نامیدن و مرگ ِتن در زبان ِعاشقانه
میلی نهفته، سبک و خاموش به نامیدن در معشوق هست: او میخواهد عاشق ناماش را بر زبان آورد؛ او از لغزش ِنام ِعشق بر تن ِخود میلرزد و لذت میبرد؛ او فضای عاشقانه را نامبار میکند. او میخواهد ایدهآل شود، نامیدن به او پر میدهد تا از جایگاه بلند اما دلگیر ِگیرندهی پیام ِعاشقانه، به جایی آگنیده از آزادی ِبیمرز، به جایی بدون ِپیام برود. با این حال، در نامیدن خطری تن را تهدید میکند! نامیدن همبستهی قتل است.
چیزی درستتر از نام تن را نمیدَرَد
1.معشوق از-خود، خود را مینامد
خلأیی در من ِمعشوق هست که باید پر شود؛ خلأیی که گرمای گمانشی ِحضور ِمن برای دیگری را به جایی دور از زمان ِحضور تبعید میکند؛ چیزی که مناش را از خود ناخرسند میکند، خلأیی دال بر کاستی ِسنگین ِمن. من بدون ِنام، من ِکمینه است، من ِکم-باش، من بی فرهی عاشقی، منی نابرازندهی نور ِشوق ِدیگری، منی مایهی شرمساری ِمن ِعشقورز: منی فرودین ِمن ِایدهآل. رویارویی با این من، در تنهاگاههایی که سهمگنی ِاز-خوداندیشی ِمعشوق، تناش را مچاله میکند، هستبارهگی ِنام را به پیش کشد. معشوق، در رد ِاثر ِاین من ِکمینه، گریزی جز حذف ِخود در فراخوانش ِنام ِعشقمند ِخویش ندارد؛ معشوق تن ِخود را نفی میکند؛ او اندام ِخود را قلم میگیرد، تا نام ِعاشقانهاش را بنویسد، لیکن با این کار دیگر چیزی از سوژهگیاش برجا نمیماند تا نظارهگر ِثمرهی این طرد/فراخوان باشد. برگ ِخاکستری ِخودکشی. همهچیز به درون ِکنش ِنامیدن فرومیغلتد و پسماندهای برجامانده از این فراگرد ِآرمانساز همانا تنهای نابسودنی اند. معشوق، کیفها، التهابها و لرزشهای عرصهی ِپرشکاف ِعشقورزی را در این خوداندیشی ِویرانگر از دست میدهد تا به طاق ِروشن ِعشق ِمحض برسد. ایدهی نام ِبیشکاف ِدوشیزهگی. این خواست، پرزور است، خود را مینشاند، اما کژ؛ پیرامون ِاین خواست، سویهی دیگربودهگی، به بهانهی آمادهساختن حالتی زیبنده برای او، در لحظهی نامیدن، پاشیده میشود و چیزیگیاش را از کف میدهد. معشوق، خود را نام میدهد، بیآنکه گنجایش ِتن ِدیگری (تاو ِنگاه ِاو به عشقی که از این نام بر او سربار شده، شوق ِاو به نامیدن ِمعشوق ِازخودگشته، امکان ِنگریستن به این من ِنامگشتهی تنزدوده) را محک زند. من ِخاسته برای ایدهآلشدن دربرابر هر پاری از دیگری که بسودنیست و با از-خود-نامیدن مقابله میکند (شاید چون این کبر ِایدهآل را نمیپسندد) قرار میگیرد، و آن را از میدان درمیبرَد؛ هیچ شکایتی از سوی ِدیگری پذیرفته نیست چون من در پی ِعملی عاشقانه است، او میخواهد جایگاه خود را از فضای عاشقانه یقینی سازد، او در حال ِنامیدن ِخود است، و در این میان، ناسزایی ِاندوههای گرانبار ِدیگری بر پیکر ِرابطه، هیچ دیده نمیشوند. تمنای عشق، نفَس ِرابطه را میگیرد.
چیزی شنگتر از نام تن را نمیپَراشد
2.معشوق برای-خود نامیده میشود
در فراگرد ِاز-خود-اندیشی، هیچ دیگریای وجود ندارد؛ دیگری به قرینهی کاذب ِاین انگار که حضوری روشن نزد ِمن ِنامدار خواهد داشت، محو میشود. من ِفربهگشته، که من ِغمبار و نفرینگر و ناشاد نیز هست، کل ِفضای اندیشیدنی ِرابطه را دربرمیگیرد، پشتی ِعشق میشود، با ترک ِاندیشیدن-با-دیگری، جریان ِمهر را میگسلد و رابطه را میترکاند. اما زمانی که عاشق، معشوق را مینامد، ناخودخواسته، و نیز بی که معشوق بخواهد، نام، آوردگاه ِگردآوری ِمن و دیگری میگردد. در اینجا هم تن میمیرد، لیکن نه در تجزیهی ِوجه ِبسودنی در اثیریگی ِمن ِایدهآل، که در برانگیختهگی ِبیحد ِتن در یازیدن به دربرگرفتن ِآن نام همچون یک تن. نام ِمعشوق، تن ِاو میشود.. لحناش تن ِعاشق را میلرزاند، ایستاش و رقصاش، عاشق را بیهوش میکند. معشوق نامیده میشود تا عشق آشکارهگی کند – ایدهی هستی از حذف ِهستندهگی نور میگیرد – نامی که عاشق با آن معشوق را نامیده، نه نام ِنداست و نه نام ِدیگربودهگی ِمعشوق. این نام را شاید بتوان چونان جلوهگاه ِحذف ِدوگانی در ضرورت ِپیشآمد ِواقعهی کلمه اندیشه کرد. این نام، بارزهی درخشان ِمرگ ِ"تن ِمعشوق بهمثابه مرکز ِمیل" است (وقتی من مینامد، تو دیگر پاره شدهای، تو دیگر هیچ ابژهی صغیر ِملموسی نداری، آنها همهگی لهولورده شده اند و نام آش ِپختهی این ریختار ِبیشکل است، به زبان ِدیگر، دسترسی ِمن به تو، تنها با نزدیکی به رایحهات در پیرامون ِنامی که در آنجا ما را گردآوری کرده، شدنی است). عاشق پذیرای ِپاشیدهگی ِمعشوق در ناماش میشود، پرتوی پرخاشی که از این پذیرایی، صحنهی رابطه را میآگند، به اشکال ِگونهگون ِعشقورزی بر پریشانی ِاینهمانی ِمعشوق صحه میگذارد (من تو را میخورد، چون تو دیگر هیچ اندام ِخاصی ندارد! من تنها میتواند تو را ببلعد، شوق ِاو به چشیدن لبهها و انحنای نام و نوشیدن ِتراوش ِنام، بر حدود ِنام گام میزند، میلغزد و میخندد). نام، همان دال ِکبیر است. دالی که منها هیچ بستهگی ِانضمامیای نمیتوانند بدان بست. نامی که همیشه دال باقی میماند. تنها چیزی که این نام را ابژه میکند، میل ِیکی از منها (خاصه میل ِغریب ِمنی که خود را ابژهی میل ِرابطه میانگارد (معشوق)) به از-خود-نامیدن است. اینجاست که نام، خود، به زمختترین اندامک، به ناجورترین زایدهی تن، به عنصری که پهنهی عشقورزی را به کینخواهی ِانتظار و آیندهی گفتار میآلاید، بدل میشود. نامی بویناک که باید به زبالهدان ِابژههای انسانی ِعصبی ِدستمالیشده حوالهاش داد.
افزونه:
در نامیدن خطری تن را تهدید میکند.. تن ِبرای-خود-نامیده، بایستهگی ِپردازش ِفاصلهی انسانزدا به انسانیترین عرصهی هستمندی را به میان میکشد؛ و در این بهپیشآوری، پرخاش، پرخاشی که هیئت ِعشق را در پراشیدهگی ِشدید ِگفتار/اندام ِتنهای عاشقانه، بهیکجا هممیآورد و بارقهی شوق را در نامی که نام ِهیچکس است میچکاند، همان پرخاشیست که در اخلاق ِنویسندهگی، حکم بر شدت ِبیرحمانهی نا-تن/قلم بر ذهن میدهد و عشق ِبیمارگون ِمتن به درغلتیدن به خون ِقتل ِمصداقها را روامیدارد...
برای شبیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر