۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه


کوتاه درباره‌ی پرگار ِاغوا


«تفسیر ِمدرن و افسون‌زدوده از تن، به‌مثابه امری که نمی‌تواند در رخت‌کندن صبور باشد، و از سکسوالیته‌ به‌مثابه میلی که در طلب ِنمایش و لذت می‌سوزد، انگاشتی خطاست. فرهنگ‌هایی که قدر ِنقاب و ماسک و پوشیده‌گی/آراسته‌گی را می‌دانند چیز ِدیگری را اظهار می‌دارند: تن، استعاره است. ابژه‌ی راستین ِمیل و لذت، علامت‌ها و نشانه‌هایی‌ست که تن را از برهنه‌گی‌اش، از طبیعت‌اش و از "حقیقت‌اش"، و از واقعیت ِحضور ِمادی‌اش دور نگاه می‌دارند. اغوا همیشه ابژه‌ها را به‌دور از حقایق‌(و دور از حقیقت ِارزش ِسکسوال) شان نگاه می‌دارد. اندیشه، نقاب ِابژه را برمی‌دارد، نه به این سودا که عریانی‌اش را ببیند یا رازی کهن را از آن برباید. اندیشه، نقاب را می‌افکند تا تن را چونان چیستانی آشکار سازد، هم‌چون رازی و ابژه‌ی نابی که سحرش هیچ‌گاه گشوده نخواهد شد و نیازی هم به گشودن‌اش نیست.» - بودریار



- عزمی که پشتی ِقلم می‌شود و قلم را به سطر می‌بَرَد و سطر می‌سازد، می‌نویسد، عزمی بی‌از قصد که تنها عزم ترابری ِقلم بر سطر می‌شود و در آن، در کشش و رَمش ِآن می‌میرد، عزمی‌ست مایه‌ستانده از رنج، از رنجی جای‌گیر در گرمای ِآشوبناک جانی که از فرط ِآسیمه‌گی ِخطوط ِحیات، گریزی جز برگزیدن ِخاموش‌ترین و دژوارترین ندارد: نوشتن برای نوشتن، نوشتن به یکای ِسطر، به تا-روشن ِخواب...

{ناتوانی ِنویسنده از ذکر ِ"دلیل" (یا حتا "علت") ِنوشتن، به شکاف ِگذرناپذیر میان ِعزم ِراستین ِنوشتن و بی-اراده‌گی ِاین عزم (و بی‌معنایی و عقل‌گریزی‌اش) اشاره داد.. عزم ِبی‌اراده، یا به زبان ِبه‌تر، عزمی که در پیکر ِکردمان ِارادی و سوی‌مند نمی‌گنجد؛ عزمی که به‌سان ِپس‌ماند ِنیرو و سرشاری ِبی‌حساب ِتن، بیهوده، بی‌معنا و بی‌مقصد می‌ماند و کنش ِخاسته از خود را در خود فرو می‌کشد و از معنای تهی می‌کند}


- اغوا، تا آن‌جا که گرمای بازی‌ست و مرز ِپرماسیدنی ِعرصه‌ی ناممکن، تا جایی که میانه است و خاکستری، پهنه‌‌ای سزیده بر گزارش ِنوشتار. نیروهای ِنویسنده‌گی، نیروهای ِحیات ِافزونه اند، نیروهای مازادی که ناسازه‌ی غایی ِبودن، فزونی ِکاستی و کاستی ِفزونی اند، و با این حال، رد و درد ِزیادت ِحیات بر پوست دارند؛ نیروها، نیروهای مرگ اند و ازاین‌رو هاینده‌ی زنده‌گی در مرزهای نابخردانه‌گی ِتن، جایی که اندامگان و هوش به قمار گذارده می‌شود، جایی که مفهوم، قصد، و عزم به بازی گرفته و بی‌جا و بی‌جان می‌شوند. سامانه‌ی اغوا، باش‌گاه ِدوگانی‌هاست، که درهم بریزند و بی-گان شوند و در شار ِنابودی‌شان، امر ِآینده، بخت و یا همان آگاهی ِرهیده (‌ای که تنها در لحظه‌های تکین ِناسوژه‌گانی، بر سطح ِدرونی ِچیزها، بر ابر ِموسیقی، بر تن ِبی‌خود‌گشته سو می زند) به دست ‌آید، که دمی می‌ماند، دم می‌دهد، و از دست می‌رود.

- اغوا، درست، در همان‌جایی گزارده می‌شود که هیچ قصدی در کار نیست! نه قصد ِبازنمایی و نه قصد ِگزارش ِرویا، نه اراده‌به‌لگام‌زدن به خیال و نه اراده‌به‌گریز از امر ِواقعی. مضمون(اگر چه لمحه‌ای گریزپا از معنا)، ایماژ (و تُردی آن، تصویر ِرایحه‌گیر شاعرانه) در فاصله‌/پرده‌ای مات از نویسنده قرار می‌گیرند و دست‌ورزی ِنویسنده با آن‌ها از لطف ِرازپوشی ِاین پرده و صفای ِبرآخته از این فاصله، نوشته را به جایی ورای ِبُعد ِابژه‌گی ِموضوع ِنوشتن و وجه ِتماشاگری ِنویسنده می‌بَرَد. اغوا، با کشاندن ِموضوع به عرصه‌‌ی نام‌ها (به جایی که قصدها لت و پار می‌شوند) نویسنده را وامی‌دارد که با نوشتن از خود بگذرد و به پاره‌ای بی‌جای‌گاه در میان ِنام‌ها بدل شود. این هیچ ربطی به نوشتن ِسیال بر جریان ِآگاهی، یا نوشتن ِایماژهای چشم ِوحشی یا واگفتن ِرویا ندارد. شخص‌مندی ِنویسنده-در-اغوا، مثل ِایستاده‌گی ِسوژه-در-جریان در یک ایستار(اما کمی فرورفته‌تر در شکاف ِامر ِفرهنگی-امر ِطبیعی (خط‌خورده‌تر)، چسبیده‌تر به لخته‌گی ِبی‌سامان ِامر ِواقعی، سوی‌مند به ابژه‌ی صغیر ِاغوا، به نام‌)، نامانا و شکسته است؛ این وضعیت ِشکسته، شخصیت ِنویسنده می‌شود {نویسنده گیج نیست، این شکسته‌گی‌ها، آشکارا، بر ضرورت ِپردازش ِجنون‌بار ِاو به جهان ِمات و دست‌نیافتنی ِ"نوشتار" اشاره می‌گذارند. به این که فاصله‌ی او تا ایده‌ یا تحقق ِنوشته، درد است اما درد-لذت ِاغوا}. از خلال ِاین در-گذرمندی و در لابه‌لای ِاین شکسته‌گی‌ست که سوژه‌ی نویسنده‌گی تقلا می‌کند برای قرابت به پیوند‌دادن، برای بسودن ِموضوع و دست‌یابی به گفتار ِرسا ... خطوط ِدرخشان، فراورده‌ی این تقلا و این کوشش ِ، و درحقیقت، برآیند ِشکست ِمقاومت دربرابر ِشکسته‌گی‌ها هستند. نوشته‌ی نیک، هیچ قصدی ندارد، نویسنده در آن عامل نیست، او با تن‌دادن به بی‌معنایی و جنون ِنوشتن، دربرابر ِعاملیت تن می‌زند؛ او میانجی و تن-پاره‌ای‌ست که با سرعتی بیش از محو ِسوژه‌ی عکاسینه پشت ِلنز، پیش از انجامیدن ِجمله، در میان ِکلمات ناپدید می‌شود.

- استعاره، حکم ِغضروف ِتن ِاغواست. جای‌گشت ِانگاره‌ها بر بدنه‌ی بی‌ریخت ِنوشتار ِتن‌-ها. واقعه. استعاره، دراساس، همان لمحه‌ی خود-گذر و دیگر-افزایی‌ست که بازمی‌دارد متن را از درافتاده‌گی در بیغوله‌ی خشک و نازای جمله. استعاره می‌گوید "آن‌-جا" و بی‌درنگ این "آن‌-جا-هستی" را به آونگ ِبی‌قرار ِ"نه-هنوز" می‌بندد. چشم ِاغوا، ورای شور ِخیس ِسوررئالیته، لختی ِبازیگوش ِاستعاره را در خود دارد: غضروف و چشم: هنگار و خیره‌گی. استعاره می‌گوید، "او" این جاست، اما اگر بنامی‌اش، آن‌جایی می‌شود. استعاره، رنگ ِپندارین ِتن در آن‌جایی‌ست که پوشیده‌گی‌اش همانستی‌اش است؛ جایی که نویسنده تمامیت ِخود را در ناسازه‌ی جان‌افزای ِدیدار-انتظار و آشکاره‌گی-برهنه‌گی ِتن ِنویسه – که آن‌جامندی نوشتار را می‌تراشد – درمی‌بازد...

- نام ِاغوا و نام‌هایی که در این سپهر، عجین نام‌ناپذیری‌ و حد ِپرهیخته‌گی ِاین سپهر از مصداق/تمایز/تطابق اند، میدان ِفروپاشی ِمرز ِدوگانی‌ها را می‌آرایند... التیام ِدرد ِمرزها و گذر بر/از آن‌ها... من می‌ماند که نویسه و نویسنده و ضمایر کدام اند... نویسنده نوشته می‌شود، نویسه می‌نویسد... تعویق و پایان هم‌هنگام... نهاده و باره، بار و چند بار، بر عرصه‌ی این قلب‌ها می‌ریزند در تاس ِلب‌ریز از مرگ ِمصداق‌ها... نوشتار نام را نور ِخود می‌کند؛ نام، بهانه است و هسته و کانون ِمیل در عرصه‌ی نوشتار... نام، همان خال، همان زنگ ِصدا، همان لرز ِتن است، که به چنگ ِتصویر نمی‌افتد، می‌آید، می‌لرزاند و می‌رود..

- نام، خون ِاغواست.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر