آنجا مینشیند با چشمهای مرمری
با بهتی که به هیچجایی ش نمیبرد.
دخترک زیرِ سایهاش، بر بالهای بیاز افتخارش،
مردوده فرزندی ست، با پارههایی از حیاتِ مرد، که فرزند شود...
هستاری ناتوان به پرواز، اسیرِ دستِ مرد و محکوم
به سقوط؛
میدانست که به بازآمدِ نورِ آفتاب، تیمار و
حیاتِ دخترک ناپیوند اند،
پس به ذهنِ پاره و شکناش که، نکوشد،
پس به ذهنِ پاره و شکناش که، نکوشد،
پس به او، دختر در دستانش که، نگرید.
« بدرود بر این غمگاهِ مأنوس؛
چه میشد اگر زیباییِ این تهینا، سهم به من میداد از تسلا...
این تاریک و سترگِ ناشهری، فراخوانده مرا،
با آوای غمخوار میگویدم که بگذر،
این واژههای مخملی چه ناانسانی بر تن مینشینند،
تنها به این عهد به شاخههای معوجِ زندهگی نگاهام
داشته...
این بارانِ پُرضربِ پشتِ شیشه، مثالِ شورِ من
است
آمده تا به موج هاش بگیرد- ام.
بیایید ای موج ها.
درشکنید. بیایید.»
برای ماریوس و اد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر