۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه


مست‌نوشت


با لرد اسمیرنوف، بر اسبی که او وارونه بر آن نشسته بود تا چشم در چشم ِمن گذارد، از دل‌آوری‌های واسیلی در جنگ ِجهانی ِدوم می‌گفتیم، که چه‌گونه تفنگ ِسرپُر بردوش در عرصه‌ی برفی با ستهم ِزمستانی می‌جنگید و بر غنیمت ِملت می‌شاشید... حین ِصحبت، صبح شد و درخت‌ها دود ِعود رنگ ِدود می‌گرفتند. از نی گفتم، که افزاری توخالی‌ست که در آن می‌دمند و مولایی با چسباندن ِوندهایی بدان از آن عرصه‌ای هم‌تا با سخته‌گی ِزمستان‌های روس ساخته که می‌توان در آن آرمید و نیک مُرد، که کرانه‌ای سرخ دارد که می‌توان در آن خود را شست‌و‌شو کرد، و خون را به شهادت ِزمستانه‌گی ِچوبی کهن، شاهد گرفت. برآمد ِگفت‌و‌گوی ِما از بیچاره‌گی ِمقوای هیئت ِژنرال پتروف که در دست ِشبح ِواسیلی مچاله شده بود، به مشام می‌رسید، بوی ِگسی که ردپای ِموسیقی ِحربی ِآن جوانک ِفنلاندی را یادآوری می کرد؛ خوک، جامعه و آقای سیسیت با آن تخمه‌های فلاکتی که در زمینه‌ی حروف ِا و س ( و دوباره س) می‌کاشت. سکوتی مرگ‌بار بر رد ِپا قرار یافت و پدر از جریان ِاشکی که شیطانک ِمرموز ِهر سکته‌ی صحبت است، کام می‌گرفت – من به خاطره هیچ علاقه‌ای ندارم. من خسته‌‌تر از واژه‌های سفید ِذکر بودم و لرد هم سردش بود و می‌لرزید و می‌خندید به خسته‌گی ِشاد ِمن که محیط ِهم‌باشی‌مان بی‌برگ شد... به درختی عریان از نغمه رسیدیم که ظالمانه نمی‌لرزید و شوپن بر یکی از شاخه‌های‌اش نشسته، گرم ِدریدن ِنت‌های شبانه‌اش بود؛ بله، سال ِ1830 بود که لُرد دومین فرزندش را زیرپای ِاپوس ِهفتادودوم سر بُرید – همان روزی که من درمقام ِنوپاترین وند ِزمین ِمرده‌گان، بطر ِسرخ ِسه‌تقطیره را لاجرعه سرکشیدم و هم‌نوشان را از خطابه‌های لنگ‌ام مشعوف داشتم.

شگفتی ِخطاطی ِخطوط ِپیرهن ِخوش‌طرح ِپدر که از لابه‌لای ِپاره‌گی ِنت‌ها بر زمین ِبرفی می‌ریخت، لرد را واداشت تا برگردد و شبانه‌گی کند و احوال ِاسب‌‌اش را بپرسد... پُرسه‌ای در آن سوی ِرود ِیخیده بر پا بود، پیرمردی بر ما ندا داد تا از عصرانه‌ی اشرافی ِخاک‌سپاری نمانیم، اما لُرد دل‌نمک ِاشک گشته بود و من بر اسب خفتم و نجوای شهادت ِگرم ِواسیلی نقشینه‌ی رویای‌ام شد...







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر