۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

دو شعر از تامس هاردی



I.                   "به زنده‌گی" (To Life)

آه زنده‌گی، با آن سیمای گرفته و پژمرده ت
چه خسته‌ ام از دیدنِ تو،
از ردایِ چرک‌ات، از گام‌ها‌ی‌ات که لنگان‌ اند،
و از دل‌پذیری‌ِ زورآورده ات!

می‌دانم چه خواهی گفت
از مرگ، از زمان، از سرنوشت
مدت‌هاست که می‌دانم این همه را، نیک، بس، می‌دانم
که چه معنا دارند بر من .

اما آیا نمی‌توانستی نیارایی
خود را در نقابِ غریب،
و حقیقت به تظاهر بسازی،  به یک روزِ جنون‌زده،
که زمین بهشت است؟

خود را مهیا خواهم کرد،
و با تو لباسِ نمایش خواهم پوشید تا سالِ نو،
و شاید محضِ یک میان‌پرده
تظاهر کنم، باور آورم!



II.                 "هیچ کس نمی‌آید" (Nobody Comes)

برگ‌های درختان بر اهتزاز،
و از میان‌شان نوری محو
تسلیم به خیزِ شب.
بیرون، بر جاده، سیمِ تلگراف
از زمینِ تیره، به شهر‌
مسافران را چون چنگی شبح‌سا آواز می‌دهد
چنگی نواخته به دستی شبح‌گین

ماشینی می‌آید، با چراغ‌های روشن،
نور بر درختی می‌ریزد:
کاری‌ش با من نیست،
و راهِ جهانِ خود را می‌گیرد،
هوای سیاه‌تر می‌‌گذارد؛
و من، خاموش بر دروازه ایستاده‌ام، دوباره تنها،
و هیچ کس کناره نمی‌گیرد این‌جا.


Hardy painted by William Strang, 1893

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر