۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه


گفت ِبیژه - кипящей написания - شمس



«دلی را کز آسمان و دایره‌ی افلاک بزرگ‌تر است و فراخ‌تر و لطیف‌تر و روشن‌تر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم ِخوش را بر خود چوزندان تنگ کردن؟ چه‌گونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ هم‌چو کرم ِپیله، لعاب ِاندیشه و وسوسه و خیالات ِمذموم بر گرد ِنهاد ِخود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آن ایم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ِما خود چه باشد!»

جامه‌ی سخن، در این‌جا، جامه‌ی نیل‌گونی‌ست، بافته از ابریشم ِجانی تر-و-تازه و دانشی شاد که تنی رقصان در آن بال‌بال می‌زند و اطوار ِدَردانه می‌پراکند، هسته‌هایی که حتا برای ما امروزیان ِناشاد و تلخ‌طبع و شیرین‌مغز، زرتاب و پُرسرور و هستی‌فزا اند. شمس انگار دستاری آبی بر سر کرده وقتی این‌چنین می‌گوید:

«آن روز گفتی که تو را این درد ِچشم صفایی داده است؛ خواستم سخن بار ِدیگر در دزدیدن و خاموش کردن؛ اما اندرون گرم شده بود. گفتم، اکنون بازنگریم – عجب است، این کسی که صاحب ِذوق است، هیمن که ذوق با او رسید، در بند ِسخن نمی‌باشد – لاجرم سخن در من ماند. زود برخاستی؛ من کسی دیگر را یافتم که فهمی نداشت زیادتی با او می‌گفتم. خیره و حیران شده بود. اکنون با دوست و با معشوق صبر/تغیر ِمن چنان بود، تا با بیگانه صبرم چه‌گونه باشد! میل‌ام از اول با تو قوی بود؛ الا می‌دیدم در مطلع ِسخن‌ات که آن وقت قابل نبودی این رموز را. اگر گفتمی، مقدور نشدی آن وقت، و این ساعت را به زیان بُرده بودیمی؛ زیرا وقت‌ات این حالت نبود.»

دستار ِآبی، پاری از تن ِوجد ِاین سخن است – و تنها تکه‌ای از بس‌گانه‌ای رنگین از اشتیاق. چهره‌ای را اگر بتوان انگارید (و واخیده از آن تاریخ و شمایل و آدمیان انگارید)، کل ِنیروی ِخیال را یکسره می‌بلعد و چیزی از میل‌به‌تفسیر باقی نمی‌گذارد، خاصه این که بدانی تقریر ِاین سطرها، گفتارواره‌ ا‌ست، بی هیچ درنگ و تکیه و آسایشی که در نوشتن از قلم می‌توان اختیار کرد، و بی‌مکث است و بی‌انتظار و بی‌امید به ثبت و ماندن. نوشتار ِجاری. نوری که از این نوشتار ِبی‌کاغذ می‌تراود، برق ِمیرای ِاندیشه‌گی‌های ذهن ِبرصندلی‌نشسته یا زاویه‌گزیده یا ثروت‌زده یا بدن‌بیمار نیست؛ این نور است، همان که جوشیده و دل را هم‌قدر ِعقل در زهر ِخند ِخود، در گردابی از جدیت ِجنون‌آمیز در نایش ِجنون ِجدی ِصوفی، حل می‌کند. دستار ِآبی بر سر ِکسی نیست؛ دستار، نمایی از جنس ِپرماس ِکرشمه‌های نازک ِاین متن است وقتی که تن را به خود پیش‌می‌کشد، می‌خنداند و می‌لرزاند؛ باقی ِزیبایی را باید در حضور ِپُرشکاف ِزنده‌گی و شدت و نیروی گردان بر سپهر ِزبانی دانست که مرزهای ِبلاغی‌اش، زیر ِپریدن‌ها و جهیدن‌های بازیگوشانه‌ی ذهن، پیاپی ترَک می‌خورند و شکن می‌گیرند ... و ساده‌گی، میرایی و بی‌معنایی‌اش و منش ِبوطیقاگریز-اش، بی‌کم فاش می‌کند سستی ِتن ِشکلک‌باز ِزبان ِما، و شعر ِما را.

«کسی می‌خواستم از جنس ِخود که او را قبله سازم، و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم – تا تو چه فهم کنی ازین سخن که می‌گویم که از خود ملول شده بودم! – اکنون چون قبله ساختم، آن‌چه من می‌گویم، فهم کند و دریابد»


افزونه:
استخوانی در نثر هست که در پیکر ِشعر نمی‌گنجد. استخوانی که جدیت ِسخن ِبی‌باک ِپالوده‌ از گزارش نظم احساسات ِموزون، را در ظرافتی پوشیده در نوشتار می‌گزارد. درباره‌ی نسبت ِاین استخوان با جهانی حس‌مند و حس‌انگیز که در نوشتار ِ سطر‌های ناشکسته‌ی نثر (این که خطوط ِبه‌هم‌پیوسته‌ی نثر که می‌توانند حسی‌تر (در معنای ِتن‌کارشناسی ِکلمه) و حس‌برانگیز‌تر و حساس‌تر از خطوط ِگسسته و آرایه‌ای ِنظم که در پی ِتسهیم ِجریان ِحس است، باشند) هست می‌شود و برتری ِتوان ِنشان‌گان ِنگارشی در تفسیر ِشفاهی ِمتن درقیاس با شکسته‌گی ِسطرها و پاره‌گی ِبندها و مفصل‌بندی ِغضروفی ِشعر باید اندیشید؛ که چه‌گونه استخوان ِنوشتار، حال-و-هوای ِمایه‌ور، و سزیده‌گی ِفرا-تصویر ِنثر را در تشکیل ِهزارتوی‌های رمزین دربرابر ساخت ِمعماری‌وار و تصویربنیاد ِنظم به رخ می‌کشد... که چه‌گونه ِاوگ ِشاعرانه‌گی ِزبان – جایی که زبان از خود بی‌خود می‌شود و به خود می‌خندد و گفتارواره‌گی ِخود را در هایش ِمیرنده‌گی ِلحظه‌دار-اش نفی می‌کند – در قالبی رخ می‌نماید که در هم‌سنجی با جهان ِنظم، جهانی "ساده‌تر-به‌دیدار" و "نامنظم‌تر-به‌ذات" دارد.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر