۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

صبح‌گاهی



ترجمه‌ای از  Aubade

همه‌روزِ روز به کار ام، و شب‌ها نیمه‌مست.
بیداریِ چهارِ صبح، تارینیِ بی‌صدا، و خیره‌گی.
وقت گُر گرفتنِ حاشیه‌های پرده.
وقتِ دیدنِ آن چه هماره آن‌جا بوده دارد:
مرگی بی‌تاب‌وقرار، نزد-آمدِ روزی،
که اندیشیدن را محال می‌آورَد، چه‌گونه اما
کجا اما، کِی اما خواهم مُرد.
بازخواستی بی‌روح‌ورنگ: بیمِ مردن، و مرده بودن،
باز گُر می‌گیرند، که بمانند، که بترسانند.

ذهن را تهی می‌کند این رخشه. نه به ندامت
- ندامت از خیری بی‌فرجام یا از عشقی ناداده، یا که از زمانی
بردریده به بی‌هوده‌گی – نه به فلاکت، چه که
زنده‌گی همه معطل است در گریز از آغازهای باطلِ خویش، و چه بسا بی‌‌گریز از چنین گریزی؛
بل بر این پوچیِ هماره،
به نسخِ تامی که ره‌سپارَش ایم
و نابودی که همیشه در آن غرق ایم. این جا نبودن،
هیچ جایی نبودن،
و به‌زودی، دیگر هیچ چیز بدتر نیست، هیچ چیز راست‌تر نیست.

سلوکِ خاصی‌ از هراسیده‌باشی ست این
که هیچ فندی نمی‌روبدش. فندِ دین حتا، که چنین می‌خواست،
آن بزرگ‌زَربفتِ موسیقایی، آن بیدزده
که دربافته تا وانماید هرگزینه‌گیِ مُردن را،
و آن وانمودینه که می‌گوید "هیچ بخردی
از چیزی که حس نمی‌کند، نمی‌ترسد"، گو که درنمی‌یابد
این عینِ هراس ست – نه دیدی، نه صدایی،
نه لمسی و بویی و چشی، نه چیزی به اندیشیدن،
نه چیزی به پیوند، به عشق،
نا-حس-آوری که هیچ نمی‌زاید.

و این چنین می‌ماند بر کناره‌های دیدن،
لکه‌ای خُرد و پراگنده، خنکایی مانا
که هر انگیزه را می‌خشکاند در مغاکِ تردید.
هستند چیزهایی که پدید ندارند: این اما نه از آن‌هاست،
رخ می‌دهد، حادث، می‌ترکد
در تنورِ ترس، آن ‌گاه که اسیر می‌شویم در
بی کسی و بی نوشی. دل‌آوری ثمر ندارد:
پُردلی یعنی نترساندنِ دیگران. با پردلی
از گور معاف نتوان شد*.
مرگ بی‌تفاوت است به مویه‌گر و به پُردل.

نور، به آرامی جان می‌گیرد، و اتاق قواره
به پستویی می‌ماند، آن چه می‌دانیم،
همیشه می‌دانسته‌ایم، می‌دانیم که گریزی نیست،
و پذیرفتن‌مان نیست. یکی باید برود.
تلفن‌ها کز می‌آرند، آمادهبه غر(ر)یدن
در اتاق‌کارهای بسته، و جهانِ سراسر بی‌شور و پُرآذین برمی‌آید.
و آسمان، بی‌از خورشید، چون گِلی سفید.
کار را باید به انجام رساند.
پست‌چی‌ها هم مانندِ دکترها دربه در اند از این خانه به آن یکی.

- فیلیپ لارکین

*. ویراسته به هش-دارِ زی


برای زی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر