مستنوشت با ماکس ریختر
چهار قطعه دربارهی سومشخصبودهگی ِمن
من میرود و من را جا میگذارد. خوب پیداست که من جا مانده، که من رفته. پسماندهای من، بقایای تن و زمانی که خانهای داشتهاند همسر ِمن شده اند، مرا نمیخوانند، بی که قهر کرده باشند، بیعتاب، بیاشاره مرا نمیخوانند و این عین ِخواندن است. خواندنی و فراخواندنی که شدتاش مرا به من در آنجا پرتاب میکند. من-در-گذشته، من-در-خانه، من-در-ماضی ِاستعلا، در هیئت ِمعشوقی ابدی مرا فرامیخواند. من که رفتهام، دیگر من نیست، و این نه-من همان سرنمون ِعشق است؛ همان که نمازش میبرم.
بیچارهگی ِمن عرصهی ظهور ِمن در اتاق ِعکاسینهی حیات ِمن است. از من کاری ساخته نیست چراکه من دیگر من نیستم: من عکس ِمن ام. هر پاسخی که به امید ِفراخوانی ِمن به من از من بروز میکند، تنها به بافت ِکهنهی این عکس میافزاید، مرا از لحظهای که من بودهام دورتر میبرد، پسزمینه را مات میکند و عکس را عکستر. من آن هیکل ِسودایی ام، آن تن ِسرد و خشک و خاکی و خونبستهای که طحال ِحاضر از آن هیولا ساخته. امید ِمن به بازیافتن ِمن در این شوری ِلحظهبهلحظه، همان ناامیدی ِمن در برهوت ِمنهاست. من در نمکزار ِاکنون همان امر ِنایاب است.
خانه همیشه همان من است و نه چیزی بیشتر؛ و ترک ِخانه، ترک ِمن و نه چیزی دیگر. ضربآهنگ ِترک همان موسیقی ِعشق است: بازی ِدورشدن و دورترشدن، که نزدیکی همان مرگ ِروشنایی است. من که از آن دور شده ام، خانه که از آن دور شده ام، پارههایی از من اند که این تن بی از آنها همین ترَک ِناجور است. شکافهای من، همچون کاواک ِمادینه، عرصهی لرز و خونریزی و سراسیمهگی اند. لذتی اگر هست، تؤامان ِبغض است و آگاهی از این که خانه و من دیگر نیستند. منی که خانه را ترک کرده، همان منیام که در ترک ِمن، بیخانهگیام را دال ِآنات ِبیهوده میکند. من در ترک ِخانه من را از دست داده است. من ما-در است.
موسیقی ِادامه، موسیقی ِهمیشه است. بیاز تصویر، بی از من، پر از آینده، پر از خالی... در ادامه این من است که در تداوم ِکوچ و تعمیق ِبیچارهگی، من را از یاد میبرد. در ادامه، من، همان ایماژیست که شاید گاهی تکههایام در آگاهی، در حقیقت، در رنج به آن میآویزند. در ادامه، آلبومی که از من دارم خاطرهانگیزتر میشود و من دورتر، دستنیافتنیتر، منتر... ادامه، همان موسیقیای ِتکرنگ و فراموشندهی جان در زندهگی است. ادامه و آینده و رنگهایشان که تلویح و ملاحت اند، بهانه اند برای به تعویق انداختن ِآگاهی از این که من مدام از من تهی میشود. ادامه یعنی تمدید ِخاطره، تشدید ِمرگ.
زدزیسلاو بکسینسکی - بی نام
به پاینده گی ِشادباشگه ات جامم را به جام ِبخارگرفته ی ِباده ی ِبر باد ده ِمست نوشته هایت می زنم.
پاسخحذفمن عين تهي ميشود از عين
پاسخحذفو از من درصحنه اي شبيه عبور عابران عبوس و پر شتاب از پس سبز پشت قرمز درخياباني مه گرفته با يقه پالتويي كه به بالا داده شده در بي چهرگي گم ميشود
عين نيست...
عين بي نقاب
عين بي چهره
و خزان ، يادمان عين
عين را مثل اچ در نيو انگلند ميتوان يافت