۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

مست‌نوشت



از رطوبتِ عسل بر پا


و در آر، به آشکاره‌گیِ زخم‌های کبود، نه بر دست، که بر سینه؛ آن زخم‌های خواسته را که برآمدشان بر روزِ بی‌فریبِ تن‌خواست‌های‌مان، شوقِ داستان‌های سپید را سزاست؛ آن زخم‌ها که نجوای تُردشان را تنها بر ماهورهای سینه‌ای آرام توان نواخت... در آر، برهنه شو پرنده؛ که پوست مطلعِ کبودی‌ست...

 And may the skin be the plot of our eyes

پنجره اگر دایره باشد، چهارگوشِ زمان را پیرامی‌گیرد، ورنه قابِ نقاشی‌ست: ایستا، دیدمانی، عاری از بازیِ کودکی‌های ایده، مقامِ کپک‌های نیَت، خادمِ دید. افقِ هر حس، زمینه‌ی هر معنا، بسامدِ هر خواست، شبنم‌های دایره اند: اتم‌هایی از تکرار، از بازگشتِ بی‌حد، پارهایی قلیل از نجوای دورِ جاودانه‌گی در بستارِ لحظه؛ خوش‌بختی گشوده‌گانیِ این همه است، بختِ نگاه-داشتی به دایره‌ای ورای رنگ. دو پایه، پای‌دارِ دایره‌ای خاکستری، و هاله‌ای گردِ دایره، و دوازده نغمه به پرخاشِ نجیبِ مخمل...

God was hard to persuade

خرماهایی عربی، دریایی از تلخی، و سفیده‌کناری از نیشابور... آری، رنگ اختراعِ خسته‌گیِ چشم‌هاست، که ملعونِ نوعِ آدم اند، تنوع، تلون، زاییده‌ی ملالت از زنده‌گی‌ست.. رنگ‌ها به سه اند: خرمایی، تلخ، و سفید 

The human dress is forged iron

 عسل می‌تراود از میانه‌؛ ستون‌هایی که رعشه از سایشِ عظیمِ عرق بر عرق دارند... اسکلت بر کنامِ پرنده، پرنده بر آشیانِ استخوان؛ بس‌یاریِ خیره‌گی‌ها: دو جفت چشم که هر دو لعبتِ فضای میانه اند، هر دو استادِ ابژه‌گی، آرام؛ دهانی گریخته بر خاکستریِ شارِ مو، مویی در چنگِ دستانی پیر؛ نفَس‌هایی از جنسِ کلامِ صامتِ دردِ زیرِ پوست... آمدن، و، دمی بعد، باز-آمدن، و سپس چانه-‌گی‌ها بر شانه: حکایت‌هایی از لذتِ وقفه در زنده‌گی، از مرگِ اصلِ لذت در تبخیرِ بیان در تورمِ رگ

And let loose the wind in the fields

و دست‌های‌ام، (پ)الوده از خشکانِ عسل، بر گرمای سکوتِ شقیقه‌ها، جوان می‌شوند؛ زنده‌گی را می‌گویند که: چه بی‌چاره‌ای از بی‌قراری، چه حقیری به ناتوانی از مرگ... نای خاسته، و رگ‌های خواسته‌گی‌، تپیده در حنجره‌ای، کفک‌های سفیدی خشکیده بر امواجِ ناله‌ا‌ی ... اقیانوسِ کف‌آبی سفید بر عرصه‌ی زبانی جغرافیایی 

The thought is gone, the face serene

در آر، که نظر همین ناپوشیده‌گی‌ست و حقیقت همین لمحه‌های پاره‌گی.. درآر، به پوششِ برهنه‌گیِ عجز از پاسِ برآوردِ این همه درد ؛ به دایره‌گیِ چشم‌ها، به تلخیِ کم‌بود، به عسلِ حال، به اقیانوسی از دست

In darkness let me dwell




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر