۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

لاخه‌ها



«انتقام؟ انتقام؟ چیزها به خود بازمی‌گردند؛ و انتقام، فقط قضیه را پیچیده‌تر می‌کند (کانِتی). در موردِ شور هم همین‌طور می‌توان گفت: جذابیتِ اشیا و موجودات، کششِ مادی و شدت‌مندیِ سنگینی که دارند، چنان گریزناپذیر است که شور صرفاً قضیه را پیچیده‌تر می‌کند. و حقیقت؟ حقیقت هم تنها کارِ ذهن را پیچیده می‌کند.» - بودریار/خاطراتِ سرد

شیفته‌گیِ انسان به تصویر، آینه، عکس، ناشی از نحسیِ ناگزیر و برنتابیدنیِ هستیِ زمان برای اوست؛ ناشی از ناگشوده‌گیِ جهان و نفس در برابرِ انسان، نحسی و بن‌بستی که تصویر قرار است با فراهم‌آوردنِ نوعی مالکیت، و عرضه‌ی کیف در تحققِ ثبات، رنجِ آن را جبران کند {حیوانات، از آن جا که همیشه در پدیداره‌گیِ زمان و گشوده‌گیِ محض می‌زیند، هیچ علاقه‌ی پی‌گیرانه‌ای به آینه و تصویر ندارند}. حکمِ زمان، حقارتِ وجودِ انسانی‌ست و جهان، که درحقیقت نشستنِ طرحِ نمودها در جریانِ زمان است، بر ناممکن‌بودنِ تحققِ اصیلِ نمودِ فرد در تاریخِ خُردش گواهی می‌دهد. دقیقاً از همین رو، تنها شکل‌های زمان-جهانیِ تأمل، شکل‌هایی که عاری از تصویر اند و دنباله‌شان به هستیِ مرگِ من ورای کهکشان‌ها می‌رسد، فراخواننده‌ی لحظه‌های رهایی از رنج اند: موسیقی.

تنها در وقت‌های بیماری، وقت‌هایی که از سطحِ انرژی در بُعدِ زیست‌شناختیِ بدن کاسته می‌شود، است که می‌توان فهمید، که امکان‌مندیِ عشقِ اروتیک تا چه اندازه هم‌بسته است با هستیِ لیبیدوییکِ بدن – بدن هم‌چون عرصه‌ی ذخیره‌ی لیبیدو و زمینه‌ی جای‌گشتِ آن. بیمار، تمایلِ کمی به دیگری دارد، به این معنی که حتا به رغمِ حضورِ سنگینِ ایماژِ دیگری، کششی به او ندارد: چون اراده، که واسطِ تبدیلِ میل به قصد است، تنها از برِ بدنی برمی‌خیزد که تا به آن حدی توان‌گر‌ست که بتواند از مازادِ نیرو، از پُریِ خود-شهوت‌زایی‌اش، برای میل‌کردن به دیگری بهره گیرد. عشق، دقیقاً به همین دلیل، عزتِ نفس می‌آورد: با تأییدِ گزاف بر این هستی از بدن، تا جایی که حدتِ جریانِ نیرو، "وجودِ" بدن-هم‌چون-قرارگاه (قرارگاهِ لیبیدو) را نفی کند: بدن در حکمِ بی-قرارگاهی که در آن، دادن، در تابشِ انفجارِ گرفتن، از معنا تهی می‌شود. وفا، شکلی‌ست از تأییدِ همین ردشدن، از رفعِ منطقِ دادوستد، ردشدنی که خود حاصلِ تنها شکلِ انسانیِ تأییدِ نفس است.

«فروکاستنِ ادراک به اندیشه‌ی ادراک.. بستنِ قراردادِ بیمه‌ای است برای مصون ماندن از شکی که حقِ بیمه‌‌اش گران‌تر از زیانی‌ست که آن بیمه قرار است ما را در برابرِ آن ایمن نگه دارد: زیرا.. حرکت کردن به سوی نوعی یقین است که هرگز "هست‌بودنِ" جهان را به ما بازنمی‌گرداند.»  - مرلوپونتی/مرئی و نامرئی

کتابِ خوب: کتابی که نمی‌توان آن را برای کسی خواند؛ که شخصیت‌اش، از آهنگِ کلمات گرفته تا کلیتِ معنایی‌اش، خاصِ تجربه‌ی نگاه کردن به نوشتار باشد، که تجربه‌ی خواندن‌اش تماماً وابسته باشد به حضورِ مادیِ کلمات، به سطر‌ها و بندها و جای‌گاهِ کلمه در جغرافیای صفحه، حضوری که همان ناحضورِ آوا و منطقِ حضور است. نوشتار، ساکت است و البته بی‌قرارِ تنهایی.

ر، برافروخته‌تر از همیشه، ایده‌هایی خام و ابتدایی‌ را درباره‌ی چیزهای ساده‌ای که گمان می‌کند به‌تر از هر کسِ دیگری در جمع درباره‌شان می‌داند، داد می‌زند؛ او حمله می‌کند، خیز برمی‌دارد، حتا خودش را هم برنمی‌تابد؛ خونسردی و کنایه‌ها و حاشیه‌ها، یعنی اصولِ بایسته برای یک گفت‌و‌نوشِ خوب و سیال، همه او را برمی‌آشوبند – شاید چون روحِ همین اصولِ شناور است که نمی‌گذارد او ضرباهنگِ آواییِ سلسله‌ی‌ تک‌گویی‌های‌ خودشیفته‌وارانه‌اش را حفظ کند... ف، آن طرف‌تر که حرف می‌زند، ر آرام می‌گیرد. ف، مادر‌واره‌ی‌ست برای ر، پستانی گرم که استیصالِ سرد و بچه‌گانه‌ی ر بر آن آرام می‌گیرد، ابژه‌ی مطلوبِ پیشاپیش از دست رفته‌ی او، که اشاره‌های‌اش، لالایی به مرضِ بیداری‌ست. شاید حضورِ نه‌چندان خوشایندِ ر (چون اساساً ر نه نگاهی دارد، نه دیالوگ می‌شناسد، نه ذوقِ فعالی دارد و نه سکوتی) برای او(-) تنها برای همین خواستنی‌ست: برای تماشای دیدنِ یکی از کم‌یاب‌ترین هم‌نشینی‌ها: هم‌نشینی با کسی که ابژه‌ی میل‌ِ ازدست‌رفته‌اش همان چهره‌ای‌ست که او(-) هنوز هم در به یادآوردنِ آن در ساعاتِ روز عاجز است.

«فیلسوف بر کسانی که فلسفه نمی‌ورزند به گونه‌ای نمودار می‌شود که گویی جویای مرگ است» . – افلاطون/فایدون

بامداد، ساعت‌های بکرِ پیش از سپیده‌دم، که در آن‌ها، "هستن"، به پیداترینِ ممکن از رازِ هم‌سرشتیِ خود با نیستن پرده برمی‌کشند. ساعت‌های تُردی که در آن‌ها تنهایی شأن و صفتی‌ست عام، و زمان پویشی است پیراگیرنده از برای خودِ هستی، وجهی عاری از اشاره به معنا (یا همان نه-بودن): نه‌-بودنِ من، نه‌بودنِ دیگری؛ وجهی فراخورِ نامیدنِ پُری... چون همه چیز "نیستن" دارد. ساعتِ شادی که کلمه هم شاد می‌آید... چون نیست.


۴ نظر:

  1. «پیش شرط های گفتگو یکی تجربه ای است که ارزش بازگویی برای دیگران داشته باشد، یکی آزادی بیان است، و یکی هم در آن واحد حس توامان استقلال و وابستگی است. «
    آدورنو-اخلاق صغیر- قطعه 90 -مدرسه کر و لال ها

    پاسخحذف
  2. ف: نمی دونم. خیلی نثرتون رو دوست دارم. حتی اگر ....
    نمی دونم. شما را جای یک نفر گذاشتم که خیلی دوستش داشتم.

    ر: اینکه خیلی خوبه!

    ف: البته این دوست داشتن خاستگاهش از عشق به فلسفه و کلمه های قلمبه سلمبه می آد

    ر: خوبه! بذار اون مخ تعطیلت به مفاهیم سوای دوست داشتن فکر کنند
    نه اینکه صدای قلبت نذاره بلغورهای فلسفی اش رو گوش کنی و یاد بگیری.

    پاسخحذف
  3. modathast ,salhast ke mikhonamet kalamet mesle ketabhaye darsi baram ashnast va bar axe ketab darsi shirin

    پاسخحذف
  4. 'd u plz change u'r Persian font to a more readable one? like Roya, Compset, or even Tahoma?
    this 'd get the readability better!

    پاسخحذف