۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

مست‌نوشت


در بازی ِلحظه‌هایی که آرام می‌روند تا جای‌گاهی گذارند برای امر ِنااندیشیده


آب، آتش‌آب، بر لایه‌های حال ترانما می‌خرامد؛ آب، خون‌آب ِاثیری ست، تسخرزن ِجمود ِحال، لبخند ِتراژیده‌ی آسمان ِزمان، شکوُه‌دان ِخورشادی که روشنی می‌تراود از پس ِپرده‌ و هستی را حق می‌کنند؛ صبح که می‌شود – که نشود، شب‌نم‌ها اند که بر این ترانمایی، بر این شکوه، گواهی می‌دهند که حال‌ست اصالت ِزمان، این زم، زعم ِآن، زمام ِآن بی‌زمان، آن بی‌زمام، زم‌زمه‌ای از ذم ِبی‌زمانی ِزعم ِزمان...

آوخ که فردا، بی‌صبوحی که شود، این شکوه را به هم‌سری ِمالیخولیا می‌آورد...

هر ساعتی از روز و هر برگی بر درخت، گمانه‌های ذهنی اند که آرام می‌اندیشد در هجران ِطلوع ِنااندیشیده. بر برگ ِدرختانی که برف‌پوش ِسرمای عقل اند نفرین‌نامه سروده می‌شود برتحریر ِکنونی از زعم ِناخودی. حال که هست، شور غنیمت ِزنده‌گی‌ست.  خوش‌آمد که خوش-آمد است این سنج و آیین ِانزوا. این شادی ِبی‌هلهله، این تکینه‌‌پارهای ِشور، هم‌آهنگ ِاشک‌های آسمانی اند که بر خواری‌‌مان می‌سرایند و ستاره‌هاشان دال‌های کوری ِزیست. آه، نا-کودک، نا-زنده، حقیر، بازی‌های این لحظه‌ها گواهی ِناحقیقت‌ات اند...

کودکی، آن‌جا، در عرصه‌ی شبانی، نشسته‌ برهنه بر آستانه‌ی مستی، بر مرز ِغنیمت آنات ِعصمت را نویسنده‌گی می‌کند. کودک، نا-من، دست‌افراشته به غیاب ِآفتاب که در سایه‌اش شب‌نم‌ها دیده می‌شوند در رویایی که صبح ِعقل را از خواب می‌پراند. باقی، بیدار و خفته، اشباح ِفردا اند.




برای شافع و برای بی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر