مستنوشت
وادریدن ِفهم ِکاذب از زمان در لحن ِشمس
بر تارک ِلحظه، پستی ِهمانستیست که سنگینی میکند؛ لحظه را که بگردانی، پستیست که میگردد، سراسر، همهگیر، همهجا، چون دیوبادی صحرایی به سیماچهی نسیمی جلگهای، سبکبار و روشنتبار و نمدار، اما به آن که میگذرد، لکه میگذارد و غبار ِغم بر چهرهی حال که نحیف است در برابر ِاین گذار. لحظه، که تبعیدی ِابدیت است، انگار تنها وقتی سپید است و جانافزا که به دم ِبیزمانمندی ِتن ِبیهوش بساید. پادافرهی عقلداریست این، که این خُرد-آفرینهی مفلوک – این اشرف ِمخلوق – تنها به بیهوشی شاد است، به موسیقی، به هدیه، به خاطره، که همهگی از جنس ِمرگ اند و ناآگاهی. باقی ِوقت، مخلوق ِاعظم یا غمبار است یا کلافهای از هیجان ِافسرنده: مجسمهی آفریدگار، تنابندهی خلقت.
سیماچههای زمان، مخالفخوان ِساعت اند. ثانیه، این شگرف ِاختراعات، از پس ِدمدمهی زمان برنمیآید؛ زمانی که نه مقیاس ِتندی ِآز ِهرروزه است و نه سنجهی کندی ِعمر ِمفلوک. این پلکها، بهتها و اشارات ِنیکبود ِدیگری اند که تقویم ِراستین ِهستی را میگذارند. من، غامی ِترانمای ِاین آینهست که تعدی ِهستی را میگذرد. کرانمندی عینیت است، عینتی عین ِبیماری، و جام عافیت ِاین عین. حریفی اما میبایست بود که جامی به جاماش زد و چشمی در چشماش انداخت و غبار و آلایش ِساعت را به عافیت ِلحظهگی ِلبخندش رُفت، که جام و آتشآب و این لب ِتر همه بهانه اند برای کندن ِاین رخت ِسنگین ِ"من".
این من بهتزویر بر این خود شهریاری میکند. افزار ِاین شهریاری همین زمانمندی ِبدشگون است که همهسر پندارگونه میکند پیکرهی هستی را، پاره پارهاش میکند و هر لتی را به لعنتی و هر معنایی را به سرداب ِمدلولی تحویل میکند. هستی ِمقسَم جان را میفسرد. جان ِافسرده هم که مَلاک ِزمینهای گند و شور ِکلبیمسلکیست. این شهریاری، این شکل ِناجور ِعقل، همه اسباب ِزحمت ِجان است؛ اما هست و محکم هست، ملاتی استوار بستار ِبنای ِزیست ِهرروزه؛ دستی از سر ِشیطنت بر آن باید سود که لرزی گیرد و سستی ِغاییاش را فاش کند، بگوزد تا این ظاهر ِنازندهاش را به باد از کف دهد. آتسهای باید کرد و این ساختمان را به لرزهای باید انداخت. کفی باید خورد و آروغی باید زد ناخوشآیند ِطبع و آداب ِاین ساختمان. گسل ِزلزلهای باید شد که جان ِفسرده را بر دفن ِاین شهریاری، بر اوگ ِلحظهی منسپاری، بر روشنی ِنفس، به رقص آورد، شاد کند.
-----
در این لحظه، رومی، که آهنگ ِیار شنیده بود، پدیدار شد و خواست تا تقریری برآورد از دریا و هامون و کشتی و نهنگ و ندانستمهای پسامتألهانهاش، که گوینده لب گزید و آهنگ و تبدیلها را ایستاند؛ رای ِرومی پریشان و کشتیاش به قلزم ِپرخون ِناپدیدی ِلحن افتاد و تختهتخته شد. ناگزیر کفی افیون خورد و زهری نوشید و دامانی به مِی آلود و بیدهان خندید، سایهی حضورش ملتمسانه در رد ِلحن ِیار سرگشتهگی میکرد که ... دستی برزده شد و کوزهی زهاد شکست، زمان معطر شد از الستی ِخود؛ کمی بعدتر، لحن بر مزار ِثانیه خندید...
ویلیام بلیک - پیر ِدوران
قصه ققنوس است حکايت
پاسخحذفاين پيامبران بی پيرو، اين خدايان بی معبد.
که نيستن را تنها از پس هستن ميشود نگاشتن ، اگر لمس شود به دستان اين خالقان نيستی.