۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه






اندیش‌های بی‌تاب

هلا! اندیش‌های بی‌تاب،
که سلاخی ِخجیرتان
بر تقصیرتان های می‌زند تا گرد ِدلی حزین گردند
و تو، ای زبان،
که با له‌له‌ات، ضراب‌خانه کردی دهان را
تا در آن
اندیش‌های‌ام به نشان کلام ِهنرین ضرب شوند

اندیش‌هام را که حد می‌زند؟
که دیگر بی‌آهنگ شوند بغض‌شان از آغاز
زبان‌ام را که بند می‌زند؟
تا به حبس بمیرد
تا اینان،
کلیدان دل و دهان
قفل از قفل بریزند آن‌جا که عشق‌ام مرگانه مرگ می‌گیرد

حال نگاهی می‌باید، مرا، آیا در چشمان ِبانو؟
اندیش‌گان چه خوش که آهنج اند...
گرنه با اندیشی آزاد و چشمی لال
دل گسلان بود
و زبان محبوس در دهان: زنگار ِمرگ





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر