شهودِ تماثیلِ در گذر
زیرِ تاقِ آبنوسیِ آن عمارت، در کنجی مزین به
پاکیهای میرای برفهای آذری، شولای اخراییاش را پوشیده چهارزانو قرار کرده به
نشستن؛ شانههایاش زخمی خوردهاند از یادمانی پاییزی، میلرزند، شانههایاش
سلسله اند از مکنوناتِ واژههایی که هنوز فصلِ گویشِ خود را نیافته اند، میلرزند
تا بمانند، شانهها غواشیِ گفتنهای بیخانمان اند، که میلرزند تا لَختی بمانند
در تن. تن، موضوعی خاکستری ست، تفالهای از افکارِ اخراییِ فصل؛ همان شولایی که
رسماش گریز از تمامِ مردمکهاییست که در انتظارِ بیان اند. زیرِ تاق، شولا-تن، به
تمثالی میماند آشکارگرِ نیاز به هستن در مرگِ ابراز.
غدارپوش اند درختها، سازههایی از فریبندهگیِ
تام، مخازنی عظیم از جذبههای حزنِ بیدلیل. درختها هستارهای حال اند، با تاریخی
افشرده، که خاطره را رویا میبینند. هر شاخه، "تو"یی است پُر
"او"، وفورِ غیبتهایی از دیگری، که، از شدتِ حضورِ محضِ بیمعنا، مرزِ
جنون میکشد. تنه، آینهی ساکنِ زنده بودن: آرامگاهِ بهتهای چیزجو، بسترِ خوابِ
ضمایر. درختها، یک به یک، ایستاده اند و رکودِ خطهایشان، قصهگوی گرمِ حوادثِ
مبرمِ ماندن است. درختها، لاج، تمثیلِ اطوارِ ناخواندهی ماندن...
غمزههای پیشانیِ پُرآژنگِ سال را کلاغهای
همارهمعطل میخوانند. لثههای خاکستریِ عصر، دندانهای لحظه را روی صحنههای روز
مینشانند، تا کلاغ روی این دهانه گجستهگیهای رهگذرانه را بازی کند. این نمایشِ
ثقیل را همه میبینند اما، به یادِ حیلتهای خانه و ترصدِ وعدهها، چشم میپوشند و
میروند؛ در خانههاشان ولولهی طوطیست و جلاجلِ فردا؛ بی فصل اند و وامیگذرند
از گذری که حَرقِ حزن از حشمتِ فصل میگیرد.
تنها کلمه، و تنها کلمه، ادای دینِ مکفیست به
مرگِ فصل. کلمه، موسیقیست، ذاتِ شکافی که ژاژِ منِ باطل را به هستیهای نا-بودهی
من در آنجا پیوند میزند. کلمه غضروفِ بکرِ وشتههای اندامِ حالاتِ غیب است. با
کلمه، پارهای میشوم شناور بر اطلسِ بیآیندهی چیزها، مجملی مالامال از تفاوت و
حذف: تفاوت از/برای اوهایی که تاریخِ ترسیمِ نگارشِ حسهای زمینیِ انسان اند بر
تلی از یادهای منتظرِ ناخوانده، حذفی از خالِ خاطرات بر سیمای بی چشمِ حال؛ با
کلمه، با تعذیبِ نوشتار، حال را بال میکنم از برای پریدن به دیاری که در آن
ایماهای مرگِ فصل، پرستارِ شادی اند.
از زیرِ تاقِ آبنوسی میگذرم، عطسه میشوم، شریانی
انبسته از شعبههای تن و شرحههای واژه، ضمیری زیسته در شادیِ سدهها نا-بودن، اویی شدم بیاز مثال.. پوستی بیغش، پیشکارِ فراموشی...
از کاوه حسینی |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر