۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه


(متن ِزیر ترجمه‌ی بخشی از ژورنال و یادداشت‌های روزانه‌ی ِسورن کی‌یرکگور است، قسمتی که در خلال ِسال‌های 1840-1845، در زمانی که او در برلین اقامت کرده‌بود، نگاشته شده. )


تو گفتی که او زیباست؛ آه! تو چه از او می‌دانی؟! من می‌دانم، چون برای این زیبایی می‌گریم؛ گل‌هایی خریدم که ستایش‌اش کنم، {و} اگر می‌توانستم با تمام ِآرایه‌های جهان – البته تا جایی که بر دلربایی‌اش برازند – می‌‌آراستم‌اش؛ و آن‌گاه، آن‌گاه که این‌چنین آراسته، آن‌جا می‌ایستاد و دل می‌ربود، و نظر ِشوخ و شادش با نگاه‌ام در‌می‌آمیخت، من بیرون می‌رفتم، باید می‌رفتم، رفتم و تلخ گریستم. 41- III - A – 150

او بینی ِخوش‌ریخت‌ام را دوست نداشت، چشمان ِزیبای‌ام را هم، همین‌طور پاهای ظریف و ذهن ِممتازم را – او صرفاً مرا دوست داشت و با این حال اصلاً درک‌ام نمی‌کرد. 41 – III – A – 151

عجیب نیست که اقیانوس را مام ِتمام ِچیزها می‌خوانند – اقیانوس، کشتی را در برمی‌گیرد، میان ِسینه‌های مادرانه‌اش...
41 – III – A – 153

بد نیست گاهی این احساس به فرد دست دهد که گویی انگار تماماً تحت اختیار ِخداوند قرار دارد {که همه‌چیز مقدر است}، به جای این‌که مدام در گوشه و کنار و کوی و برزن ِشهری آشنا – جایی که می‌داند راه ِبرون‌رو کدام است – پرسه‌زنی کند.
41 – III – A – 154

همیشه می‌دانستم که زبان چه‌قدر برای‌ام حیاتی بوده و هست، برای این که مالیخولیای‌ام را پس‌اش پنهان کنم. اما در این‌جا، در برلین، این غیرممکن است! من نمی‌توانم مردم را با زبان فریب دهم.
41 – III – A – 155

وقتی نمی‌توانی به همان خوبی که با زبان ِمادری‌ات حرف می‌زنی، به زبان ِدیگر صحبت کنی – با آن آب و رنگ ِمتفاوت – به کمبود و کاستی‌ ِخودت عمیقاً پی‌ می‌بری.
41 – III – A – 156

آن‌ها می‌گویند عشق کور می‌کند؛ بالاتر از این‌ها، عشق کر و فلج می‌کند. کسی که از عشق رنج می‌کشد به گل ِابریشمی می‌ماند که بسته شده و هیچ کلیدی قادر به گشودن‌اش نیست؛ هرچه بیش‌تر زور بزنی تا بازش کنی، محکم‌تر بسته می‌شود.
41 – III – A – 157

پس تو گمان می‌کنی که من می‌خواهم این دل‌گرمی را به‌عنوان ِدلیلی بر عشق‌ام به او ابراز کنم، به‌عنوان ِالتیامی بر این همه حس ِحقارت، که او، نزد ِدوستان و آشنایان ِدلسوزش، به خاطر ِعشق‌مان تحمل می‌کند (خدا می‌داند که من هیچ تقصیری در این جریان ندارم)..
)..{...} اگر شرف‌ام را، با نامیدن ِاو به عنوان ِهمسرم، به خطر ‌می‌افکندم، آن‌ها چه کارها که نمی‌کردند! چه‌طور می‌توانستند دهان ِبی‌دندان ِپیرزنان‌اش را بر این همه حرف‌های آزارنده که این دختر را مشوش می‌کند، ببندند! آه، اگر خودکشی نکرده بودم، اگر نمی‌دیدم که چگونه تمام ِارزش‌های‌ام فساد می‌گیرند، به‌فور به دیدارش می‌رفتم و پس از آن به زنده‌گی‌ام پایان می‌دادم – باید اقرار کنم که این نقشه مدت‌ها ذهن‌ام را درگیر ِخود کرده است، این همان چیزی بود که جدایی از او را برای‌ام دوچندان دشوار کرد، چه کسی می‌تواند یک مرد ِدم ِمرگ را دوست داشته باشد؟ هر وقت به نزدیکی‌های‌اش می‌رفتم، چنین حسی داشتم، هیچ‌گاه در تصورم نمی‌گنجید که زنده‌گی ِآرام و شادانی با او داشته باشم. این به‌غایت یأس‌انگیز است. تنها آرزوی ِمن، ماندن با او بود، اما در لحظه‌ای که دریافتم بخت یارم نیست – و از بخت ِبدم، این لحظه چه زود آمد! – تصمیم گرفتم به او بباورانم که دوست‌اش ندارم. و حالا، من به اتهام ِبی‌وفایی مطرود و منفور ِهمه‌گان، و به عامل ِناخوشی ِاو، تبدیل شده ام، در حالی‌که مثل ِقبل به او ایمان دارم. اگر می‌توانستم ببینم چه‌طور با دیگری شاد است و کامیاب، اگرچه کبر ِانسانی‌ام خراشیده می‌شد، بس شاد و خرسند می‌گشتم. اما اکنون او غرق ِاندوه شده، چون من، منی که می‌توانستم او را شاد کنم، شادش نکردم. آری، من به‌راستی می‌توانستم او را شاد کنم، این‌طور نیست؟...
اگرچه برای مشاعرم خوب نیست، اما به آن لحظه‌ی وصف‌ناپذیر فکر می‌کنم، هنگامی که باید بار ِدیگر به دیدار ِاو بروم. با این که می‌دانم در برابر عِقاب ِالهی کارَم تاب خواهم آورد، این {وضع} گاهی برای‌ام سخت دشوار و به‌شدت تحمل‌ناپذیر می‌شود. من باور دارم که مقصر ام، من به او ظلم کردم که نگذاشتم بفهمد که تا چه اندازه در رنج ام. گاهی به یاد می‌آورم که چه‌گونه زمانی گفتم که {با بودن با او} فضل و حکمت و اندیشه یکی از ارزشمندترین سرسپرده‌گان‌اش را از کف خواهد داد؛ حال می‌فهمم که چه خبط می‌اندیشیدم، {...} من می‌دانم که او به اندازه‌ی من رنج نمی‌کشد. خدا از این همه رنجی که می‌برم، شادیانه‌ای به او عطا کناد!
41 – III – A – 159

باید بدانی که باور داری بخت ِنیک ِتو در این است که جز او به کسی دل نبازی، که بر عشق‌اش قمار کنی.
41 – III – A – 160

{...} من می‌دانم که رابطه‌ی من با او، عشقی ناشاد است – من عاشق ِاو هستم، او از آن ِمن است، آرزوی ِاو همه این است که با من باشد و با من بماند، خانواده‌ام به پای‌ام می‌افتد، این {اما} بزرگ‌ترین آرزوی من است، من نه می‌گویم. برای این که شرایط برای او آسان‌تر شود، تمام ِتلاش‌ام را می‌کنم که به او بباورانم من چیزی جز متقلبی فریب‌زن و سبک‌سری بی‌خیال و شوخ‌چشم نیستم، تا بسا او را از خود متنفر کنم؛ چرا، چون می‌دانم اگر او بفهمد که {ترک ِاو} به‌خاطر ِمالیخولیای‌ام بوده است، رنج ِگران‌تری را به دوش خواهد کشید – اما مالیخولیا و سبک‌سری چه‌قدر شبیه ِهم اند!
41 – III – A – 161

من نمی‌توانم این رابطه را تمام کنم، چون نمی‌توانم شاعرانه‌اش کنم؛ در لحظه‌ای که می‌خواهم آن را در قالب ِکلمات بریزم، اضطرابی غریب بر من مستولی می‌شود، به دلهره می‌افتم، دلهره‌ای که از من می‌خواهد کاری کنم...
41 – III – A – 164

{...} آه از این بی‌قراری ِهول‌ناک... تو گویی می‌خواهد هر دم به من القا کند که آری بازگشت به او امکان‌پذیر است. آه خداوندا! اگر دل ِاین کار را داشتم.. دشوار است: من واپسین امیدم به زنده‌گی را در او نهادم، و حال باید از آن دست کشم. عجیب است، تا به حال هرگز به ازدواج فکر نکرده بودم، اما با این حال گمان نمی‌کردم که مسئله این گونه بغرنج شود و زخمی ژرف از آن بر جا بماند. همیشه کسانی را که از قدرت و نیروی ِزن حرف می‌زدند به ریشخند می‌گرفتم – هنوز هم مسخره‌شان می‌کنم – اما دختر ِجوان ِزیبا و سرزنده‌ای که از عمق ِذهن و کنه ِوجودش عشق می‌ورزد، که یکسر خودش را وقف کرده، که خالصانه تمنا می‌کند... چه اندازه به او نزدیک بوده‌ام که عشق و تمنای‌اش را لمس کنم، نه به خاطر ِ{ابراز} عشقی گناه‌آلود، نه، به این خاطر که به او بگویم دوست‌اش دارم و {پس از او} چرخ ِزنده‌گی بر هستی‌ام می‌غلتد و به زنده‌گی‌ام پایان خواهد داد. اما به ذهن‌ام رسید که این {حالت} اصلاً برای‌اش خوب نیست، این که او را در گردابه‌ای از افکار ِپریشان رها کنم و این احساس ِباطل را در او القا کنم که مسئول ِمرگ‌ام اوست. من ترجیح دادم که بار ِنفرین و عقاب را خود به دوش گیرم؛ رابطه‌ی من با او همیشه به‌قدری مبهم و سربسته بوده که من به خودم این اجازه را می‌دادم آن را هرگونه خوش دارم تعبیر کنم؛ تعبیر ِمن این بود که من فریب‌زن بوده‌ام. این تنها راه ِنجات ِاو بود، این تنها راهی بود که می‌توانستم از طریق ِآن روح‌اش را آزاد کنم. گناه من این بود که باور نداشتم، باور نداشتم که برای خداوند هرچیزی امکان‌پذیر است، اما مرز ِمیان ِاین خدا و خدای ِفریبا و وسوسه‌گر کدام است؟ گناه ِمن این نبوده که عاشق ِاو نبودم. آری، آیا او خود را تماماً، امیدوارانه و با اعتماد، وقف ِمن نکرده بود، آیا او زنده‌گی ِخود را فدای بودن در کنار ِمن نکرده بود – باری، تمام ِاین ناخوشی‌ها و دل‌گیری‌ها هبط و بیهوده است؛ برای‌ام سخت نیست که کل ِجهان را به هیچ بگیرم، اما دغل‌بازی دربرابر ِدختر ِجوان چیز ِدیگری‌ست. آه، اگر دل داشتم که به پیش ِاو بازگردم، و او هم‌چنان باور به تقصیرکاری‌ام نداشت، با این که همیشه شاید به این که روزی آزاد بوده‌ام فکر می‌کردم، هیچ‌گاه او را ترک نمی‌گفتم. اما آرام گیر روح ِعزیزم، چون اکنون من بنا بر تدبیر ِاندیشه‌ام و با اطمینان ِکامل عمل می‌کنم. دیگر مراقب ِچیزهایی که در نامه می‌نویسم خواهم بود. حالات ِروانی‌ام را می‌شناسم، اما وقتی دست‌ام به قلم می‌رود یا هنگامی که سخن می‌گویم، توفان ِاحساس، رشته از دست‌ام می‌رباید.
41 – III – A – 166

نزدیک ِخانه‌ای که او در آن زنده‌گی می‌کرد، کلیسایی بود که من هنوز هم می‌توانم به‌خوبی طنین ِخسته و افسرده‌اش را بشنوم. آن صدا، که همیشه، در لحظه‌ای خاص، ناخوانده به گپ و گفت ِکوتاه‌مان در نشیمن ِخانه می‌خلید و نجواهای عصرانه را ساز می‌کرد؛ ناقوس ِکلیسا .. که موعد را نشان می‌کرد..
41 – III – A – 168

وقتی خورشید چشمان ِنافذش را فرومی‌بندد، وقتی تاریخ تمام می‌شود، ردای‌ام را چون نقاب و شب را چون پرده‌ی رازپوش بر خود می‌کشم و به سوی‌ات می‌آیم، گوش‌ام را تیز می‌کنم – نه برای شنیدن ِگام‌ها، برای تپش ِقلب‌ات...
41 – III – A – 170

اندیشه‌های‌ام در میانه‌ی دو انگاره‌ای که از او در ذهن دارم، می‌لغزند: جوان، شاداب، سرزنده و روشن – انگاره‌ای که شاید هیچ‌گاه او را بدان‌سان ندیدم! رنگ‌پریده، شکسته و منتظر برای ساعات ِتنهایی که با گریستن در آن‌ها آرام گیرد – انگاره‌ای که بازهم شاید هیچ‌گاه او را چنان ندیده‌ام!
41 – III – A – 176

وقتی خدا بخواهد کسی را به خود بخواند و در بَرَش بگیرد و بیارامدش، وفادارترین خادم و امین‌ترین پیامبرش، یعنی اندوه را بر او می‌فرستد و به بنده‌اش می‌گوید: "در پی‌اش شتاب کن، به او برس، و لحظه‌ای جوارش را از دست مده..." (هیچ زنی نمی‌تواند محبوب‌اش را آن‌چنان مشتاق در آغوش گیرد، آن‌چنان مشتاق و مهربار که اندوه را به بر می‌کشد.)
41 – III – A – 191

سرم خالی است، خالی ِخالی... درست مثل ِسن ِتئاتر، وقتی که نمایش تمام شده...
40-42 – III – A – 224




افزونه:
- بارت، بهاره می‌نویسد؛ به زبان ِبه‌تر، خواندن ِبارت بهاره است: سبز، سبک، نسیمانه، با آن شکوفه‌های سیب و مزه‌ی ِگیلاس‌اش.. او در مرز ِروشن ِبهار-تابستان خوانده می‌شود. تنهی (Tenhi)، تابستانه است: موسیقی ِیک نیم‌روز ِتفتان ِامردادی، داغ ِداغ اما فارغ از آن دیوبادهای بد-آوا و آن آسیمه‌گی‌های جان‌فرسا. به همین نهش می‌توان گاه‌واره‌گی ِخوانش‌های دیگر را اندیشه کرد: عصرانه‌گی نگاره‌های ِترنر، پاییزانه‌گی ِنوای خالقی، شبانه‌گی ِگریزناپذیر ِشوپن و... خواندنی‌هایی هم در میان است که به قامت ِهیچ "گاهی" در نمی‌آیند، با این حال، انگار ویژه-گاه ِخویش را به رخ می‌کشند و خوانش‌گر را وامی‌دارند در پهنه‌ی این ویژه‌گی جای‌گیر شود و بزید؛ مانند سمفونی‌های ماهلر: که چهارفصل را می‌گردند و گه‌گاه – در آن لمحه‌ها و حاشیه‌های شگرف و تکرارناپذیر – دستی هم به فصل ِپنجم می‌سایند؛ مانند ِنگاره‌های بکسینسکی که گاه را از بن بی-گاه می‌کنند، با عقربه‌ی ساعت ِخوانش‌گر زمان را تازیانه می‌زند و رنگ از رخ ِکبرآلودش می‌گیرد؛ مانند ِقلم ِجای-گاه‌زدای ِخسروی و ... در این میان، کی‌یرکگور، هیچ زمانی ندارد و هیچ زمانی هم نمی‌سازد. مالیخولیای ِاو از آن گونه مالیخولیاهای خاکستری و قهوه‌ای نیست، او در عمق ِاقیانوسی ِمالیخولیا ماتم می‌گیرد، جایی که در آن‌جا هیچ رنگی وجود ندارد، بارقه‌هایی‌ هم اگر هست، از آن بالا، آن بالای دست‌نیافتنی (آن کانون ِاقتداری که به لحظه‌های سودایی ِاو آرامش می‌بخشد)، از آن پشتوانه و آن مرجع ِموهوم ِامید، از پدر(؟)، به او می‌رسد و وضع ِهمیشه‌ آونگان ِاو را برای‌اش رنگ می‌زند. نورهای اندیشه‌اش، رنگی اند؛ و رنگ‌های‌اش، با وجود ِته‌مزه‌ی غریبی که دارند، به‌چشم واضح و نام‌پذیر می‌آیند.

- اندوه، التیام ِمالیخولیاست. گرمای ِاندوه، آرام‌بخش ِجان ِآسیمه و یخ‌بسته از نیستی ِافسرده‌ است. کی‌یرکگور، جایی میان ِافسرده‌گی ِابژه‌ای و افسرده‌گی ِخودشیفته‌وار، معلق است؛ برای او، همه چیز در میانه‌ می‌گذرد، بر لبه‌ی لغزنده‌ی خدا/نیستی ِناسازه‌ساز و معشوق/هستی ِگرم... رگینا، ابژه‌ی لذت‌آور و آزارنده‌ی درون ِاوست، چیزی که مدام این‌چنین نام می‌گیرد: «آه! کاش می‌توانستم به او بازگردم» (این عبارت نام ِاوست، چنان‌که سراسر ِدفع و طلب ِطرح‌گرفته در سامانه‌ی میل ِاو را نمایش می‌دهد)؛ این ابژه‌‌، که داغ و سوزاننده است و با رنگ‌هایی تند در ذهن نقش بسته، بر گداری باریک و لرزان به فضای بی-ابژه و هولناک ِخودشیفته‌واری گذر می‌زند، و ناف ِخدا می‌شود. رگینا، امر ِازدست‌رفته، این سرچشمه‌ی یأس، در فضای امور ِدست‌‌نیافتنی، در جویبار ِامید، غوطه می‌خورد؛ به همین دلیل است که او در مقامی پررنگ‌تر از ابژه‌ی میل، در مقام ِروشنای ِپهنه‌ی نیایش، در مقام ِبهانه‌ی همواره-درآن‌جا ی بُهت ِمالیخولیایی و در مقام ِرسانه‌ی یک جهان ِسودایی با امر ِواقعی (میان‌‌جی ِساحت ِالاهیات و عرصه اندیشه‌ی اگزیستانس) در حیات ِاو حضور/غیاب دارد. به همین خاطر، او خود را در رابطه با رخداد ِواقعی گناهکار نمی‌داند، مخاطب ِاعتراف ِاو، یک شبح است، موجودی ناشخص‌مند و توخالی که‌بسا بتواند اعتراف ِاو را در شکاف ِپرناشدنی ِخود جای دهد، موجودی که بتواند به مخالف‌گویی‌ها و ناسازه‌گی‌های‌اش تن دهد، او را خالی و خود را پُر کند. اندوه، سایه‌ای چندپهلو و بی‌ریختار است که از تن‌انگاره‌ی رگینا، اقتدار ِخدا و این شبح خود را بر زمین ِسرد ِاو برمی‌کشد، تاریکی ِگرم و پیراگیرنده‌‌اش را پخش می‌کند. خورشید ِتاریک ِاو، سه‌گانه‌ی رگینا-خدا-شبح است. خورشید ِتاریکی که اگزیستانسالیسم ِاو را گرم می‌کند.

- تردستی ِادبی ِکی‌یرکگور در نامه‌ها‌ی عاشقانه‌اش، به‌خاطر ِتعلیق بر سر ِوضعیت‌هایی‌ست که خود، به‌لحاظ ِروان‌کاوی، معلق اند و دلالت بر پاشیده‌گی ِسنگین ِسوژه‌ دارند. کی‌یر‌کگور، در این نامه‌ها، اتفاقاً نویساست. اما نویسایی که به نویسه‌شدن می‌لغزد.. او، درست مثل ِیک نویسنده‌ی تمام‌عیار، بیش از آن‌که بنویسد، نوشته می‌شود، اما، تکیه‌ی او بر پشتوانه‌ی روحی، مرگ را از او دور می‌کند (توجه کنیم که او چه‌قدر به خودکشی می‌اندیشد {آیا اندیشیدن به خودکشی نماینده‌ی ناتوانی ِاندیشه‌‌ای نیست که نمی‌تواند به خود ِمرگ بیاندیشد}). در نهایت، چیزی که در نهش ِنگارش ِاین نامه‌‌ها و یادداشت‌ها نظر می‌گیرد، چشمک‌های شبحی است که در تهی‌بوده‌گی ِخود غرق شده، و گنگ سوسو دارد...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر