملالت است. در ظاهر، چیزها از ما دور شده‌اند و روی از ما تابیده‌اند، اما در اصل، آن‌ها با نیستاندن ِخود هاینده‌ی اصالت ِما، یعنی تنهایی ِشگرف ما هستند. من، به نیستی فراخوانده شده‌ام، نه به‌خاطر ِدست‌یازی به آن چیزهای فروریخته در بی‌تفاوتی، بل‌که این خود ِمن است که از نیستاندن ِآن نیسته‌ها به‌سوی ِنیستی می‌رود تا تنهایی‌اش را در آن‌جا تمام کند. این تنهایی، او را هم‌چون فرد ِایزوله‌ی خودتنهاانگار ِخیال‌بافی که "دیگری" ندارد، به ظلم ِخلوت وانمی‌سپارد؛ بل‌که، ملول، دردمند از شکسته‌گی ِنظم ِچیزها و عادت به بوده‌گی‌ها، در ملالت، با هستی ِدیگران آشنا می‌شود، هستی‌ای که با هسته‌گی ِاو یگانه است. تن ِاو لَخت شده (این بازنمود ِبی‌تفاوتی به ساختار ِمکان‌مند ِجهان ِبوده‌گی‌هاست)، اما گویی باشیدن ِاو باخبر از اساس ِهستن، یعنی نیستی، در آرامش ِاصیل ِخویش‌داری قرار یافته است که اصالت ِاو را نه تنها نزد ِخویش، که برای دیگران هم روشن می‌کند...

2.
ملول، ترسان ِچیزی نیست. در اصل، در اوج ِملالت، نزد ِاو چیزی نمانده که او را بترساند... ترس ِاو ترس از خلأ هم نیست. چون خلأ در مقام ِیک نا-چیز، چیز است. ترس ِاو، از جنس ِخیره‌گی ِناخواسته است. در این‌جا زمان به پیش کشیده می‌شود. فروریزش ِچیزها، سامان ِمکان‌مندی‌ها را به هم می‌ریزد، چنان که نزدیک، دور می شود و لمس ِدیگری در هاویه‌ی بی‌اعتنایی ِمن، رنگ می‌بازد و حتا از خود بیگانه می‌گردد. اما باید در نظر داشت که این مکان‌زدایی، در اساس، در به‌هم‌ریزی ِزمان ِهستن ِمن با چیزها معنا می‌یابد. آگاهی ِمن به میانجی ِآشکاره‌گی ِنیستی، هم‌ضرب با کندشدن ِفراشد ِبودن ِچیزها، آهسته می‌شود... زمان ِعاری از هیجان. زمان ِعاری از ملودی (ایده‌ی امبینت). آهسته‌گی. بی‌تفاوتی به واحدی از زمان که قرار است با گزارش ِمرگ ِلحظه‌ی گذشته در لحظه‌ی شتاب‌زده‌ی حال، امیدی پوشالی از قرارمندی ِلحظه‌ی آینده بدهد. این آهسته‌گی، زای‌گر ِترس است! روایت ِملول، مالیخولیاست و مالیخولیا کندآهنگ است و آرامش‌ را همیشه در لبه‌ی هراس می‌خراماند. خیره‌گی، خیره‌گی به پیش، به زمان ِاصیل و همهنگام به پایین، به ورطه‌ی نیست‌شده‌گی‌ست. ملول ترسان ِهیچ است. ترس ِاو لرز ندارد. در اساس، وضعیت ِاو، وضعیت ِهم‌باشی با ترس بماهو ترس است (نه "ترس از..."). او ترس‌آگاه است. و ترس، برای او هم‌چون آرامش، امری از-برون‌-آمده نیست. هم‌نهاد ِشکافت‌ناپذیر ِآرامش و ترس، منش‌نمای ِملالت می‌شود. ملول، ترس را در درون ِخود، به میانجی ِنزدیکی با نیستی تجربه می‌کند و آن را تا به جایی فراز می‌برد که معنای‌اش حذف شود. ترس، به حالی گشت می‌کند که در آن پرواداری از سقوط به ساحت ِآشنای بوده‌گی جلوگیری کند...

در ورای ِاین ترس و آن آرامش، پَس ِملالت، هستنده رو به هستی می‌تابد.
او، تن‌-هاست...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر