۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

مست‌نوشت


ابولفتح که از کوی اقاقیا می‌گذشت، انگشتری دید تیره‌نگین هشت‌پرهاش حارسِ فصلها، که به کنجی از کویِ صیف‌زده پرت افتاده بود. انگشتر را برداشت و به نزدِ غم‌گین آمد تا از آن بگویند...

پدر بود، و بی‌نامی‌اش؛ و سوگ، و زهرای خفته:

-          از این طرفا ابولفتح؟!
-         آمده‌ام پیشاپیشِ این گرما. این انگشتر را دریاب، چشمِ کوری است اما به تامِ تن حرف‌ها دارد و از برای پیکرِ دست توانا به دیدن.
-         حالا من چرا؟ اونم توُ این وضِ لاکردارِ پریشون...
-         به دست می‌اندیشیدم، به یادِ جام‌های برجبین‌بوسیده و دست‌هایی که غرقِ رسمِ نامِ مستی فراز می‌برند و آرام می‌آرند. این چیز، به گوشه‌ی دید آمد و مقیمِ رویای اندیشه شد. گفتم به سیاقِ جوانی‌مان سهم کنیم...
-         خوب کردی آقا. زیرسیگاری اون‌جاس، واسه خودت یه لیوانم بیار، یخ که نمی‌خوای..

به رسمِ قدیم، که، به دیارگانِ شرق، هم می‌باشیدند و به خاموشیِ سردِ آبِ تلخ اندوه می‌شُستند، به زیج نشَستند. انگشتری را داد. نگاه می‌کرد، نگاهی پُر از خوارخوار که من نمانم. می‌دانست که بسا خیره‌گیِ انگشتری هرآینه به ماتی‌ِ لحظه‌ی موازی انجامد. پوشید: باری صعب‌تر از بارِ اطلس.

-         این به حالِ این روزا نیست آقا. بزرگ‌تر از این حرفاست. چرا صبر نکردی دو سه سده تا بِدی دستِ اهلش؟ زیادی اومدی جلو، ماشینِ زمان‌ات دُرُس کار نمی‌کنه. اهالیِ این زمونه تابِ همچین چیزی رو ندارن...
-         به اراده نیامدم... پیر ام. عقیق‌ات را می‌شناسم؛ این هم یکی است. هم‌روح نیستند این دو اما چون نسب‌ات می‌رسد به تویه‌ای‌ها بد نیست به جوارِ آن بپوشی. سرد و گرم، پُردل و محجوب، چون صیفِ سه و شتایِ غلغله... با هم جوری می‌شوند به گیای زنده‌گی.
-         از این دستِ نحیف چی دیدی آقا؟ هیستریای کندِ این دست ثانیه نمیشناسه، چه برسه به این که بخواد ادعای چهارفصلی کنه!
-         اندیشه‌هایی بسیار در این میانه اند که صحتِ مقال‌شان را تنها می‌توان در خالیِ دو انگشت گذارد.
-         منو دستِ کم می‌گیری! میفهمم... اما اصلِ صحبت اینه که...

ابوالفتح قال بُرید و انگشتری را به جبین نهاد رسمِ قدیم به شکوه و پدرود، بعد آن را، اندیش‌ناک و پُردرنگ، به انگشتِ وسطای خام پوشاند؛ اشک‌ها بود که پیاپی بر انگشتِ اشاره می‌ریختند... عقیقِ کهنه می‌گریست، عقیقِ تازه، و او و او، هر سه، خیره بودند...


۵ نظر:

  1. در تجربه بی پولی مطلق زبان سخت پای در گل می ماند. مراد از این وضعیت وقتی است كه فردی دفعتا متوجه می شود كه واقعا و نه مجازا آهی در بساط ندارد و هیچ راهی نیز كه به این زودی ها دست كم تا مدتی كه گرسنگی می تواند در برابر مرگ ایستادگی كند برای به دست آوردن پول ندارد، نه دوستی، نه بانكی، نه دفترچه حسابی، نه چیزی برای فروختن و نه معجزه ای. این وضعیت با وضعیت بدهكاری كه فكر نمی كرده طلبكار حالا حالاها سراغش بگیرد، اما ناگهان با مطالبه بی بروبرگرد طلبكار رویاروی می گردد، هم قران است به شرطی كه تمام دارایی بدهكار بسی كم تر از بدهی او باشد. درباره این وضعیت می توان بسیار گفت و قلمفرسایی كرد اما وقتی كسی واقعا و عملا در این هولناك ترین مغاك می افتد به فرض كه امكان و حوصله خواندن توصیفات دلسوزانه ای كه در داستان ها و كتاب ها در این باره آمده اند، داشته باشد، ذره ای با آنها احساس همدلی نخواهد كرد. اگر امكان پذیر بود همه را یك جا می كرد و با لگدی به دورشان می افكند زیرا: «من به پول نیاز دارم نه به این حرف ها» حرف درستی است. این حرف ها را می توان قبل یا بعد از بی پولی مطلق زد. در بی پولی مطلق همه چیز از نفس گرم بلند می شود جز پول. در این وضعیت چون در هر وضع مصیبت بار واقعی اشك خشك می شود، زیرا مجالی برای دلسوزی حتی برای خود نیز نیست تا چه رسد برای دیگری. این وضعیتی است كه به نحوی به غایت بی رحمانه احساس می شود، اندیشیده می شود، لمس می شود، اما در بیان نمی آید، نه تنها چون نه به روشنی كه حتی با عجز و ابهام نیز فراگفتنی نیست بل چون حالی اینچنین زبان را برنمی تابد. زبان وقتی به سخن یا نوشتار درمی آید كه مخاطبی هرچند فرضی برای شنیدن باشد. حتی گزارش صرف گزارش بماهو گزارش اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد از آهنگ تاثیر تهی نیست. كم ترین تاثیری كه بیان می طلبد آن است كه مخاطب صرفا اصواتی نشنود بل گوش كند. تاثیر زبان در حد نهایی آن است كه به قول كافكا یخ وجود را بشكند. زبان می تواند مخاطب را به خشم، به مهر، به جنگ، به قیام، به تسلیم، به تباهی و خیلی چیز های دیگر برانگیزد. اما به ساده ترین بیان می توان گفت كلمه پول نمی شود. پول از واژه ها درمی گذرد. بی پولی به زبان دهن كجی می كند و به هنگام پولداری نیز زبان نسبت به مصائب عاجل و گریز ناپذیر چیزی بیش از لالایی بی اثر و مضحكی نیست. همه مصائب واقعی، همه قساوت های پنهان جامعه پول مدار همین حال را دارند. تراژدی ها حتی شبح مصائب را نیز به بیان درنمی آورند.

    پاسخحذف
  2. فکر می کنم دیگر باید خسته شوی،ناامید شوی و دلت نخواهد با نوشتن به خودت یا کسی کمک کنی،چون مردم تنها به سرگرمی نیاز دارند...پایه خودکشی باش

    پاسخحذف
  3. به ناشناس اول:

    با تمام زیبایی نوشته تان، ربطش را نفهمیدم! بگذریم از این که به کلی با دیدگاهتان نسبت به پدیده ی فقر مخالف ام.


    به ناشناس پایین:

    هنوز بر این باورِ شوپنهاوری هستم که خودکشی وادادن به خواست-به-زندگی است؛ نوعی وادادن به معشوق به بهای مرگِ عشق.. تا زمانی که بتوان مرگ را به منزله چیزی سوار بر زندگی، چیزی که وضعیتها را با ارزش-زدایی از توهمِ بهبود جلا میدهد، در کنار خود داشت، خودکشی، برخلاف ایده اش که حضورش لازمِ یک زندگی شریف است، عملی ست سراپا مبتذل!... و اما: آیا نوشتن از بهترین شکل های هم-کناری با مرگ نیست؟

    پاسخحذف
  4. ناشناس پایین:هرگزازجهان نپرسيدةام كةچرابهترنيست؟دردرون هم ازآدمها بيش ازاينكة چرا بد هستند نپرسيدم چة رسد بة آنكة:چراخوب نيستند.قبل ازريدن بة هر زشتي,سعي كردم خود را از ميان گة همان زشتي نجات دهم وقبل ازبرداشتن هرقدم ازخود پرسيدةام"چرا"نة از جهان
    ازاينرو بودة كة لجن بودن آدمها را از فاصلة درميابم وخستةام.
    پاسخت انقدربجاست كة شايد بتوان گفت تنها نسخة نجاتم ست,اما كدام زندگي وبقا! حالاازتوميپرسم:هدفت ازنوشتن و خواندن چيست؟حتا نمي داني مردم برايت مهم اند يا نة,امابراي من كتاب وزیبا زیستن بةيك اندازة بي كاربردند چون نااميدم چون هدفي ندارم,وترجيح ميدهم باتجربيات سرگرم شوم تانوشتن,من چة كنم كة تا صفحة20 كتاب براحمق بودن نويسندة يقين ميابم وترديد اجباريم فقط تاصفحة50طول ميكشد!من ميگويم هدفي ندارم وخودم وسيلة كاربردي هستم براي جبران ظلمم درحق ایجاد معنای توهمی وجود داشتنم برای دیگران,همين.
    حتاوقتي باکسی حرف ميزنم وميگويم"حالت برايم مهم است"عميقا مطمئنم دروغ ميگويم و حالم بيشترازخودم بهم ميخورد,نميدانم وقتي آرامتربودم نقاب داشتم ياحالا؟
    جدي بودن خواندن و نوشتن و گفت وگو جاييست كةاعتقادي بة راهي وحركتي درميانة باشد, ,انرژي ام روبةاتمام است,انگارتةخطم درهرصورت اين استيصال نشانة خوبيست,نشانةايست بة رهايي,نشانةاي بة زوال جدي توان.

    پاسخحذف
  5. احمد فروهر۶:۲۵ بعدازظهر

    بالای تپه ها
    در میان تمام قصه های کودکان،سفید برفی در بردارنده ی بیان کامل تری از اندوه است.تصویر این حالت روحی لحظه یی است که ملکه از پشت پنجره به برف ها نگاه می کند و آرزوی داشتن دختری را در دل می پروراند،به زیبایی حی و حاضر اما بیجان دانه های برف خیره شده است،و از میان ماتم سیاه قاب پنجره زخم دلش سرباز کرده است.او سر زا خواهد رفت.پایان خوش قصه چیزی از تاثیر این تصویر نمی کاهد.همانطور که برآورده شدن آرزویش برایش مرگ به همراه آورده است،رستگاری نیز همچون سراب برایش نمود پیدا می کند،زیرا با درکی هر چه عمیق تر نیز نمی توان باور آورد که او بتواند از خواب در تابوت شیشه ای بیدار شود.تکه ی زهرآلود سیب که با تکانه های تابوت از گلویش بیرون می پرد،آیا بیشتر از آن که آلت جنایت باشد،بقیه ی زندگی نازیسته و در تبعیدی نیست که حالا به راستی از آن رهایی می یابد؟ زیرا او دیگر فریب مژده های پیک های دروغین را نمی خورد.و صدای خوشبختی چقدر نابسنده است: ((سفید برفی از او خوشش آمد و با او رفت.)) چگونه سنگدلی در مقابل پیروزی سنگدلانه از ارزش ساقط شده است! این است که وقتی ما امید به رستگاری داریم،صدایی به ما می گوید این امید بیهوده است.با این همه، تنها از برکت همین امید ناتوان است که می توانیم تک نفسی بکشیم.تمام ژرف اندیشی ها حداکثر بتوانند صبورانه رد پای اندوه را در شکل و قیافه های همواره تازه شونده اش دنبال کنند. حقیقت از این باور پندارگونه جدایی ناپذیر است که می گوید رستگاری واقعی سرانجام روزی از میان شکل های آن چه غیر واقعی ست سر بر می زند.
    قطعه 84 تئودورآدورنو -اخلاق صغیر-
    زمانی نوشته بودی،"وانهادگی" را باید وانهاد و پیشنهادت جدیت در اندیشیدن بود. اما اگر برابری تئوری و عمل را "نخواست"،باید چه کرد؟

    پاسخحذف