۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه


کوتاه درباره‌ی بد-خوانی ِقلم‌‌زنی‌های گذشته



وقتی جهان برنا بود، قلمی بود برای نوشتن که می‌نوشت...

و حال که جهان بس-مانده، وا-مانده و خسته، قلم‌هایی هست که می‌خوانند؛ و خواندن همیشه تنهاست؛ چه، خطاب‌گیر، خود، تنهاست و بی‌سخن و فزاینده‌ی تنهایی ِقلم؛ این‌سان، قلم، اگر بخواهد بنویسد، چاره‌ی ندارد مگر (باز)خواندن ِقلم‌زنی‌های گذشته، قلم‌هایی که در روزگار ِشادابی ِسخن، وشته‌های ماندگار گزارده‌اند.

اما در این‌جا خطری‌ هست: قلم در مرز ِنویسنده‌گی و نویسا شدن‌ می‌لرزد؛ بازخوانی، اگر لای‌روبی باشد و رسوب ِفراموشی از پیکر ِ"قدیم" پالاید، اگر به فراخواندن ِبارقه‌های ایده‌بار از لایه‌های قدیم انجامد، همانا نویسنده‌گی‌ست؛ ولیکن، صرف ِبرکشیدن ِمومیایی از گور ِزمان و بَراستاندن‌اش چونان سیماچه‌ای جذاب و ارزمند از جهان ِدیروز، نمایاندن‌اش در هیئتی خاک‌آلود و نیمه‌جان، نمایش ِعتیقه‌بازانه است و اطوار ِنویسایی، و درحقیقت، ناسزاکاری در حق ِباش ِقدیم و در حق ِمرگ، حق ِزنده‌گی در مرگ.

خواندن ِقلم‌های قدیم و کشاندن‌شان به حال ، و گزاردن‌شان در کاغذ ِحاضر، بی‌از تقریر ِافق (زمان-زبان)ی که در آن سخن می‌گفتند و طرح ِگویه‌هاشان را سزیده‌ی وضع می‌ریختند، عملی نویسا‌وارانه است؛ چون وا-گویه تنها تا آن‌جا می‌تواند به‌حق بازگفته شود (به گفته درآید) که توان ِماضی ِخویش را به‌گونه‌ای پس‌نگرانه و واسازگرایانه دوباره گرد آورد و به زیست ِحاضر بپاشد، که به قد و بالای تن ِحاضر ِجهان بیاید؛ این امر نیازمند ِتلاش ِذهنی ِشگرفی‌ست که درهم‌جوشی ِگوشه‌ی قدیم و گوشه‌ی حال را پی‌گیرانه طلب کند – تلاشی که به‌گونه‌ای هم‌زمانی‌تر در کنش ِترجمه نیز زیسته می‌شود و مرتبه‌ی ترجمه را تا مرزهای ِفرازین ِنویسنده‌گی برمی‌کشد.

وادادن ِروحیه و حالت ِباشنده‌گی به زنده‌گی ِگذشته، به زیسته‌ای که زمانی مضارع بوده و دمیده شده و آهیده شده، به "زیستن-در-دیگران" می‌ماند؛ در زیستن-در-دیگران، کل ِبار ِهستی – آن‌چیزی که باشنده‌گی ِمن چونان هستنده-در-آن‌جای ناتمام و گسلیده را در حکم ِتهی‌گی ِمشتاق به "چیز" معنادار می‌کند – به دوش ِنا-بود ِدیگری می‌افتد. من، آن‌جا‌یی‌ام را به پس می‌افکنم و کل ِشوق‌/شکاف‌ام را با توسل به امر ِگذشته، به امری که به‌خاطر ِگذشته‌مندی‌اش ایمن، معنایافته و گرم است، آکنده از هست‌مندی ِکاذب و مطمئن ِپیش‌بوده‌گی می‌کنم. این‌چنین من اگزیستانس‌اش را از کف می‌دهد؛ اگرچه در وهم ِاصالت ِروحیه‌ی خود می‌لولد (وقتی افسرده‌گی ِغربت‌زده‌گی را با افشرده‌گی ِمضطربانه‌ی اصیل، و دل‌مرده‌گی ِآمده از زبان‌پریشی‌های اگزیستانسیل را با زیست‌بیزاری ِجهان‌پریش ِاگزیستانسیال جا‌به‌جا می‌گیرد) و خود-تنها-بوده‌گی‌اش را سراسر به غرابت ِنویافته و نوبر و دست‌نیافتنی‌اش می‌چسباند، و می‌انگارد که آری، دیگران را راهی به این جهان، جهان ِمس‌فام و غریب و غروبین ِعتیقه‌ورانه‌اش نیست. با این همه، در بازخوانی، چیزی نارواتر از گمارش سرراست ِِهستی ِخوانش بر جهان ِگذشته‌ی نوشته و روان‌شناسی ِنویسنده‌اش نیست؛ هستی ِخواننده سنگین و فشرده و اندیشگون است، چه که او رسالت ِاحیا را پذیرفته، نه لاسیدن با گذشته را.

بازی با قلم‌زنی‌های ِگذشته، بازی با متن ِخواندنی نیست.. پای قلم‌زنی‌های گذشته، تنها هنگامی که در قالب ِمتن ِنوشتنی نگریسته شوند، به آوردگاه ِروشن ِبازی باز می‌شود؛ یعنی در هیئت ِمتنی تازه و غریب (نه از سر ِگم‌گشته‌گی و گذشته‌گی، از سر ِچه‌گونه‌گی ِآورش به سپهر ِزمان ِحال: ترجمه) که در بر ِنگاهی بارآور خود را می‌گشاید. متن ِگذشته جان‌اش را به جریان ِموسیقیایی ِزبان در اکنون می‌سپارد، و عامل (به بازی‌گیرنده‌ی قلم، کسی که گوشه‌ی مائده‌ی حاضر را برای خوش‌نشینی ِرایحه‌ی قدیم پاس می‌دارد) می‌باید که با حفظ ِفاصله و هم‌هنگام خودسپاری ِآگاهانه بر جریان ِدرهم‌جوشی ِزمینه‌ها، در مقام ِمیانجی‌گر ِاین ایثار، پویش‌گرانه، شاده‌ی قدیم را با مزه‌ی زخم ِحال خورد.


برای شبیر


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر