۱۳۸۵ شهریور ۲۰, دوشنبه
frAGmEnto
مصرفکننده باید بتواند یاد بگیرد چهگونه هویت ِمحترم ِخود را بهعنوان ِیک شهروند ِخوب و یکدستشده و مطمئن در حلقهی مناسبات ِفرا-تولیدی ِاجتماعی حفظ کند. کوتاهی در مصرف، کوتاهی در انجام ِمهمترین نقش ِاجتماعیست. شأن ِشهروندی بیش از آنکه به قانونمداری، فرمانپذیری ِمدنی و تعهد ِشغلی وابسته باشد، به حیث ِمصرف مربوط شده. کم مصرف کنید، آنگاه هراندازه که خرکار و آدابدان باشید، اطمینان ِدیگران را از دست خواهید داد! اخلاق، یعنی مصرف. بلوغ یعنی پذیرش ِحمالی و مهمتر از آن خوشآمدگویی به پلشتی ِزندهگی ِمصرفی.
- "آ" به شایستهگی چم ِداستان را وصف میکند. او صفت ِ"تُردی" را به کار میگیرد تا تکینهگی ِسیاق ِداستان در ابراز ِعاشقانهگی را نشان دهد... همان صفتی که امروز بر اثر ِابتذال ِاروتیسیسم از یکسو و فرهنگ ِزنانه از سوی ِدیگر، جایی در واقعیت یا داستان ِعاشقانهگیها ندارد.
ع: کسی که با زباناش مشکل ندارد؛ نمینویسد.
ح: چه کار میکند؟
ع: تنها کاری که میتواند بکند: حرف میزند.
ح: او با این کار اجتماعیتر و دلپسندترمیشود.
ع: ... و رفتهرفته زبان ِخویشمند-اش را از دست خواهد داد. درست مثل ِزن. زن یا حرف میزند یا حرفاش را میبلعد. کل ِدستگاه ِاندیشهگیاش به لوگوس وصل است. او معطوف به چیزهای ِبیرونیست (رنگ، ویترین، سروصدا، چوک، رابطه)، چیزهایی که، مادامی که شیئیت ِخاص ِخود را نیافته اند (کلمه نشده اند)، هیچ مشکلی با آنها ندارد.
همان ابزارهایی که امروز بهعنوان ِابزارهای برقراری ِرابطه از آنها یاد میشود، ابزارهای پاد-رابطه اند. ما، با این ابزارها در وهم ِیک رابطه که برپایهی "وصل" و "رسانش" عمل میکند، خود و دیگری را به جزئی از سیستم ِرسانهگی تبدیل میکنیم. چیزی فرستاده میشود، خود ِفرستنده هم پابهپای ِآن میرود تا با کنجکاوی ِهرزهاش واکنش ِمنفعلانهی گیرنده را بهفور دریافت کند. دادوستد ِمحض ِدادهها، مرگ ِنامه و انتظار و دستخط (نهبود ِاین نوستالژی نابخشودنیست!!!) در فشار ِنرمینهگی ِسرد ِفیبر ِنوری. پُلیفُنی ِتلفن ِهمراه جای ِسکوت ِنگاه را گرفته؛ همه اما دوستان ِخود را می"شمار"ند.
در ایران اغلب ِکنشهای تفننی ِجمعی (کافهنشینیها، بحثها، کوهنوردیها، تماشای ِتئاتر و کنسرت و سینما)، مخصوص و سزای ِشخصیتهای سرخورده و وامانده هستند. الگوی ِتظاهرات. الگوی ِگروه ِهمسرایان. دوشیزهصفتهایی که مؤدبانه هرزهگی میکنند. جایی که افراد در نشاندادن ِمنش ِپاک ِپست ِمهربان ِنوعدوستانهشان از هم سبقت میگیرند. هیچیک از افراد ِاین جمعها با دیگری ارتباط ندارند... آنها سرمست ِباهمبودن ِجمعی اند، نه چیزی بیشتر! آنها از نهبود ِارتباط و جدیت ِدوسویه در ارتباط با جمعی که در آن سویهها بینهایت اند لذت میبرند. از اینکه جمعی را یافته اند که به بهانهی تفنن در آن کسی مزاحم ِبیشخصیتبودنشان نیست، کیفور می شوند.
لحظهای که در ارتباط با دیگری، به "نتیجه" میرسیم، لحظهی بهصدادرآوردن ِناقوس ِمرگ ِارتباط است؛ مهم نیست این نتیجه چه چیزی باشد (امیدوار یا یآسآمیز)... مهم این است که نتیجه، با تحمیل ِیک قطعیت بر امری که هستیاش بازیگوشانه، شاد، فرا-اخلاقی و تصادفیست، آن را بهکلی ویران میکند. بر اساس ِاین منطق، دوستیهای کاسبانهی مردان، دوستیهای نالان ِزنان و زناشویی اشکالی از نا-رابطه اند.
سمفونیهای مالر از هر خوانش ِکلیتسازانه میگریزند. مالر، در عین ِورزدادن ِایدههای رمانتیکی (که گاهی بس سینمایی میشوند)، هرگز گرفتار ِزنانهگی ِهایدن و ابتذال ِمندلسون نمیشود. شاید بهدلیل ِسترگی ِدستگاه ِاجرایی، شاید هم بهخاطر ِوارستهگیاش از آموزههای سطحی و پُرسوز و تند ِموزارتی که بر اساس ِاصل ِجذب ِذهن ِگوش ِعوام (پیشبینیپذیری و ملودیمحوری) عمل میکند و وهم ِمعنویت را به خون ِشنود تحمیل. { پس از گوشیدن ِاین سمفونیها هیچ حالت ِمشخصی در ذهن برانگیخته نمیشود، هیچ چیز رسوب نکرده؛ چون این سمفونیها عرضهکنندهی یک کلیت ِشگرف اند، کلیتی که نه براساس ِانگیختهگی ِعاطفه ، که بر اساس ِنابودکردن ِپیوستار ِمعمول ِعادت ِاحساسی عمل میکند. موسیقی ِسره چنین است، بیعاطفه، عاری از هر مایهی اومانیستی، بهگونهای که نتوانیم تجربهی شنیدناش را با حالتهای نامیدنی ِعاطفی (عشق، خشم، اندوه، شادی و ...) بیان کنیم.}.
من، همیشه در پی ِیک اجتماع بوده و هستم. اجتماعی دوستانه تا در آن بتوانم خود را احیا کنم. وجود ِاین اجتماع اما، امکانناپذیر است. مهمترین دلیل این که زبان ِاین اجتماع بهکلی از یادهامان رفته؛ زبانی نامتعارف که برمبنای ِآن فردیتها بازی میکند؛ زبانی وفادار، جدی و گشوده به تکتک گفتگوهایی که این اجتماع را به آوردگاه ِامکان ِزیبا بدل میکند. چیز ِزیادی از این زبان نمیتوان گفت (همانگونه که گفتیم این زبان "بهکلی" فراموش شده!)، اما میتوان سهید که زبان ِروابط ِدوستانهی مرسوم دورترین و بیگانهترین زبان نسبت به اینچنین زبانیست...
لبخندی که در هر آغازگاه ِدیدار نور است و روشن میکند، تمام ِمعنا-لذت ِدیدار را در خود گرد آورده. باقی ِچیزها (صحبتها، لمسها، حتا نگاهها) بهانههایی هستند که باز، بار ِدیگر، در دیدار ِبعدی بتوانیم به هم لبخند بزنیم.
کاغذ ِنویسندهگی دیوار است. نویسنده به آن برمیخورد، این برخورد را به خود نمیگیرد، پسمینشیند و باز میرود تا دوباره برخورد کند، سر-اش را تا حد ِبیهوشی به آن میکوسد ... خون ِبر دیوار، جوهر ِنویسندهگیست؛ آنسوی ِدیواری در کار نیست. دیوار، خود آزادی است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر