۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه




ورطه‌های سیاه ِذهن

گل‌برگ‌های عشق
تن‌شان محتضر و ناسروده
به هاویه‌ی ابدیت می‌ساید

وقت ِلرز ِتاریکی
وقت ِسرد ِغم
شانه‌هام را ببوس،
که شاقول ِزمان ایستاده در دقیقه‌ی سکوت و تیاره‌گی
قرار ِسرد ِ‌بوسه‌‌ات باشد که شاید...

تلی از رویاها
بی‌از عشق
در جنونی بی‌امان
به شب‌گیر ِسرد
هم‌سر ِاین سوگ ِلمس گشته اند

تکان‌ام نده...
که بی‌تاب ِتاو ِگذشته‌ام
آن وقت که سر به عرصه‌های سپید می‌سپُردیم
و فرافرُومی‌شدیم

به جهان ِسردی که به گفت‌و‌کار‌-ات نیست
نور ِغم‌بار و سرد ِکلام‌ات
کارگزار ِاستیصال است

ورطه‌های سیاه ِذهن‌ات
 از-تو-گفتن‌شان نیست
چه،
که،
تو،
 نیستی...


آبادگان ِشبانه

به تاریکی می‌لخشیم..
ناوگانی تهی،
و برهوتی از اطوار ِبی‌اشاره
که غرقه‌‌ی ‌آن تک‌شعله‌ اند
فرجام را به فرجام می‌سپارند

به زیر ِاین سرای استخوانی
به زیر ِاین هوای لرز
جشن ِعشق ِدلگیرمان برپاست
بر آبادگان ِشبانه


برشُد ِعزلت

سرانجام
این قطرات ِامید اند و پارهای سره‌گی‌
که بخار می‌شوند
رگان‌ام را تابی نیست
که قرارگاه ِهم‌همه‌ی پریان ِسپید اند
تن مالامال ِدقایق ِافسرده‌گی‌ست
و سر، آگنده از خاطر-‌ات، می‌سوزد
وقت ِدیوانه‌گی‌ست، وقت ِاندوه
وقت ِاعتراف‌ست و سکوت
باشد..
که شاید راهی به خود بَری

زوبین‌ها را نگاه
هزارهزار به روح‌مان می‌خلند
و ما آویخته به هم، این‌همان ِسقوط ایم

هلا! به تل‌آب ِسوگ خوش‌آمدی
به دِیر ِایزدان ِغایب
به شاهی ِاورنگ ِشکسته
به تهی‌گی
به محراب ِامید ِرفته
به تنهایی

آسمان ِشبانه را نگاه
هزارگان ستاره‌ که آویزان بر سوگ‌باره‌گی تار فرود می‌آیند

در بی‌کرانه‌گی ِاین شکوه
عزلت برمی‌شود


 برای شافع 


زدزیسلاو بکسینسکی - بی‌نام

۴ نظر:

  1. در ورطه های سیاه ِ ذهن، پیوند ِ بند ِ دوم و چهارم را که قطع کرده ای، از معنای اصلی خیلی فاصله گرفته ترجمه ات!
    The freezing kiss of yours doesn't seem to move me anymore
    اگر درست خوانده باشم!

    بسیار زیباست! باعث شدی بفهمم هرگز مترجم ِ شعر نخواهم شد! بهتر است زورم را در گود ِ دیگری بیازمایم!

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  4. اینچنین ندیدم ربط ِبند ِدو و چهار را! حق با توست اما. باید به نحوی بند ِسوم را نجوای این میانه کرد و بی-اثری ِبوسه را به لمسی ِتن ِاول شخص ربط داد.
    با این حال، جالب این که این بدخوانی به نوعی خوش‌خوانی بدل شده: بوسه را قراری کرده که شایدی دارد و بی امید نیست. فزون بر این، این بدخوانی به تعلیق ِشعر افزوده: لمسی ِتن ِ نابوسیده را بیشتر به وزن ِخاطره پیوند زده و بدین طریق با پیوند زدن ِ کرختی به ارزمندی ِخاطره، با دورترکردن ِتن از دوم‌شخص، تن را عاشقانه‌تر کرده.
    تمرین ِنیکی‌ست که ببینیم چگونه می توان بند ِسوم را در این میان جای داد و حق ِمعترضه-وارگی اش را ادا کرد!
    سپاس.

    پاسخحذف