Kephalonomancy
«... و، بسیار دوستاش داشتم، چون پرندهای سبکبار بود، چون ایدهای پُردل: گذاشتم تا بالا و بالا رود، بالاتر. دست فرا یازیدم، و او ایستاده بر فرازجای بال میزد و بال، و مرا ندا میداد که: اینجا، این بالا، محشر است. فراموشیده بود، نمیدانست، از یاد برده بود که این من بودم که به او پر ِپرواز دادم، به او دل ِاندیشه بخشیدم، و این ایمان ِمن بود که به او آموخت گامزدن بر آب را؛ و من شکوهیدماش، و او تجلیل را پذیرفت. دیگرگاه، او، افتاده بر خاک، زانو ساییده پیش ِمن، میخواست برمن خیرهگی کند، و تام به فراموشی سپارد.» کیرکهگور – ژورنال شخصی
ضمیر ِاول شخص غوغا میکند؛ ماتی ِسوژه در بیانشدهگی ِحادی که در اعتراف به جایگاه ِفرازین و فروکاستناپذیر ِدیگری در حق ِفراموشی، در این که نشانههای میل را گرد ِخود بچرخاند و از آنها بالا رود و بگوید (صرفاً بگوید که اینجا محشر است)، بر زمینهی غوغا، بر من، تار-پردهی ستبری از پسماند ِشوق میکشد. من، پرچم و نشانگان ِمنشنمای ِاین گزارهها، دیگری را در مقابل ِخود (ساییده بر خاک یا افراشته بر فلک)، در مقام ِمسئول برساخته، و حق ِگمشدهی خویش در گردونهی گیجآور ِعشق را از اوی تبعیدگشته به استعلای دور طلب میکند. با این حال، عجیب است که در این زبان، دیگری هماره زیباست. گرچه وصفهایی که از او میرود، اغلب استیضاحگر اند، اما گویی که مسئول انگاردن ِاو، بهگونهای واژگونه من را، بس بیش از آن که او هست، بهواسطهی بایستهگی ِدرک ِمسئولیت ِاو، مسئول میکند؛ و این سان، این من است که وظیفهی دریافت ِدیگری بر گردناش میافتد؛ من ِهموارهشکستخوردهای که تمام ِضربوزورش در برابر ِزیبایی ِدیگری ناکار میشود. این فروفکنی ِمالیخولیایی، سوی ِتقصیر را بر من وامیگرداند؛ دیگری بر فراز ِمن ِتیرهبخت، هستی ِپوشیدهای است که از کاستی ِوجود ِنابسندهی من-برای-من در پهنهی پُرنیستی ِمالیخولیا پرده میکشد.
« میگویی: "چه از کف دادهام، یا که، از چه ماندهام؟" چه از کف دادهام، چهگونه میتوانی فهمید؟ در این باره بهتر است لب بدوزی و هیچ نگویی – چهکسی بهتر از من میداند، منی که از روح ِبساندیشام، بهخاطر خلوصاش، طرحی خوشگوار تراشیدم؛ منی که آن همه اندیشهای ژرف و تاریک را، رویاهای ماخولیایی و امیدهای روشنایی، از همه مهمتر ناپایشتهگی، و در یک کلام درخشندهگیام را همکنار ژرفای وجود ِاو نقش میزدم؛ و چه مدهوش وقتی به قعر ِمهر ِبیکران ِاو خیره میگشتم – که چیزی به بیکرانهگی ِعشق نیست – یا زمانی که گرچه عاطفهاش ره به ژرفا نمیبُرد اما با نغمهی روحافزای عشق بر ژرفنا رقص میگرفت؛ چه از کف دادهام من؟ یگانه چیزی که دوستاش داشتم. چه از کف دادهام؟ این کلمات را در نگاه ِدیگران، چیزی جز زبانوری ِآقامنشانه نیست. چه از کف دادهام؟ چیزی که شرافتام را، و سروُرم را و غرورم را در آن خانه داده بودم؛ چیزی که تا همیشه بدان ایمان خواهم داشت... روحام، در هنگام ِنوشتن ِاین سطرها، همسر ِتنام، آسیمه و رنجان است، چون آن کسی که در اتاقک ِتنگ ِکشتی ِبخاری گیرافتاده، و تلاطم، مدام، به این سو و آن سو میکوبدش.» کیرکهگور – ژورنال شخصی
شکافی که در آن حضور ِسایهی ناستردنی ِدیگری ِبزرگ را میتوان در میانگاه ِشخصیترین گزارههای گفتمان عاشقانه فرادید. میان ِدو پُرس-افسوس ِ"چه از کف دادهام"، نگاه ِدیگران و جلوهی همیشهکاذب ِمن ِمالیخویا در برابر ِآن... آیا سخن ِعاشق، بدون ِاین شکاف، چیزی برای ابراز خواهد داشت؟! جلوهی حقیقی ِدیگری، جایی میان ِدستوپازدن ِسوژه در اعادهی جایگاه ِخیالی ِخود فراپیش ِدیگری ِبزرگ و تمنای ِاو در فروخواباندن ِآسیمهگی ِتن در برابر ِحرمان ِگریزناپذیر ِآرزومندی پدیدار میشود.
برای شبیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر