یا
من آنجاست که نمیداند آنجاست
1.
پیکرِ آوا – به منزلهی بستهی ادراکیِ صدا(ها)یی که در ارجاع به
تعیُنِ گشودهی دیگری کلیت میشوند و حُکمِ تداعیگر را به خود میپذیرند – یک سوژه
است. زمانی که من به آوای کسی میاندیشد، زمانیست که در آن، ابژهگیِ من در سویمندیِ
رخدادِ آوا، که همان اندیشهی آواست، اندیشیده میشود. درکِ دیگری در گوش سپردن
به آوای او، درکِ چنین اندیشیدنیست: جایی که سوژه، جای-گاهِ تنِ خود را در
التفاتِ خطاب محو میکند تا به هستیِ راستینِ خویش که همان نامیدهشدن از سوی
دیگریست برسد. در چنین شکلی از آشکارشدنِ من/دیگری بر من در قرار-یافتنِ من در
فضای خودِ آوا، بدن {چه بدن-در-خود (امرِ خیالی بدن) و چه بدن-برای-خود/دیگری
(امرِ نمادینِ بدن) و چه بدن به مثابهی فضای بیمرزِ میل (امرِ واقعیِ بدن)}،
صرفاً واسطهی رسانای صداوارهگیِ آواییست که مادیتِ حقیقیاش تنها در نا-بدنشدهگیِ
من (جایگیرشدن در زمان-مکانِ آوا) و ابژهگیِ محضِ من است. به این معنا، آوا،
ورای زمانمندیهایی که ناگزیر به دلالتهای میرایی و نامیرایی میآویزند، بدن را در
لحظه درمینوردد.
2. نسبتِ ابزاروارهی بدن در برابرِ تخریبِ سازندهی من در ظهورِ آوا،
نسبتیست بازارزشگذارانه؛ به این معنا که در جریانِ گوش سپردنِ آوای دیگری، بدن
(ِمن و دیگری} مدام بازنگاری میشود. بارزههای بدن (بوییدنیها و بساویدنیها و
دیدنیها)، در جریانِ رسیدنِ آوا (یعنی از لحظهای که آوا ایماژِ نقاشینهی دهان و
سیمای دیگری را به هم میریزد تا زمانی که به گوش برسد) دگرگون میشوند؛ هیچ
فیگوری در این جریان همانستِ فُرمهای خاطرهبارِ تن نیست؛ پارههای بدن با از دست
دادنِ منشِ تصویریِ خود، با از دست دادنِ سویههای سوبژکتیوی که با تثبیتِ اینهمانیِ
من و دیگری با گذشتهشان ابژهشان میکند، در سبُکیِ زمانِ حال پرت میشوند و در
رنگارنگیِ این سبُکی از نو شکل میگیرند. بیمفهومشدنِ بدنی که محاطِ فضایِ آوا
شده، و هیئتِ همارهغریبِ این بدن – که دیگر بدنِ آشنا نیست، ریشه در نابودیِ تامِ
ابژهوارهگیِ بدن در اسارتِ آن در آزادیِ آوا دارد. در شدتِ بازنگاریهای پیاپیِ
بدن در رخدادِ آوا، تخریبِ مفهوم در آن حدی صورت میپذیرد که بدنِ ابزارواره-برای-رساندنِ-آوا ناابزاریترین وضعیتِ خود را در هستن-در-حال بهمنزلهی
حقیقتِ بدن (امرِ غریب) تجربه میکند.
3. جایگاهِ آوا، جایگاهی عاری از مقوله است؛ آوا نه در من جای میگیرد
و نه در دیگری؛ آوا دیگری را به یاد نمیآورد، بلکه درعوض بنیادِ غیابمندِ او را
هشدار میدهد، چرا که آوا خودِ دیگربودهگیِ دیگریست: امری که دیگری آن را
در-خود ندارد، امری که تنها در آگاهیِ من از دیگری به ظهور میرسد، امری که تا آنجا
که رد از دیگری میگیرد، نزدیکِ اوست و تا جایی که تنها با من هست میشود، نزدیکِ من
ست– دیگری صدایاش را آن گونه که ما میفهمیم، نمیفهمد؛ ما نیز آن دیگریای را که
در آوا آشکار میشود غریبه مییابیم. در موردِ شکلِ پدیداریِ بدنِ دیگری، خط
خوردنِ بدن به دستِ آوا، در رابطه با بدنِ من – که همانا چیزی جز خطابگیرِ هستیِ
دیگری نیست – نیز صدق میکند.
4.
لحنها، لکنتها، فراز و فرود و بسآمدها و لغزیدهگیهای آوا، هیئتِ
بدن را بهکلی دگرگون میکنند. حدود و مرزهای بدن، شکافها و انحناها، رنگها و بیرنگیها،
و خلاصه تمامِ چیزهایی که به طرحِ میل شکل میدهند، در "واقعیتِ" آوا
بازآرایی میشوند. وقتی آوای او به من میرسد، ورای بوی مضمون و لمسِ کلمات، نوشدنِ
کلیتِ او در حضورِ پیشآمدیِ آوا (آمدنی که همیشه پیش از نیت و پردازشِ مفهوم است)،
کلیتِ من – که همان تصویرِ من است – را نو میکند. گویی، آوا، من و دیگری را از
آنِ خویش میسازد: همجنس، همانگونه تُرد، پیشآمدی، بیاز گذشته و آینده... اندیشیدن
به آوای دیگری، که همان لکنت در صدای تصاویرِ خودخواهانهایست که منها از دیگریها
دارند، نشان میدهد که من تا کجا همان منِ دیگریِ منزدوده است، نشان میدهد که رابطه (رابطه
به مثابهی پیوندِ دو ایماژ، به مثابهی همبستهای از کلمهها و تنها در
پیوستارِ زمان)، ناممکن است.
حاشیه: در یک چرخشِ ریشهای
از اولویتِ هستیشناختیِ آوا، شاید بتوان گفت که بدنِ اصیل، بدنِ حقیقی، یا به
بیانی دقیقتر بدنی که قادر است خود را با رد کردنِ پیکرهوارهگیِ خود (با فریفتنِ
این که تثبیتهای خیالیِ تن بهواقع خیالی هستند) از توهم به در آورَد، همان بدنیست
که اتفاقاً این سروَری را فسخ کند. بدنی که از سایهی آوا، که همیشه سیال اما همواره
سنگین است، بگریزد. بدنی از جنسِ موسیقی، که مادیتاش همان باشندهگیِ شکننده در
مرزِ پیدایی و ناپیداییِ معنای حضورِ دیگریست. این بدن، بدنیست همیشه در آنجا:
بدنی خارج از چرخهی بیپایانِ معنای آوا، یعنی آن صفتی از بدنِ من/دیگری که بدننبودناش
را برای دیگری/من میاندیشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر