۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه


لاخه‌ها


فاصله‌ی شناختاری ِزن با تن‌اش اغلب در نارسایی و نزاری ِزبان ِاو به فاصله‌ای صرفاً سانتیمنتال تبدیل می‌شود. در حال که زن، در قیاس با مرد، دیگربوده‌گی‌ ِتن ِخود را به‌تر درمی‌یابد اما زبان ِهمیشه‌پراشیده‌ی او سبب می‌شود تا گفتگویی که در این فضا میان ِتن و کلام شکل می‌گیرد، به‌طور ِعمده خالی از اشاره، ناشاد و سرکوفته باشد... زن با تن‌اش حرف می‌زند (توهم ِزمخت ِمردانه که تن را به پیکره‌ی خیالی ِتک‌پارچه بدل می‌کند، بازدارنده‌ی شکل‌یابی ِچنین سخنی می‌شود) اما حرفی که همیشه رد ِسنگین یک دال ِبزرگ‌ در آن چشم را می‌زند؛ گفتگویی پیرامون اشارت‌های دال، که حدود ِگفتمانی ِآن بر ایماژ ِپیچیده‌ی زن از تن حد می‌زند و سخن را عیب‌جو و پُرکلام و جان‌کاه می‌سازد...

با نگریستن به زبان-تن ِاشخاص می‌توان به شیوه‌ و مرام ِاندیشه‌های‌شان نزدیک شد. اگرچه زبان ِتن، به‌واسطه‌ی پذیرنده‌گی ِناگزیری که از وضع ِاجتماعی می‌گیرد، در قیاس با زبان ِچهره که پیکر ِدرون‌باش‌تری‌ست، در رابطه با "بیان" ِچگونه‌گی درون و نیروهای‌اش کژتاب است؛ با این حال این زبان تا آن‌جا که به کار ِصفحه‌بندی و ویرایش ِگزاره‌های کلمی می‌آید، عرضه‌کننده‌ی نشانگانی گویا از چندوچون ِروش ِاندیشیدن است. مثلاً آقای ف، زمانی که بار ِفلسفی ِگپ‌و‌گفت‌مان بالا می‌گرفت، چهره سرخ می‌کرد و با پرتاب ِدست و اشارات ِدستوری ِبالاتنه هراس ِخود از روبه‌روشدن با موضوع‌های این‌چنینی را فاش می‌کرد؛ یا م، که در مواجهه با یک سخن ِتازه و سیال کاملاً می‌مُرد؛ گشاده‌گی ِمردمک چشمان و بی‌حرکتی ِدست‌ها و تکیه‌اش به عقب، به‌خوبی از وضع ِایستا و ناروان ِذهن‌ و روش ِفکری مهندسی‌واره‌‌اش پرده برمی‌داشت.

« شیءواره‌گی ِمطلق که پیشرفت ِفکری را یکی از عناصر ِخود فرض می‌کند، اکنون آماده‌ی بلعیدن ِتام و تمام ِذهن است. هوش ِانتقادی نمی‌تواند هماورد ِاین چالش باشد مادامی که خود را به ژرف‌اندیشی‌هایی محدود می‌کند که تنها موجب ِرضایت خاطرش می‌شوند.» - آدورنو: انتقاد ِفرهنگی و جامعه

برای فمینیست‌های جدایی‌طلب، هر نوع انگیزه‌ی تبعیض‌آمیز حتا اگر از سوی ِزنی صورت گیرد، از دل ِنهادی (و دراین‌جا دال ِنهاد، از دستگاه‌های ِایدئولوژیک ِسرکوب تا ژرفنای ِخواب‌وخیال و نیت ِجنس ِنر را دربرمی‌گیرد) مردانه برخاسته است. کم‌ترین نارسایی ِاین هویت‌بخشی ِناجور و ابلهانه که با بازتعریف "تبعیض" در بند ِتمایزگزاری ِغیراجتماعی و شتاب‌زده و سطحی ِخود، به‌گونه‌ای آیرونیک، ناخواسته، نگاه ِسرکوبگرانه‌ی خود به اصل ِبنیادین ِتعیین‌کننده‌‌ی امر ِاجتماعی و سیاسی را در قالب ِنگاهی یکسر مردانه نفی کند، چشم‌پوشی از به‌پرسش‌گرفتن ِهر چیزی‌ست که به‌نحوی با تحویل ِشکل‌بندی "پرخاش" در قالب ِ"سرکوب" سروکار دارد. خدا می‌داند که این فمینیست‌ها شب‌ها، در رختخوابی که از فقدان ِدال عطرآگین گشته، چه‌گونه در بستری به‌دور از تبعیض می‌توانند به بازی ِآزاد ِپرخاش (یا به زبان ِدختران: به عشق‌بازی) بپردازند...

بدبینی و اندیشه‌ی نگاتیو، یکی از اندک گریز‌های باقی‌مانده برای مقابله با ازخودبیگانه‌گی‌ست. در جامعه‌ی جهانی ِامروزین، یا باید به‌نحو ِرادیکال (اندیشگون)‌ای نسبت به وضع ِموجود بدبین باشید – و بدین طریق به رهایی ِنیروهای ایجابی ِتغییر (دست ِکم در پهنه‌ی اندیشه) کمک کنید، یا با به‌جان‌خریدن ِانزوای ِاجتماعی و بی‌اعتنایی ِسیاسی (حذف ِسویه‌‌های فرهنگی ِزنده‌گی ِخویش)، سر ِخود را در گنداب فروکنید و جریان ِموجود را بپذیرید و با کپل ِبیرون‌زده‌تان به همسایه‌ی خود بالبخند بزنید و صبح‌بخیر بگویید..

بارت به‌درستی اشاره می‌کند که سوای ِفتیش‌ها هیچ چیزی در دنیای ِعشق نیست. نگاه سوزنده‌ی عاشق، درمقابل ِنمودهایی که پیرامون ِابژه‌ها‌ی کوچک ِمعشوق می‌گردند همانا خیره‌گی ِتام است؛ دربرابر ِسایر ِابژه‌های شهوی انگار نه انگار که چشمی وجود دارد (وفا یا تمرکز ِلیبیدوییک). وقتی "ل" گیلاس ِخود را روی ِمیز گذاشت و برای چند دقیقه از ما دور شد، "م" لیوان را برداشت و با آن بازی کرد.. این لیوان، چیزی بیش‌تر از یک لیوان است؛ رد و گرما و میل ِسرانگشتانی که شاید هرگز چنان‌که بر این لیوان نشسته‌اند، به دست ِخواهش‌گر ِ"م" کام ندهند..

سرشت ِعمیقاً غیراجتماعی ِروابط ِانسانی ِامریکایی‌ها را می‌توان به‌آسانی از سریال‌ها و فیلم‌های نرم و ملوس ِخانواده‌گی‌شان دریافت. موتیف: یک مشکل ِانسانی اما اساساً فردی و فارغ از هرگونه بسته‌گی با زمینه‌ی اجتماعی (رویای تحقق‌نیافته در پیری، یک ماجراجویی نوجوانانه، یک لجبازی ِظریف، بحث ِایمان، باور، تعهد، امید همه‌گی که جلوه‌های ویژه‌ی همه‌گی‌شان را باید در گسستن از بُعد اجتماعی جست...). تعقیب ِیک درگیری ِذهنی که از فرط ِفردگرایانه بودن‌اش، برای برقراری ِرابطه با مخاطب راهی جز برانگیختن ِانبوهه‌گی‌ترین حس‌ها در پیش رو ندارد؛ در پس ِنماهای ِکمیکی که به زور اطوار هرزه‌نگارانه می‌خواهند بیاموزند که چه‌گونه بمانند ِیک امریکایی خوب خنده‌ا‌ی راحت و از ته دل (حیوانی) داشته باشید، و در پشت ِنماهای حزینی که به‌لطف ِبرانگیختن ِابتدایی‌ترین و رقیق‌ترین احساسات (ترحم، نوع‌دوستی) می‌خواهند متعهدانه به روان‌پالایی مخاطب دست زنند، زنده‌گی واقعی ِیک فرد عادی ِامریکایی را ببینید که همان‌اندازه که جمعی و خودمانی و خانواده‌گی و سرخوش و ‌رنگین می‌نماید، غیراجتماعی و محافظه‌کارانه و هراس‌زده و ناامید و کور است.

یا علم، یا شعر؛ برای زن طیفی میان ِاین دو وجود ندارد.

گزاره‌های فلسفی هراندازه که فلسفی‌تر باشند، ابطال‌ناپذیرتر اند. همان‌طور که دلوز هم نشان داده، یکی از ویژه‌گی‌های اصلی اندیشه‌ی فلسفی این است که فراورده‌های آن‌ تن به بند ِهیچ نظم ِشناختاری‌ای نمی‌دهند، بدین معنی که در رویارویی با آن‌ها – و در فهم‌شان – نمی‌توان به سیستم ِمعرفت‌شناختی ِمعینی دست انداخت و با ارجاع بدان به داوری نشست. به‌هیچ‌رو نمی‌توان یک گزاره‌ی فلسفی را رد یا نقض کرد؛ در رابطه با آن، گو این که با قطعه‌ای موسیقیایی طرف شده‌ایم، تنها می‌توان تعبیرهایی چون "گیرا"، "مهم"، "ضعیف"، "شگرف" ... را به کار برد، که همه‌گی نشان از ابراز ِحالتی ویژه از فهم که اساساً متفاوت با درک ِوضعی در علم است، دارند. گزاره‌ی فلسفی، گزاره‌ای وضعی یا توضیحی نیست. گزاره‌ی فلسفی، یک مفهوم است. ابطال‌ناپذیری چنین گزاره‌ای بدین معناست که این گزاره جان دارد و زنده‌گی می‌کند و به این ساده‌گی خود را به نگاه ِساده و حُکم ِبی‌شخصیت تفکر علمی وانمی‌سپارد.

بیانی دیگر از بیست‌و‌هفت‌اُمین خندگ ِنگارگر ِغروب ِبت‌ها:
- خوب من از نقطه‌ضعف‌های تو گفتم.. حالا تو از من بگو عزیزم
- ممم... خب.. بگذار این طور بگویم که زن‌ها هیچ نقطه‌ضعفی ندارند نازنینیم.

در حالی که کانون و پای‌گاه ِتوانش ِارتباطی ِزبان در مرد، چشمان است؛ برای زن، این دست‌ها هستند که وظیفه‌ی نشانه‌پردازی را بر عهده دارند. شما نمی‌توانید در مورد ِچشم ِزن، از عمق ِنگاه یا ژرفای وجودی صحبت کنید، تنها می‌توان از سکسی‌بودن یا فُرم‌داشتن ِآن حرف زد؛ در مورد ِدست ِمردان نیز نمی‌توان از زبان ِدست یا روح ِدست سخن گفت، فقط می‌توانید از این بگویید که این دست چه‌قدر ظریف یا چه‌اندازه استوار است...

«در اندرون ِمن بشارتی هست. عجب‌ام می‌آید از این مردمان که بی آن بشارت شاد اند. اگر هر یکی را تاج ِزرین بر سر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه می‌کنیم؟، ما را آن گشاد اندورن می‌باید. کاشکی این‌چه داریم همه بستندی و آن‌چه ماست به حقیقت، به ما دادندی. – مرا گفتند به خرده‌گی، چرا دل‌تنگی؟ مگر جامه‌ات می‌باید یا سیم؟ گفتمی: ای کاشکی این جامه نیز که دارم بستدیتی و از من بر من بودی.» - شمس: مقالات

جدا از جانانه‌گی و پُردلی ِآوای نمثینگا و فرازهای پُرخون و پُرتوش و نیرومند – که به‌حق فخر می‌کنند از این‌که پاکزاده‌ی موسیقی ِیک سرزمین اند.. صداقت ِغریب ِاین موسیقی‌ خُجیر است، که تن ِسرد ِگوش ِامروزینه را با گرمای ِجان‌فزای ِتکرارهایی که گستاخی دارند و با بی‌اعتنایی ِبایسته‌ی خود به ذوق ِتنوع‌گرا، می‌گزند و می‌رمانند و برمی‌گزینند...








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر