۱۳۸۵ خرداد ۱۸, پنجشنبه
مستنوشت
این بازیها چه نافرجام و شکسته اما خُجیر اند، انگار که زیرکانه از گرانبار ِانجام هماره گریزان اند... نهبرای بیان، که پاد-حسبحالنوشت اند برای همکناری با حهی اشباح ِسپید ِزال ِذهن؛ درهمریخته و پراکنده: پُر از تکرار. گویی که تکرار مرام ِراستنمای ِمستیده است اما "من" ِمن تکرار نمیشود که من تکآورم و در بیرون تکرار نمیکنم "من" ِسرد را. گرمای واژهگان، گرامرگریز، گامبهگام اما گمانهورزانه به باشیدن میگراید. تکرار ِمن، برآیند ِتلاش ِمتلاشی ِمن در درهمشکستن ِبیداد ِخطهای موازی ِزمان است. پس، تکرار ِمن، درونیده، انگار دایهگی ِسرنوشت ِمن شده، آه و اندیشه و موسیقای ِمن است. من، سراسر، سر-آ- سر-نوش ِسر-نوشت ِسر-زیر-نا-سر-آ-سیمه-گی گشته. نا-خود-نویس ِسر-نوشته! جور ِِدیگر...
آوا به میانهی سطرها، ساطورها در میان ِلاشهی خاطرهها، خطر ِیادآورش از میان ِاندیشه، نیش ِبیخودگشتهگی بر عقل، علاقه به مرگ، گرمای ِجوهر به درک، ادراک به هستن، هسته به دور، دَوَران ِترک، ...
نوشتهی سزیده آن که میان ِمن و جناس ِگرمای ِمرگینه هستی ِکشسان را مال ِمالیخولیا میسازد. آری! می-سازد... می...ساز...دال!
من، او را گم نگردهام. این دلداشتن ِخود نیست از این گفتار ِپُرامید. خلخالی بر مچ ِپایی که بارها خال ِسایهاش را بر شُد ِفراموشی به لب بوسیدهام. سایه به دور شایستهی بسا-هستن ِمن در بایستهگی ِنیایندهی آنجا... آخ! آنجا دیواری نیست تا در برابر-ام بایستد و برابرنگرانه تاب ِتفسام بگیرد!
Alas! It's been eradicated by its own Absence…
بازیگر ِباخته و من ِماهزده...
من و تکرار ِنا-من
من و وَهم ِنومن
نو-من تا همیشه به امید ِبازی که گوریده-لای ِلارگو...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر