бледные зеленые части
ایده تا آنجا وجود دارد که تحقق نیابد. تحققیافتهگی ِایده، یعنی مرگ ِآن. این مطلب، تخمهی فریافت ِیک تجربهی نیک ِموسیقی ِامبنیت را بازمیگوید: موسیقیای که از یک سو تمامیتی ایدهال (دربرگیرنده، فرا-تصویری، بازیگون) دارد و از سوی ِدیگر، خود، و فضای ِموسیقیای خود، را همواره در شکافهای ریز ِزمان، در ناپایداری ِپیوستار ِگوشیدن و در گسلها و حاشیهها (در جای-گاههایی که سوژه-گوش، در همآمیزی ِتناش با فضای ِپیراگیر، رنگ میبازد و از نظر ِخود غایب میشود) {نا}آشکار میکند و اینسان همیشه در هیئت ِامری جزئی/کلی، یک ایده، یک آن-جا-هستی برای گوش هست میشود.
そこの暗い雲
ここの西部の微風
そして古い木のばねの光
با هایکو هیچ "کاری" نمیتوان کرد،! آن را فقط میتوان/باید خواند (و نه حتا با صدای ِبلند، که بر این سپهر، "کار"یست زمخت). هایکو، بهخاطر ِمنش ِبس-سادهگیاش، رهیدهازمعنابودهگیاش، غیاب و کمینهگرایی ِبیقصد-اش، هرگز به بازخوانی و تفسیر تن نمیدهد؛ آن را باید خواند و به گوشهای نهاد. هرکاری جز این، زیادهکاریست، امریست که مثل ِزایدهای ناجور، فضای ِسبکبار ِاین سپهر را سنگین و ناجور میکند {کافیست به کتاب ِ"هایکو – شعر ِژاینی از آغاز تا امروز، ترجمهی شاملو و پاشایی" نگاه کنید؛ جایی که حرص ِمعنادهی در چرخهی مبتذل ِهمانگویی غرق میشود}
فضای ِسنگین، غوغایی و نمایشی ِگالریها، درست در برابر ِفضای ِتکافتاده و سبکباری قرار میگیرد که وجود ِآن برای درک ِاثر ِهنری ِدیداری ضروریست! نیروهایی که در فضای ِگالری میگردند، تماماً نیروهایی اجتماعی و برخاسته از جبر فُرمال ِدیگری ِبزرگ اند: خوب راه رفتن، خوب حرف زدن، گذر کردن، شکارکردن، فیگور گرفتن، حفظ کردن، درنظرگرفتن ِباقی ِتماشاگران، نقد کردن و ... تمام ِاین صورتها و کردارها، ناخودآگاه، به تن تحمیل میشود.. تنی که، دراساس، میبایست با پذیرایی از ابژه در فضایی سیال، پُردرنگ و خاموش، به زیبایی ِآن نزدیک شود و آن را "بخواند".
- اینقدر به من نزدیک نشوید! من شما را بیش از اینها دوست دارم!
- یعنی چه؟!
- یعنی خواهش میکنم که اولاً پای ِروح را به میان نکش، دوم این که فُرم و چهره و فاصله را به بهانهی صمیمیت پایمال نکن و سوم این که استدعا دارم ضمیر ِدومشخص ِجمع را حذف نکنید.
- هان؟!
"ا" از خاطرهی تن ِمعشوقاش میگوید.. که چهگونه اشتیاق و شور ِتماس ِتنانی، وابستهگی و درعینحال تنهایی ِبدن ِاو را برایاش بازمعنا کرده... که چهگونه پس از همآغوشی، آگاهی ِخودشیفتهوار و پارانوییک ِاو از پیکر ِخویش به خود-آگاهی ِهمسازانه و گستردهتری از تن تبدیل شده ... او میگوید که خاطرهاش انگار چیزی فزون از آن زیسته دارد، چیزی سنگینتر و لرزانندهتر... این به دال ِکبیری برمیگردد که در میانهی گفتار ِخاطره کلیت ِتجربه را در ذرهای پُرانرژی جمع میکند و آن را در یک لحظه، در یک لحظهی عکاسینه، وامیپاشد و به سرتاسر ِتن ِاو پخش میکند.. {"ا" میگوید بارها به "و" گفته که درکنار ِلحظههای اوج ِعشقبازی، که وهم ِیگانهگی ِتنها بدن را میشوراند و میگوارَد، این پسماندهها، این باقیماندههای مات ِخاطرهگون هستند که برایاش نیک و خوشایند بوده و هست، پسماندههایی که وهم ِدیگری را میتنند: فاصله، اشتیاق، انتظار...
آیین، زمانی شاد و زیباست که از فرط ِدرپیچیدهگی ِریشههایاش در خاک ِزمان، رهیده از اشارهها و الزامهای فرهنگی و انسانشناختی، حاشیههای حیوانی ِتن ِزندهگی ِانسانی را به پیش کشد و روشن کند. کوچکترین نشانهی حضور ِیک کانون، محور، مرجع و مرکز ِمعناشناختی در بستار ِفراگشودهی زبان ِآیین، هستی ِپویای ِآن، چیزی که میتوان در آن از بودن ِهرروزه کند و دمی برای-خود-باشید، را به بودهگی فرومیکاهد، بر گزارهی آن نقطهی تمام میگذارد، کتاباش را جلد میکند... در میان ِاین مراجع ِفروکاهنده، هیچ چیز فروگیرندهتر از خدا (و البته خدای ِنامیدنی) نیست. به همین خاطر اگر به آیینهایمان نگاهی از بیرون بایندازیم، میبینیم تا چه اندازه نا-شاد و نازیبا هستند، چه که حیات ِخود را بر شور ِکور و فضای ِبیشعور ِانبوههگی ایستانیده اند، و هیچ امری ناتوانتر و بیجانتر از این بیشعوری، این سرخوشی و بیخودی نیست.
به زعم ِبارت، مینیاتور، به اندازه بستهگی ندارد، بلکه به نوعی دقت و ظریفکاری مربوط میشود که هدفاش تحدید ِشیء و پایانبخشیدن به کار ِآن است. او بهدرستی با اشاره به تهیبودن ِمینیاتور از اخلاقیت و عقلانیت ِغربی، میگوید: «زرقوبرق ِمعنا از شیء زدوده میشود و هرگونه امکان ِانحراف از حضور و موقعیت ِان در جهان حذف میگردد.» به این پیشگزاره میتوان چگونهگی و کیفیت ِوضعیت ِتماشاگر را هم افزود: مینیاتور، سوبژکتیویتهی تماشاگر را از رهگذر ِحذف ِحضور ِعادتهای دیداری ِمتداول (چشمانداز، پرسپکتیو، بُعد، حجم، تناسب، آناتومی...) که ریشه در اسطورههای تماشا دارد، میشکند و او را از خودبیخود میکند. سادهترین چاره برای تماشاگر این است که مینیاتور را نبیند (چون درواقع، این عرصه هیچ اشارهی فهمپذیری به گیرندههای زمینهی معنایی ِشعور ِدیداری ِاو نمیدهد؛ امری بیمعنا، بدوی و مهمل است)! با این حال، تمسخر ِسنگین (والبته سادهی) این جهان ِبهظاهر تکبعدی و هزارلایه، مثل ِتلخند ِهر امر ِبیگانه و فراموشیده، بر ذوق ِفرهنگساختهی او سنگینی خواهد کرد.
کلبیمسلکی ِسرشتین ِاو در برابر ِکودکان از کار میافتد.. شاید به این خاطر که کودکان سگطبعی ِاو را به هیچ میگیرند (چون آنها هم اجتماعی نیستند و بهگونهای اصیلتر و آغازینتر از او دربرابر ِدیگری ِبزرگ موضع میگیرند: آنها دیگری ِبزرگ را نمیبینند!)، یا شاید به این خاطر که نگاه و خیرهگی ِکودک اومانیستی نیست، کانون ِخیرهگیاش نمیتواند چهره و سیما و یا هرچیز ِمتمرکز ِدیگری باشد، کودک به ریخت ِاو نگاه میکند و روشن است که فشردهگی و ایستایی و لختی ِمالیخولیایی ِتن ِاو دربرابر ِنگاه ِهیستریاپسند ِکودک هیچ جذبهای ندارد. کودک (و جهان و فضای ِاو)، درست مثل ِیک جهان ِموسیقیایی ِدرستوحسابی، سوبژکتیویتهی او را به هم میریزد، آگاهی ِاو را میگسلاند، و بههمینخاطر، او را شاد میکند...
برای او، ارتباط ِچهرهای با دوست سزیدهتر از رابطهی کلامیست. در ارتباط ِچهرهای، نشانهها در ظرافت، سکوت و خویشتنداری و همهنگام در بازیگوشی، سیالیت و تفاوت و تعویق ِخویش، مدام با قطعیت ِپیام وَرمیروند، آن را دست میاندازند و بیریختاش میکند. بههمینخاطر، پیام در چنین رابطهای، هم جذاب است (چون میتوان در جستوجوی معنایاش کنجها را کاوید {به شرط ِامکان ِتحصیل ِمحال!}) و هم اخلاقی (چون دیگری را همیشه آنجا نگاه میدارد، با به زبان ِبهتر، چون جریان ِاغوا را پی میگیرد؛ و به این هشدار/نوید جلوه میدهد که: "دیگری همیشه دستنیافتنیست" ).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر