کوتاه دربارهی بد-خوانی ِقلمزنیهای گذشته
وقتی جهان برنا بود، قلمی بود برای نوشتن که مینوشت...
و حال که جهان بس-مانده، وا-مانده و خسته، قلمهایی هست که میخوانند؛ و خواندن همیشه تنهاست؛ چه، خطابگیر، خود، تنهاست و بیسخن و فزایندهی تنهایی ِقلم؛ اینسان، قلم، اگر بخواهد بنویسد، چارهی ندارد مگر (باز)خواندن ِقلمزنیهای گذشته، قلمهایی که در روزگار ِشادابی ِسخن، وشتههای ماندگار گزاردهاند.
اما در اینجا خطری هست: قلم در مرز ِنویسندهگی و نویسا شدن میلرزد؛ بازخوانی، اگر لایروبی باشد و رسوب ِفراموشی از پیکر ِ"قدیم" پالاید، اگر به فراخواندن ِبارقههای ایدهبار از لایههای قدیم انجامد، همانا نویسندهگیست؛ ولیکن، صرف ِبرکشیدن ِمومیایی از گور ِزمان و بَراستاندناش چونان سیماچهای جذاب و ارزمند از جهان ِدیروز، نمایاندناش در هیئتی خاکآلود و نیمهجان، نمایش ِعتیقهبازانه است و اطوار ِنویسایی، و درحقیقت، ناسزاکاری در حق ِباش ِقدیم و در حق ِمرگ، حق ِزندهگی در مرگ.
خواندن ِقلمهای قدیم و کشاندنشان به حال ، و گزاردنشان در کاغذ ِحاضر، بیاز تقریر ِافق (زمان-زبان)ی که در آن سخن میگفتند و طرح ِگویههاشان را سزیدهی وضع میریختند، عملی نویساوارانه است؛ چون وا-گویه تنها تا آنجا میتواند بهحق بازگفته شود (به گفته درآید) که توان ِماضی ِخویش را بهگونهای پسنگرانه و واسازگرایانه دوباره گرد آورد و به زیست ِحاضر بپاشد، که به قد و بالای تن ِحاضر ِجهان بیاید؛ این امر نیازمند ِتلاش ِذهنی ِشگرفیست که درهمجوشی ِگوشهی قدیم و گوشهی حال را پیگیرانه طلب کند – تلاشی که بهگونهای همزمانیتر در کنش ِترجمه نیز زیسته میشود و مرتبهی ترجمه را تا مرزهای ِفرازین ِنویسندهگی برمیکشد.
وادادن ِروحیه و حالت ِباشندهگی به زندهگی ِگذشته، به زیستهای که زمانی مضارع بوده و دمیده شده و آهیده شده، به "زیستن-در-دیگران" میماند؛ در زیستن-در-دیگران، کل ِبار ِهستی – آنچیزی که باشندهگی ِمن چونان هستنده-در-آنجای ناتمام و گسلیده را در حکم ِتهیگی ِمشتاق به "چیز" معنادار میکند – به دوش ِنا-بود ِدیگری میافتد. من، آنجاییام را به پس میافکنم و کل ِشوق/شکافام را با توسل به امر ِگذشته، به امری که بهخاطر ِگذشتهمندیاش ایمن، معنایافته و گرم است، آکنده از هستمندی ِکاذب و مطمئن ِپیشبودهگی میکنم. اینچنین من اگزیستانساش را از کف میدهد؛ اگرچه در وهم ِاصالت ِروحیهی خود میلولد (وقتی افسردهگی ِغربتزدهگی را با افشردهگی ِمضطربانهی اصیل، و دلمردهگی ِآمده از زبانپریشیهای اگزیستانسیل را با زیستبیزاری ِجهانپریش ِاگزیستانسیال جابهجا میگیرد) و خود-تنها-بودهگیاش را سراسر به غرابت ِنویافته و نوبر و دستنیافتنیاش میچسباند، و میانگارد که آری، دیگران را راهی به این جهان، جهان ِمسفام و غریب و غروبین ِعتیقهورانهاش نیست. با این همه، در بازخوانی، چیزی نارواتر از گمارش سرراست ِِهستی ِخوانش بر جهان ِگذشتهی نوشته و روانشناسی ِنویسندهاش نیست؛ هستی ِخواننده سنگین و فشرده و اندیشگون است، چه که او رسالت ِاحیا را پذیرفته، نه لاسیدن با گذشته را.
برای شبیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر