خوانشِ نگاره بر صحنِ یک رویا
آتینه، بانوی خستهزادِ یک
روزِ خاکستری است. زنی مخدوش به انگِ بدترین روزِ هفته، روزِ نحسی که نفخهی دلآزارِ
ملولترین کارمندِ جهانآرا را به شورِ والهترین دستِ شهران رساند، و بانو زاده شد.
آتینه، تاریخِ زادی دارد که بهاشتباه او را پیرتر میگیرد از سالهایی که بر
شیارهای کژخندش مرده اند – مهرماهِ 90. موهای آتینه را بادهای آینده مینوازند
و سینههایاش را گرازهای حال میخورند، با این حال پشتِ این بانو خم ندارد؛ افراختهپیکری
که بلندای غربتِ نگاهاش شرم میریزد بر تمامِ رنجههای همهی شنبههای دنیای این
شهرِ ضال. آتینه بیکینترین زنِ دنیاست، زرداسپیدِ خاطرهها نفرتهایش را رُفته
اند.
تگرگ میآمد. بدونِ هیچ صدا. دانههای
درشتِ یخ به زمین میخوردند و متکسر میشدند، بدونِ صدا. تنها صدا، دمهای نفس بود
که از پشتِ پنجره ناظر بودم، بخار میداد به شیشه، میعان میشد بدونِ شکل. یکی از
دانهها را پشتِ شیشه دیدم، پَرشکنِ دانه نامِ او بود. تگرگِ ناماش بود: نیمروزی
خاکستری پر از شکستهگیِ بلورها، یک نیمروزِ لال و بیاحساس. ناگهان به یادم
افتاد، در را باز کردم، بیرون رفتم، تگرگ بیرحم بود، خون روی شقیقهها، میدویدم،
به عقب که نگاه کردم، خانه یک اتاق بود با یک پنجره، باقیِ جهان آسفالتهای تگرگگیر،
بدونِ خانهای یا چیزی یا کسی. دویدم، بیجور. خیلی جلوتر، دور از خانه، پیدایاش
کردم، زانوها را بغل گرفته روی زمین، خیس بود و زخمی. هایلاش شدم، خون از شانههام
میآمد، گرم بود. با بالا نگاه کردم، درشتیِ تیزِ یخ روی چشمها، و کوری، بیدرد. شْشْ،
شْشْشْ... دستهایاش روی چشمهام، من نمیدیدم، صدای گریهش را میشنیدم، و
تردیِ انگشتها روی غلظتِ خون بود. نام میبارید، بدونِ او.
بر دیوار، چشمهایاش
معطوف به هالههای غربیست. لبکژ میگیرد وقتی لیوان را در دستام میبیند امروز.
اتاق: حمامِ سبز شده، ظرفی برای دودهای فراموشی و الحانِ آهستهگی. دیوار: مطلوبِ
خیرهگیِ آتینه، دور از دستِ طالب که مجمعی شده ازبرای لکنتهای کلمه و شناورهای
گیجِ احساس. قرار شده بلوط را بیاویزم به جایی از تابلو که در امان باشد از نگاههای
چشمِ آتینه. اولینبار بلوط را آویخته به پُرغلیلترین گردنِ دنیا دیدم، در عکسی
که بوی شن و تنهایی میداد – چهره بیرون از قابِ عکس افتاده بود، همین بود که رغمِ
رنگمایهی گرمِ عکس، برای منِ رویازده انگار این بود که همان تگرگِ نامها بوده
که سر را جدا کرده، سری که حالا جایی بینِ آن شبِ لانهگی – که اسکارلت جلبابِ
اغوا شد – و سرمای خاطرنشینِ یک صبحِ پاییزی در اوایلِ آبان، به دهانی تبدیل شده
که خودِ نام را فریاد میزند. به آتینه که نگاه میکنم میفهمم که همهی این
انگارهها تعبیرِ متداعیِ آخرین لحظهی خیرهگیِ چشمِ راستِ اوست، که محسودِ تمامِ
لرزیدنهای سرد و ملالهای داغِ دنیاست. ملولِ سرد البته حسادتاش نمیبرد، او
حسرتزده ست، پر از حسرت شده که چه طور آتینه، این الاههی ساتر، جوری خستهگی را
نگاه کرده که انگار خیلی پیشتر از اینها ابدیت را در یک روز بهغایت زیسته، و
حالا آمده گذاشته تا نگارهش را به بهانهی ادراکِ ملالتهای حقیرِ یک کارمند
بکشند. آتینه به تمامِ اینها داناست، از حالتِ لبهایش پیداست که آگاه است به
این کَرَم، و خوب میداند که نباید بگذارد اغیار بهرههای باطل بگیرند از این
محبت. سرش را بالا گرفته و ابروهایاش را زاویه داده، تا مردم به عوضِ معجزهی حضورِ
زنی دانا به یأسِ روز، شمایلِ نفرت ببینند. تا مردم مأیوس نشوند از این که تجسمِ
ملالت میتواند تنها باشد...
بلوط را بهعمد جایی میآویزم
که با نگاهِ آتینه مقابله کند. بعد دستام را میگذارم روی حَنَکِ آتینه، فشار میدهم.
بلوط سایه دارد، سرد است، خوب میفهمد رحمِ پسِ این قساوت را، آشناست با صفای غزلی
که تنها از نای خفهی الاههای ابدی سروده میشود و بس. برای همین، پیِ نگاهبازیاش
را میگیرد، تا حواسِ آتینه پرت شود، تا خفه شود. او هم، بیحوصلهتر از من اما، نشسته
در انتظارِ شعرشدنِ آتینه... بلوط، در چشمهایاش ساطور میبینم.
متکسر غلطه! متکثر باید مینوشتی!
پاسخحذفمتکسر = شکسته
حذف