۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه






نیم‌مست‌نوشت یا کاغذی میان ِقهوه‌ای


ژان در خاطرات ِسرد ِخود، جانورنامه‌ی کوچک ِمعاصری نوشته:
«محافظت – باغ‌وحش‌ها نماینده‌ی شور‌و‌شوق ِوصف‌ناپذیر برای نگهداری از گونه‌های در‌خطر هستند. شماری از این گونه‌های تحت محافظت، بعداً به حیات وحش بازخواهند گشت. وانگهی، در این بین، "وحش" از میان می‌رود! در مورد ِانسان نیز وضع بر همین سیاق است. انسان‌ها، در سلول‌های ایزوله‌ بازیافت می‌شوند (دریادرمانی، روان‌کاوی، باشگاه‌های مجلل ِسلامتی، بیمارستان‌ها یا تیمارستان‌ها)، و بعد، بار ِدیگر به زنده‌گی ِاجتماعی بازگردانده می‌شوند؛ لیکن، در این میان، محیط ِاجتماعی ناپدید می‌گردد!
تولیدمثل – "ما تخمک‌ها را از این ببر ِماده گرفته‌ایم... این تخمک‌ها در محیط ِمصنوعی توسط ِاسپرم ِببر سوماترایی بارور شده و هم‌اکنون جنین‌ها در حال نگهداری هستند. در مرحله‌ی بعد، این جنین‌ها در رحم ِمادرهای جایگزینی که از گونه‌ی معمول‌تر ِببرهای سیبریایی انتخب شده‌اند، جای‌داده می‌شوند.»
خوراک – چرا حیوانات در اسارت می‌میرند، در حالی که دیگر درگیر ِجست‌و‌جوی خوراک نیستند؟ چون باید فعالیتی دیگر جای‌گزین ِاین کنش ِحیاتی و غریزی ِآن‌ها شود. برای گربه‌های بزرگ، جوجه‌ای را با طناب آویزان می‌کنند؛ غذای ِمیمون‌ها هم به‌طور ِپنهانی در سوراخ‌های دشوار‌یابی گذاشته می‌شود؛ پرندگان هم از حشراتی که به‌وفور در محیط ِآن‌ها پراکنده شده، بهره می‌گیرند. به همین سیاق، کم‌کم‌ باید برای آدمیان هم دست به کار شویم، چرا که آن‌ها هم در جامعه می‌میرند. راستی چرا؟ از سر ِفقدان ِکنش ِحیاتی، چون آن‌ها دیگر نباید برای یافتن ِخوراک ِمورد ِنیاز ِخود، بجنگند و بکوشند.
ترانمایی – مردم دیگر نمی‌توانند دیدن ِحیوانات در پشت ِمیله‌ها را برتابند؛ از همین رو، به جای قفس، از حفاظ‌های مسلح ِشیشه‌ای استفاده می‌شود.»

در فضایی گرم‌تر، در کتاب ِموجودات ِخیالی پروفسورخورخه می‌خوانیم:
« پیوسته چنین بوده و خواهد بود که بر کره‌ی ارض، سی و شش انسان ِدادگر می‌زیند که رسالت‌شان شفاعت زمینیان از خداوند است. این سی‌و‌شش سفیر را وفنیک‌‌های افلیج می‌نامند. آنان یکدیگر را نمی‌شناسند و بسیار تنگ‌دست اند. اگر هر یک از آن‌ها دریابد که وفنیک افلیج است، به‌آنی می‌میرد، و فرد ِدیگری، شاید در گوشه‌ی دیگری از جهان، جانشین ِاو می‌شود. وفنیک‌های افلیج بی آن که خود بدانند، شالوده‌های پنهان ِاین جهان هستند. اگر به‌ لطف ِاین‌ها نبود، خداوند کل ِبنی آدم را نابود می‌کرد. این‌ها ندانسته، ناجی ِبشریت اند.
این باور ِباطنی ِیهود را می‌توان در آثار ِماکس برود یافت؛ و شاید بتوان ریشه‌ی کهن ِاین عقیده را در باب هیجدهم ِسفر پیدایش پیا کرد، در آن جا آیه‌ای بدین مضمون آمده: « و خداوند گفت اگر پنجاه تن دادگر در شهر سدوم یابم، هرآینه تمام ِآن مکان را به خاطر ِایشان رهایی دهم».
مسلمانان شخصیتی نظیر ِوفنیک افلیج دارند به نام ِکُتِب.»

در میان ِاین دو مدخل، دست‌نوشته‌ای ناخوانا قرار داده شده که خط ِآن حکایت از پریشانی ِجانی دارد که می‌خواهد این دو مدخل ِنا‌هم‌سایه را به‌لطف ِانسان‌ستیزی ِمرموزی که در طبع ِقهوه‌ای پرورده شده، تنگ ِیکدیگر بنشاند.

جانوری هست که آزی دراز دارد و در ازای این درازی نازک‌نازک شوق به آشامی می‌آورد که در آن ماده‌ای تلخ و معده‌گزا هست که جان را به آتش بازی گیرد و از دار ِهوش قالی‌های رنگین به نقش درآورد. گویند این جانور ِحساب‌گر، تنها زمانی نیک‌خو و شاد و ناراست و دیگرخواه گردد که ازین آتش‌آب خورده باشد؛ آن چه از او در این خوش‌وقتی ستانده می‌شود، عقل است که او با آن بازار می‌سازد و معاش می‌کند و نوع ِخود و طبیعت و آب‌وهوا و موسیقی و تن را تباه سازد. پرستار ِمیدان ِهستی ِاین موجود، میل است که بر دور ِابژه‌های گونه‌گون می‌‌‌گردد و آن را جوهری ناپایا و گردنده و طبعی سرگردان و فرجوشان است که گاهی از سر ِخشک‌طبعی و خسته‌گی ِروح، وقتی که ابژه قاب ِدیوار ِدل می‌شود، عشق نامند. این پستاندار را حیوان ِناطق خوانند چرا که به‌غلط، بر کاغذ ِخط‌کشی‌شده‌ی ذهن ِعدداندیش‌اش، بازی ِپریشان ِدال را تعین بخشد و بر اصل ِتفاوت خط بطلان کشد و حضور را بت انگارد. حیوان ِکارگری که خرکاری می‌کند تا پخش شود و بی‌هوده‌‌گی گریزناپذیر ِهست‌مندی‌اش را در سیل ِازخودبیگانه‌گی بفراموشد. حیوانی اجتماعی که در فضای خیال‌انگیز و وانمودین ِجمع با هرزه‌درایی مرزهای نیستی را درمی‌نوردد.
در قدیم، شاعر ِبخت‌برگشته‌ای این حیوان ناجور را وقتی مست بوده، به کتابتی شگرف خلق نمود و در پگاه ِآن وقت، پس از صبوحی ِبهجت‌آور ِبی‌رنگ‌اش، از سر ِپشیمانی ِسخت ِکار ِناراست ِخویش، خود را نفرین کرد و طنزی آورد و آن ِزشت‌ترین را ارزمندترین آفرینه‌های خویش خواند؛ از آن پس، این حیوان ِسرددل سودای ِشرافت به ‌سیخ ِکژ ِنیت‌ می‌کشد و رشته های خام‌خام از فرهیب و زر از آن به دندان می‌گیرد و کره‌ی خاکی را در جست‌و‌جوی ِمعنای شرافت ِخویش هرز می‌دهد. ازقضا، در کلافه‌ی ِعبث این خواهش، او را فرجودی فرخجسته از دیار ِنیستی رسید و به دستاویز ِآن نوشتن آغازید... گویند وقتی {که} می‌نویسد {که} دیگر نیست.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر