پرچمهای دلهره در آسمان ِسُربی ِیادآوری، بر پاشیدهگی ِترحمانگیز ِمن، خیرهسرانه میخندند.
چیزی در فراموشی هست که آن را از مرزهای بساویدنی ِتن ِفراموشنده گذر میدهد؛ چیزی از جنس ِنا-خاطره، نا-یاد، نا-دیدار؛ امری بینام که، درست بمانند ِپیلهای نامرئی، بیوزن، بیریخت، اما پرتاب و آزارنده، به پیکر ِهستمند میآویزد و او را از نام ِخود بیزار میکند، تا جایی که دیگر میلی به پایش ِجای-گاه ِمن و دستور ِنوشتار ِسوژهی بیان برجا نماند. سوژه، حفرهی خود میشود، خود را حفر میکند، با/از/در خود فرومیرود. در اینجاست که گزارهی سوژه، در واگفتن ِهمانستی ِسوژه با ضمیر ِسومشخصی که نقطهی گریز ِچشمانداز ِفعلیت ِاو گشته، به گزارهای بدل میشود که بُردار ِهیچ مصداق و تجویزی نمیتواند بود؛ گزارهای که بسا، شاید، تنها بتوان از نگرگاه ِزیباییشناسی ِسرنوشت و مرگ بدان روی آورد. این چیز در فراموشی، اکسیر ِیاد است؛ همان چیزی که آوردن ِیاد را ناممکن میکند، چیزی که پژواک ِمرگ ِفعلیت را با پروردن ِخراشندهگی ِگذرناپذیر ِیاد در گذر از سرسرای ِفراموشی، طنینافکن میکند.
ضرور اما تلخ؛ تلخ اما سبک. ضروری و سبک.
فراموشی قرین ِفضای ِسوزندهی یادآوری است. لطافت ِذکر در نیستی ِزمان ِخواست، زمانی که هرگز پا به پهنهی یاد نمیگذارد؛ ابدیتی که هردم، خود را به سلاخی میکشد، خود را بندبند میکند تا مبادا بند ِِیاد شود، از خود پیش بیافتد و پیشاپیش خود را در بیمعنایی و نابودهی بار ِسنگین ِپیوستار ِخویش از کف بدهد (کاربرد ِنقل و بیان ِخاطره نزد ِسالمندان: به پیشافکندن ِدم ِتنهایی، گمکردن ِمن ِتنها، معلقزدن در وهم ِرهایی از حالی که حسرت مُهر ِآن است، آبتنی در اتلاف ِجریان ِزمان ...). در کنش ِیادآوری، تنها(!) چیزی که از دست میرود، زمان ِحال است، که همانا با از دست دادناش، کل ِهستی ِواقعمند در آن فرومیریزد، اندام و حسها و سامان ِابژهها در آن پراشیده میشوند، لیکن، سوژه در درکی وهمآلود از یکپارچهگی ِخود میرسد: من/تصویر ِکلیتیافته در گذشته، من ِهماره پراکنده در شتاب ِلحظههای گذرا را پیش رو میگذارد، از او میگذرد، حتم ِشکستاش را میگزارد، استخواناش را میگزد. در پشت ِاین من ِپریشان، در پس ِاین جریان ِویرانی، در مفصل ِاستخوان، خاطرهای هست که میتوان در آن آرام گرفت، کلبهای گرم که میتوان سردی ِاندام ِبریده و بیخون ِتن ِجاری در زمان را در گرمای طاقچههایاش از یاد برد: فراموشی: کلبهای بیاز سقف، کلبهای بیچراغ که تگرگ ِتصاویر ِناگهانی، و سوزباد ِآواهای فراموشیدهی بهیادآورده، باشندهگان ِحیاط/تاش اند.. فراموشی هم-سایهی یادآوری است و هم-دست ِقاتلاش. فرا-یاد-آور-ی.
من ِبدون ِفراموشی، تن ِآماسیده از درد ِتماس، لب ِرنجور از بوسهی ِاشباح، جان ِمرگامرگ؛ من ِبافراموشی، دندان ِسرد، چشم ِتهی، روح ِگجستهی تکنیک.
فراموشی، ایمنگاه ِسوژهی نمادینشده از خراشهای رویارویی با امر ِواقعی. سوژهی یادآورنده، در مواجهه با سهم ِامر ِواقعی زخم میخورد، خود-اش را از کف میدهد، میگسلد، به تنی لرزنده بدل میشود با زبانی دراز از تقلا: تقلا برای بازیافت ِمن ِسرخوش-باشنده-درحال. در فراگرد ِفراموشی، خیال ِمنی که گذشته را پاری بجور و خوشنشین از پیکرهی خوشروند ِزمان کرده، درد میگیرد، دست ِنوازندهاش – دست ِحال-نوازش – در میرود، قلم ِنویسایاش – قلم ِمنامَن-نویساش – رد میشود، پردهی خواب میدرد... امر ِواقعی، همان جای-گاه ِگذشتهای که به ایوان ِعصر-آساییهای من گذر زده، من را با واقعمندیاش در ایوانهای گذشته، روبهرو میکند.. گذشته، لختهی بیریختی که صرف نمیشود، از تلاش ِمن برای بازداشتن ِزمانیدناش از تلاشی، تن میزند. هیولا در برابر ِمن، نه نزدیک و نه دور، هیئت ِهول دور ِمن. گذشته، پوست ِامر ِواقعی است؛ و فراموشی، دیدگاه ِماتی که از ایستار ِوهمانگیزش، هول ِتماس ِآن پوست، رنگ میبازد. گذشته نمادین نمیشود، در پشت ِعکسی که تمنای بازنمایی خاطره را دارد، گورزاد ِغمآوری نشسته که کورسوی ِبانگاش، همان برق ِگیرای عکس است.
یادآوری، دلهره، تلاشی ِشدید ِمن، گردآوری ِمن-پارها، چسبیدن، سودن ِسادهی من، فراموشی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر