۱۳۸۵ مرداد ۱۹, پنجشنبه
مستنوشت
{والهگی به عقیق}
عقیق در شمع، شمع در شامهی عقیق، قاف ِعقیق در شرابینهی شمع، من رویآورنده به شمع ِعقیق ام.
پدر، همآتشآبنوشام، از خوانایی و ناخوانایی ِخط-ام میگوید. اصول. من از چه بگویم؟! از ناخوانایی ِخواننده؟! از ضرورت ِوند ِهستومند ِ"نده"؟! از سرخوشی ِهُش ِناممکن ِتماشای ِکردههای قلم ِِناخوانا؟! عقیق، بی که عق بزند بخواند..
اما قرار بر این بود که پدیدار ِشمع را در سایهبهعقیق بشناسانم؛ که گفتگویی میان ِاین دو خر پاگرفت که نمیگذارد. میگویند لخش ِقلم، سکوتزداست. قلم به خود نگرفته.. درنگان. قلم، بزرگ ِماست؛ با جوهر-اش که گوهر ِانگبینی ِترارنگیدهی جان ِبیرنگ ِخموشیده است. {هیچ "تو"یی این "تَرا" را ندارد. این یک "ترا" را به هزار "تو-را" نمیتوان داد {نباید داد! شاید "تو" بی "را" شود؛ از قید ِمفعولی بیافتد( امید، بی این که به آتش ِشور برَمَد یا با وعده رام شود، به ایستادن و ماندن و در-انتظار-هستن سزاست.).}.}
شمعی دارم که گردنبند دارد و تمثالی به کمر، پوششی از جنس ِحریر به میانه؛ شاید شعله تا به به نیمهگی ِجاناش برسد، در سوختن ندا میدهد. «حالت ِوای حالت ِ»... {من بی تقصیرم-ام؟!}.. گردنبند، تمثال را نگه داشته اما آن را نمیبیند چون گرهاش در سوی ِدیگر ِاستوانه، محاط ِرنگ/کلیت ِشمع شده... پیروزی... افتادهگی ِبند(ه)... اصل ِخستهگی.
دستام به بطر.. در شمع... بماناد!
"High...
Overwhelmed as one would be, placed in my position.
Such a heavy burden now to be the One
Born to bear and read you all the details of our ending,
To write it down for all the world to see."
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر