۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه


Shape of Despair
{Quiet these Paintings are}


از این نگاره‌ها که خموش اند


خموشانه این رنگان‌ اند رنگ می‌بازند
تا به‌هنگام
یگانه شوند
آن‌هنگام که در مات ژرف ‌این اقیانوس ِغم‌زده خیره شوم
رنجه از هراس ِمرگ

به‌زیر ِاین امواج
اشتیاق‌ها
بی‌نشان از بازگشت
غنوده اند
در این تنهاکده
که بس رنجانه به‌سوی مرگ می‌بالد

در زنده‌گی
به مرگ.


افزونه {این خموشی‌ها چه نگارین اند}:

١
به خویشاوندی ِعنوان ِاین متن (به عنوان ِمتنی که منش‌نمای لیریک ِفیونرال‌هاست) با کلیت ِکارهای ِبکسینسکی می‌اندیشم؛ مناسبتی که بسا دراساس بی‌ربط و حتا ناجور باشد. با خودم می‌اندیشم که چه‌گونه می‌توان نام، زای‌گر ِناگزیر ِمعنا و هستی ِضرور ِاین متن را، که جورانه هم‌نشینی ِسزیده‌ای با نوا یافته، به آن‌چه که هماره از تماشای ِآزادانه‌ی متن ِبکسینسکی فرمی‌یابیم، پیوند داد... سکوت ِسهمگین زمین‌چهرها و چهره‌ها و نا-فیگورها در نگاره‌ها، فریاد ِبی‌صدا، فروشد ِپسارمانتیکی، انسان‌زدوده‌گی و تمام ِچیزهایی که زیرکانه به امحای ِگفتار راه می‌برند تا ضمیر ِدرونی ِکار، که همان بنیاد ِشگرف ِامر ِخیالی و سکوت ِسنگین ِناگویای ِشعر ِنگاره است، را هشیار کنند و برکشند، در متن ِلیریک نیز به گونی دیگر هست شده اند. حضور ِامر ِخیالی، با آن قایم‌باشک‌بازی‌های تارین‌اش، در پس‌زمینه‌ی سُربی ِچهر ِخیره و ساکن ِگورستانی (گورستان ِواقعیت) در نگاره‌هایی که چلیپا در آن نادی ِپساایثاری ِهیچی شده، دست ِکم در کارهای ِبی‌ناله‌ی Shape of despair، گزارده شده اند؛ در دوُم، کش‌داری ِآوا و اصل ِتکرار در بیگانه‌گی ِکامل از تکثیر و تکامل که در گشودن ِدرگاه ِترس‌آگاهی ِسرشتین و عرضه‌ی نمای ِسه‌پهلو و فراتصویری ِ"هیچی/اندوه/استعلا"، انباز ِاندیشه‌ی نگاره‌هاست؛ اقیانوسی که گوش و نگاه را فرومی‌کشد (هست‌گاه ِهاله شاید) مات است اما پُر بَر و پُر انس.
اما در عوض، چیزی در نگاره‌ها هست موسیقیایی‌تر از این نغمه...: انجمن ِبی‌همهمه‌ی هستارها که در نیستی به پیش می‌آیند و بی‌آن‌که بسوده و عادت شوند و بی آن‌که ما را به بسوریدن ِدست‌نیافتنی‌بودن‌شان وادارند، قرین ِچشمان‌مان می‌شوند. این تجربه، تا آن‌جا که در آستانه‌ی گشت ِانگاره به معنا می‌ماند و مخاطب را نگاه می‌دارد، به‌شدت موسیقیایی‌ست.
٢.

یکی گزارش‌گر ِمرگ و دیگری برآورنده ی بنیاد ِآن.

٣
بکسینسکی از کم‌شمارکسانی‌ست که می‌توان به آسوده‌خاطری او را گذاشت که رنگان را وانهد، که نیرو را در جای ِدرست به بوم کشد، که ما، غرق‌شده‌گان در بسوده‌تصاویر ِپوسیده، را با نگاره‌هایی که در عین ِتکرار تن به تکثیر نمی‌دهند، که در بر می‌گیرند و از آن ِخود می‌کنند، آشنایی دهد... بکسینسکی، می‌آموزد که تن‌درستی ِنگاه ( نه نگاه از سوی "چشم ِوحشی ِسوررئالیستی" که در غوغای ِاشیا و خُرده‌بازی ِشباهت و افاده‌های نظریه‌ی دریافت حل شده) در بزنگاه ِروی‌آوری‌به‌مرگ گزارده می‌شود. مرگ ِتجربه‌ی اومانیستی، تلاشی ِپرسپکتیو، بُعد، طبیعت، چشم، اندام و سمبل. تلاشی به فرآوردن ِجهانی نو که در آن هرگز نمی‌توان از اندیشه به مرگ در حکم ِاندیشه به اشتیاق-در-خود خسته شد.

برای شافع



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر