Ongeschikte fragmenten
در اندیشهی شعر ِامروز صحبت سر ِشمایل ِاینجهانیست، سر ِ قوس و قزخ و کمان و کون، سخنی که تقلا میکند بهواسطهی اصل ِجانشینی و قدرت ِاستعاره خود را به ایدهای بچسباند و بگوید "این من ام! ورای ِمقوله و فلسفه! از جهان ِزبان، از دل ِخود ِزبان ...". تکگوییها، خودتنهاانگاریها و شوریدهگیهای خیس و در-خود-فرورفتهای، حتا با ایدهآلسازی ِمخاطب و بیگانهسازی ِزبانی، همچنان در حد ِنازل ِیک گفتار-درخواست باقی میمانند {چون انسانانگار اند}. در ایران، زبان ِشاعرانه – که همیشه در تقلای ترحمانگیزی برای دستیابی به اوجهای اثیری(؟) ِروح ِشرقی خود را میافسُرَد – چیزی جز زبان ِخماری نیست؛ خماریای که، در گشتی مضحک، رنگی غربی میگیرد {البته بی آنکه بازیگوشیهای ظریف ِآن را از آن ِخود کند و شاد شود}، به ایدهی زن میچسبد و نیرو را لا به لای کاغذی چسبناک و مأیوس میگذارد و در چنبرهی روانگسیختهگی ِاسفبار ِخود تن ِخود را در سلول ِسرکوفتهگی پژمرده میکند. به همین دلیل همه شاعر ا ند{چون زبان ِخماری و زبان ِرخوت و زبان ِشهوت، زبر-زبان ِهمهگانیست} و ناظر، و سرخورده و عصبی. بوطیقای ِنوی ایرانی، زالوییست که از ران ِخیس ِلکاته خون میمکد.
Let’s call it: poetics as a Hetaera
"دلیلهای بسیاری در رد ِولانگاری ِاخلاقی در روابط ِسکسوال به پیش میتوان آورد که شاید بدین خاطر که در بیشتر ِموارد از جایگاهی دگماتیک و سرکوبگرانه و هنجارین قضیه را مینگرند، دلیلآوریشان کمتر بر بستر ِذهنی که آزاد میاندیشد (و البته تنی آزادهجان دارد!) خوش مینشیند و پذبرفته شود. مشکل این جاست که در چنین دلیلآوریهایی، مهمترین اصلی (صرفا ً از این جهت مهمتر، که نزد ِفهم ِمتعارف باورپذیر است{در اینجا بار ِآموزشی/اقناعی/جدلی ِبحث ِاخلاقی مد نظر است}.) ِتجربهی سکسوال برآورد و با گشت ِذهنی ِظریفی به ساحت ِاخلاق پیوند خورد، نادیده گرفته میشود و اغلب، از همان ابتدا، در حکم ِامری غیراخلاقی، حیوانی و تابو-گونه نادیده گرفته و نخوانده به بیرون انداخته میشود. مسئله این جاست که اوج ِلذت ِسکسوال، لذتیست که از دل ِتعلیق ِعاملیت/سوژهگی ِسوژه برمیخیزد: زمانی که من خود را چونان ابژهای در فضای ِدیگری تجربه میکند که خود را درواسپاریاش به ابژهگی ِمن سوژه کرده... منظور این که، برگذشتن ِتجربهی سکسی از مرتبهی صرفا ًحیوانی به ساحت ِدیگری، و به زبان ِدیگر، به قلمروی ِانتزاعی ِ{نا}هستی ِمن با دیگری، لذت ِسکسوال را میسازد، لذتی که صرفا ًمحدود به تجربهی جای-گاهی ِسکس نیست. همینجاست، که باید با نگاهی موشکاف، نقش ِامر ِاخلاقی در لذت را بازیافت: از آن ِخود کردن ِرانه همهنگام با خودسپاری ِزیرکانه به آن همچون منشی اخلاقی – که دراساس چیزی جز سیالیت ِنمود/ایده/نشانه/مایههای ِیک بستار ِشخصیتی ِاستوار بر این سیالیت نیست – به پیش کشیده میشود." ش بهخوبی از پس ِاین تحلیل برمیآید اما کمسوادی ِاو در روانکاوی کمی مطلب را خستهکننده کرد؛ به زبانی ساده میتوان گفت: میل، پارهها و گوشهها و بازیهایاش، از دل ِقانون برمیآید. یا به زبانی ظریفتر میتوان گفت: نام ِپدر، ابزار ِقتل ِاوست.
Let’s call it: poetics as a Hetaera
"دلیلهای بسیاری در رد ِولانگاری ِاخلاقی در روابط ِسکسوال به پیش میتوان آورد که شاید بدین خاطر که در بیشتر ِموارد از جایگاهی دگماتیک و سرکوبگرانه و هنجارین قضیه را مینگرند، دلیلآوریشان کمتر بر بستر ِذهنی که آزاد میاندیشد (و البته تنی آزادهجان دارد!) خوش مینشیند و پذبرفته شود. مشکل این جاست که در چنین دلیلآوریهایی، مهمترین اصلی (صرفا ً از این جهت مهمتر، که نزد ِفهم ِمتعارف باورپذیر است{در اینجا بار ِآموزشی/اقناعی/جدلی ِبحث ِاخلاقی مد نظر است}.) ِتجربهی سکسوال برآورد و با گشت ِذهنی ِظریفی به ساحت ِاخلاق پیوند خورد، نادیده گرفته میشود و اغلب، از همان ابتدا، در حکم ِامری غیراخلاقی، حیوانی و تابو-گونه نادیده گرفته و نخوانده به بیرون انداخته میشود. مسئله این جاست که اوج ِلذت ِسکسوال، لذتیست که از دل ِتعلیق ِعاملیت/سوژهگی ِسوژه برمیخیزد: زمانی که من خود را چونان ابژهای در فضای ِدیگری تجربه میکند که خود را درواسپاریاش به ابژهگی ِمن سوژه کرده... منظور این که، برگذشتن ِتجربهی سکسی از مرتبهی صرفا ًحیوانی به ساحت ِدیگری، و به زبان ِدیگر، به قلمروی ِانتزاعی ِ{نا}هستی ِمن با دیگری، لذت ِسکسوال را میسازد، لذتی که صرفا ًمحدود به تجربهی جای-گاهی ِسکس نیست. همینجاست، که باید با نگاهی موشکاف، نقش ِامر ِاخلاقی در لذت را بازیافت: از آن ِخود کردن ِرانه همهنگام با خودسپاری ِزیرکانه به آن همچون منشی اخلاقی – که دراساس چیزی جز سیالیت ِنمود/ایده/نشانه/مایههای ِیک بستار ِشخصیتی ِاستوار بر این سیالیت نیست – به پیش کشیده میشود." ش بهخوبی از پس ِاین تحلیل برمیآید اما کمسوادی ِاو در روانکاوی کمی مطلب را خستهکننده کرد؛ به زبانی ساده میتوان گفت: میل، پارهها و گوشهها و بازیهایاش، از دل ِقانون برمیآید. یا به زبانی ظریفتر میتوان گفت: نام ِپدر، ابزار ِقتل ِاوست.
Eye on the TV, cause tragedy thrills me, whatever flavour It happens to be like:
Killed by the husband, Drowned by the ocean, Shot by his own son,
She used the poison in his tea, and kissed him goodbye
That's my kinda story
It's no fun 'til someone dies
Killed by the husband, Drowned by the ocean, Shot by his own son,
She used the poison in his tea, and kissed him goodbye
That's my kinda story
It's no fun 'til someone dies
عملکرد ِکمیک ِکاتارسیس(پالایش ِروان در تراژدی) از خلال ِتصاویر ِتلویزیونی. این فرایند ِنیابتی، به ویژه برای ما ایرانیها، که کاهلتر و بزدلتر از آن ایم که سهمی از گرمای ِزیست ِتراژیک در زندهگیمان داشته باشیم، پُررنگتر، و حیاتیتر است.
کمونتههای مجازی جدیتر از این اند که صرفا ً مکانی برای سورچرانیهای بیهودهی اینترنتی باشند... این کمونتهها، مکانی برای چشمچرانی اند، برای اطفای ِداغی ِشهوت (شهوت ِکنجکاوی(!)) از طریق ِبرقراری نظارتی هژمونیک و دوستانهنما بر کل ِروابطی که طرف ِدیگر با حماقتی مزخرف و از سر ِفقر(!) آن را عرضه میکند. این عورتنمایی ِنابیست برای جوانان ِایرانی که مادرزاد اخته اند . پای این جریان به ادبیات هم کشیده می شود، پنهانگری ِفاحشهوارانهی ذهن در پس ِبکت-بارهگی ِنوشتار (یا اگر خوش دارید بگوییم: زیادهگویی ِمینیمال). نوشتاری پر از مدلول، دلگیر و خسته و خیس (نمایی پر از تصویر اما بی رنگ و رو). بیاشتیاق اما کنجکاو و طالب ِبارقهی سطر ِبعدی.. این کامجویی در گیجاگیج ِمازاد ِمدلولها (در گردابی که زاییدهی شعر-بارهگی ِنوشتار است و از فرط ِبدگواری ِسوررئالیته مدام میگوزد) در خود فرو میرود و بار بار خستهگی میآورد؛ رابطه و نوشتار، در غیاب ِعناصر ِادیپی شکل میگیرند و اشتیاق بی آن که رمزگذاری و نمادین شود (و دالپردازی کند)، مستقیما ً به دیوار ِمات ِشهوت برمیخورد، بازمیگردد، از خود بالا میرود و خود را به شکل ِاسفباری تکرار میکند، درست مثل ِشرححالنویسی و عقدهگشایی در کمونتههای مجازی که تکرار ِتکراریهاست...
مشخصهی جامعهی وفور (بودریار)، صرفا ًوجود ِدهشتبار ِمازاد در تمام ِعرصهها (کالاها، ابژههای فرهنگی، سکس، نمایش، علامت، رنگ، کلام) نیست... مشخصهی این جامعه، نشئهگی پیش از بلعیدن ِاین مازادهاست، پیش از این که این بسبودهگیها در معدهی نازپرورده و صورتی ِانبوهه گوارده شود... مازادها پیش از این که وارد ِدستگاه گوارش شوند، بالا آورده میشوند(اطلاعات) بی آنکه هیچ سنتز و همنهادی در کار باشد. تنها کافیست کمی بینی ِخود را بالا بگیریم، گند ِتهوع مازادها، بسبود ِحضور ِچیزها و هرزهگی ِتام، نشان میدهد که چگونه تن-هایی، گوشیدن ِناب، گفتگو و اندیشیدن در روزگار ِما رفتهرفته به اموری محال بدل میشوند.
دمهایی هست که در میانهی نوشتن، بیخود و بیآگاه، نویسنده به خنده میافتد، در حالی که نه شکل و مضمون ِنویسهها خندهدار است و نه رویدادی بیرونی حادث شده... این واکنش ِناگهانی، از معدود تنشهاییست که از حد ِبیمعنایی به هیستریای ِزنانه میماند (و چون نمود ِتنانیاش در چهره فشرده میشود، شاید از آن بی-معنایی هم پیش میافتد)؛ حادثی از همین جنس گاهگاه در نیکدمی ِشادان همباشی نور میدهد: هنگامی که در دیدار ِدوست، ناگهان لبخندی بر چهره مینشیند...بیدلیل و ناگهانی... لبخندی که از حضور ِمن و دیگری فراتر میرود و معنایاش را به موسیقی ِایدهآل ِنوشتار ِلحظه میسپارد...
کمونتههای مجازی جدیتر از این اند که صرفا ً مکانی برای سورچرانیهای بیهودهی اینترنتی باشند... این کمونتهها، مکانی برای چشمچرانی اند، برای اطفای ِداغی ِشهوت (شهوت ِکنجکاوی(!)) از طریق ِبرقراری نظارتی هژمونیک و دوستانهنما بر کل ِروابطی که طرف ِدیگر با حماقتی مزخرف و از سر ِفقر(!) آن را عرضه میکند. این عورتنمایی ِنابیست برای جوانان ِایرانی که مادرزاد اخته اند . پای این جریان به ادبیات هم کشیده می شود، پنهانگری ِفاحشهوارانهی ذهن در پس ِبکت-بارهگی ِنوشتار (یا اگر خوش دارید بگوییم: زیادهگویی ِمینیمال). نوشتاری پر از مدلول، دلگیر و خسته و خیس (نمایی پر از تصویر اما بی رنگ و رو). بیاشتیاق اما کنجکاو و طالب ِبارقهی سطر ِبعدی.. این کامجویی در گیجاگیج ِمازاد ِمدلولها (در گردابی که زاییدهی شعر-بارهگی ِنوشتار است و از فرط ِبدگواری ِسوررئالیته مدام میگوزد) در خود فرو میرود و بار بار خستهگی میآورد؛ رابطه و نوشتار، در غیاب ِعناصر ِادیپی شکل میگیرند و اشتیاق بی آن که رمزگذاری و نمادین شود (و دالپردازی کند)، مستقیما ً به دیوار ِمات ِشهوت برمیخورد، بازمیگردد، از خود بالا میرود و خود را به شکل ِاسفباری تکرار میکند، درست مثل ِشرححالنویسی و عقدهگشایی در کمونتههای مجازی که تکرار ِتکراریهاست...
مشخصهی جامعهی وفور (بودریار)، صرفا ًوجود ِدهشتبار ِمازاد در تمام ِعرصهها (کالاها، ابژههای فرهنگی، سکس، نمایش، علامت، رنگ، کلام) نیست... مشخصهی این جامعه، نشئهگی پیش از بلعیدن ِاین مازادهاست، پیش از این که این بسبودهگیها در معدهی نازپرورده و صورتی ِانبوهه گوارده شود... مازادها پیش از این که وارد ِدستگاه گوارش شوند، بالا آورده میشوند(اطلاعات) بی آنکه هیچ سنتز و همنهادی در کار باشد. تنها کافیست کمی بینی ِخود را بالا بگیریم، گند ِتهوع مازادها، بسبود ِحضور ِچیزها و هرزهگی ِتام، نشان میدهد که چگونه تن-هایی، گوشیدن ِناب، گفتگو و اندیشیدن در روزگار ِما رفتهرفته به اموری محال بدل میشوند.
دمهایی هست که در میانهی نوشتن، بیخود و بیآگاه، نویسنده به خنده میافتد، در حالی که نه شکل و مضمون ِنویسهها خندهدار است و نه رویدادی بیرونی حادث شده... این واکنش ِناگهانی، از معدود تنشهاییست که از حد ِبیمعنایی به هیستریای ِزنانه میماند (و چون نمود ِتنانیاش در چهره فشرده میشود، شاید از آن بی-معنایی هم پیش میافتد)؛ حادثی از همین جنس گاهگاه در نیکدمی ِشادان همباشی نور میدهد: هنگامی که در دیدار ِدوست، ناگهان لبخندی بر چهره مینشیند...بیدلیل و ناگهانی... لبخندی که از حضور ِمن و دیگری فراتر میرود و معنایاش را به موسیقی ِایدهآل ِنوشتار ِلحظه میسپارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر