۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

تجریدِ غاش بر بقای خیال


تفریق از شهرها و آرزوها 5 و شهرها و دادوستدها 2 در شهرهای ناپیدا ی کالوینو


... قوبلای‌خان لرزِ دست‌های‌اش آرام گرفته بود؛ دودِ افیون، کهربا گرفته از نورِ چراغِ پی‌سوز، حرکت‌ش برگردانِ ضرب‌آهنگِ آمدورفتِ تصاویرِ شهرها: کند اما مشحونِ یادهایی بی‌قرار، با الحانی از رنگ‌های غریب و نانامیدنی که تنها به حقه‌ی تدوینِ داستانی دیگر از شهری دیگر به دارِ نگاه‌ می‌افتند. چشم‌های خان بارِ غم گرفته بودند از پنجمین زایشِ آرزوی مرده‌زاد در شهرِ دوم، به سنگینیِ پلک وامی‌دادند، داغ بودند و سرخ، دو چشم تهی از نیت. مارکو، دانا به این احوال، به دودِ غلیظ می‌نگرد: « شاید شک کرده باشی به این که شهرها را نادیده از خیال برای‌ت می‌سازم؛ مصلحت به زمان می‌بندم و وقتی نشئه‌ ای از شهری می‌گویم محاط بر منظری شنگرف با مردمانی مهربان و فارغ بال و بی‌آینده، و وقتی مستی از خلخال‌های فیروزه‌ای بر عفیف‌‌ترینِ پاها و خنده‌های مداومِ کودکان در آغوشِ قصه‌گوهایی که به نافراموشی مبتلا اند گزارش می‌سازم. اما شک‌‌ات بخار می‌شود، باید بشود، از باوری که به اصالتِ رویا داری. شهرهایی که من می‌گویم بیش از این که پاسخی باشند برای تمنای تو، پاره‌هایی اند از یک رویای عام. رویایی که چه در تصویرِ تو از امپراطوری‌ات، و چه در ذهنِ خالیِ گرسنه‌ترین زاغه‌نشین، خطِ منطقیِ واحدی را پی می‌گیرد، منطقی که تنها در فاصله‌هایی که بینِ شهرها و داستان‌های‌شان پدید می‌آید، در اسکانِ زبان بر برهوتِ بینش و معنا و حادثه، هست می‌شود. قصه‌‌های من از شهرها، هر اندازه هم که عجیب باشند، در برابرِ رویدادهایی که همان باشنده‌گانِ این فاصله‌ها هستند، سراسر خشک و بی‌بُعد اند. تصادمِ دو شهر، تنها برخوردِ دو قصه نیست؛ در این تصادم، رویاچه‌ها از بازی‌گوشی در قابِ تصاویر دست می‌کشند تا به آن دلیلِ راستین، به علتِ وجودیِ هستنِ خود نزدیک شوند، علتی که منطقِ همان رویای واحدی ست که آن دود و این دهان، آن سرخیِ چشم‌ها و این دردِ دست، تجسمِ اطوارِ مخلوق‌های آن اند.»



- آرزوها و دادوستدها 

بر کناره‌های شهرِ زبیده، اشباحِ معمارانِ این شهر، پیش از این که ماه از بی‌قواره‌گیِ سفیدِ شهر رو برگرداند و نور را از بیدارخواب‌ها بگیرد، شهرکی ساختند که در آن،‌ زمان از حرکت می‌ماند. نامِ این شهرِ کوچک سیمرا ست، که با فاصله‌‌ای مساوی از دو شهرِ زبیده و کلوئه بنا شده. در کوچه‌های‌‌ این شهرک می‌توان از لرزشِ برگ‌ِ درخت‌های سدر و صدای برهم خوردنِ بالِ پروانه‌هایی که عمرِ جاودان دارند، قصه‌ی مکالماتی را که در همین زمان از روز ولی قرن‌ها پیش بین ساکنانِ شهرِ زبیده گذشته، شنید. چون در پهنه‌ی این شهرک زمان وجود ندارد، روایت‌هایی که هر پرسه‌زن از این قصه‌ها می‌سازد، با روایت‌هایی که افرادِ دیگر در گذشته ساخته‌اند در‌می‌آمیزند و بدین ترتیب هر قصه حاویِ امکاناتِ روایت‌های پیش و حاملِ روایت‌های آینده می‌شود. شاید از سرِ همین انباشتِ قصه‌ها و فشرده‌گیِ روایت‌هاست که زمان از این شهرک رخت بربسته و سَروری‌اش را به مکان‌مندیِ پویای روایت‌ها بخشیده. این‌جا هر روایت از روایتِ دیگر ترس دارد، هیچ گفت‌و‌گویی بینِ روایت‌ها وجود ندارد و رابطه‌ی روایت‌ها با هم رابطه‌ا‌ی ست که در دزدیدنِ نگاه و نپرسیدنِ نام و احوال خلاصه می‌شود. بر پایه‌ی این رابطه‌ی به‌غایت شهوانی، که هیچ چیز قادر به آسیب رساندن به آن نیست، قصه‌ها به هم جوش می‌خورند، و انگار در سطحی برتر از فردیت‌های‌شان به اجزایی تبدیل می‌شوند که در امری مادرینه، در یک امرِ پیراگیر قرار گرفته اند. به تعبیرِ دیگر، تمامیِ قصه‌ها به قصه‌ی آغازین برمی‌گردند، به قصه‌ای ازیادرفته که به تلاقیِ داستانِ زبیده و کلوئه مربوط می‌شود. مثلاً می‌توان این جور گرفت این قصه را که نسلِ اول از دل‌باخته‌های آواره که حدودِ معمارینه‌ی زبیده را ساختند و رفته‌رفته نسیان گرفتند و در رویای هم‌دیگر شریک شدند، در پیری به سیاقِ کلوئه‌ای‌ها با هم معاشرت می‌کنند، در فضایی آغشته از غیاب و غنوده در حسی زاهدانه که آن‌ها را به نجابتِ پرهیز از تحققِ رویا فرامی‌خواند؛ جایی که ناهم‌سانیِ تمناها به‌تدریج از ریخت می‌افتد و جای‌اش را به یک رویای واحد می‌دهد؛ رویایی که در آن، گم‌شده، در تبدیلِ انسان به خیال، به فراموشی سپرده می‌شود. البته سلامتِ روایت‌هایی از این دست به میزانِ قربتی برمی‌گردد که احساساتِ من را به‌نحوی شهودی با اجزای قصه‌ی آن دو شهر هم‌ساز می‌کند... 
   در سیمرا کوچه‌هایی هست با دیوارهایی پیر و کوتاه که تنها با گذر از آن‌ها می‌توان از این شهرک خارج شد؛ کوچه‌هایی که آب‌راه‌هایی طولانی بی‌صدا از وسط‌شان می‌گذرد. در اینکوچه‌ها صداها به زمزمه تبدیل می‌شوند تا درنهایت به دروازه‌ی خروجیِ شهر برسیم و بعد دیگر هیچ صدایی نخواهد آمد. تمامِ این‌ پیچش‌ها را در این کوچه‌ها می‌توان در حرکتِ آب خالی کرد، همه را فراموش کرد و از تندای انعکاسِ آفتابِ نیم‌روز بر پنجره‌ای که از ازل برای یک هیچ‌کس نیمه‌باز مانده و هم‌چنان نیمه‌باز خواهند ماند، به چشم‌ها چین داد، و خندید. 

۲ نظر:

  1. سلام، فکر می کنم مسئله مارکوی کتاب کالوینو، وحدت بود.(وحدت چیست؟اگر اصلاٌ وحدتی باشد؟)و توصیفاتش، مغشوش کردن مرزها بود. قوبلای خان را باید درک کرد،چون دنبال آن نیرویی بود که برای تجدید نظم مفهومی هر واقعیت برساخته انسانی در هر زمان ومکانی ضروریست. اما پاسخی که شمایِ مارکو می دهید این است: همه دلیل های موافق و مخالف مرزها مدتهاست به انتها رسیده اند و صورتی از نظم را می کشید که غیرنمادین و ذاتی ست. نظمی که در آن جایگزینی و انتقالی در کار نیست. به این ترتیب تمام محتوای نمادین شهرها خود را در نظمی خالص حل می کنند و وقتی محتواها نباشند پس دیگر هیچ روایتی یا کلا هیچ چیزی "زیادی" نیست. اما در انتهای نوشته تان، باز هم این شمایید که دوباره شهر را ترک می کنید و ما با پرسش هایی باقی می مانیم: ماهیت حقیقی خیال چیست؟ کدامیک واقعی ترند: "زندگی" یا "زیستن" ؟ قوبلای خان یا مارکو؟ کلیات یا کلمات؟ تصویر یا معنا؟ چیزها یا روابط شان؟
    نوشته تان زندگی قوبلای خان و ساکنان شهر ها را به دنیای سرشتین چیزها برمی کشد ،بر چیزهای سرشتی تاکید می کند و چیزهای غیر سرشتی را حذف. اما در یکی از چند جمله آخرتان-تا درنهایت به دروازه‌ی خروجیِ شهر برسیم -، یعنی :گذر به "خارج" ِ "سرشتین". و دقیقا همین "گذر" بار دیگر حدودی را در پیرامون محتوای شهر می گذارد که همان خواسته قوبلای خان بود از مارکو برای دیدن "مرز "و پس از آن "جایگزینی" ِ ذهنی. و همین، "مرز" شما و قوبلای خان را از میان می برد،و پرسشی سرشتین: آیا امر "ذاتی" و توصیف ذات در میان ذات ها از همان منبعی نمی آید که "خواست" قوبلای خان از آن می آمد؟
    سپاس

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خب، خوبه که نوشته تونسته باردارِ یه همچین خوانشِ پیچیده‌ای باشه. برای من که صرفاً یه جور خیال‌پردازی بود در فاصله‌ و امکانی که بینِ دو داستانِ کالوینو در اون کتاب بهم دست داد؛ که ازقضا ضعفِ بنیادین‌م در روایت سبب شده بخشِ عمده‌ای از محتوای تصویری‌ش رو از دست بده و کمی بیش‌تر از اون‌چه که توو ذهنم بوده انتزاعی به نظر بیاد! ;)
      این که مارکو را "من" گرفتین، و قوبلای را دیگریِ من، به گمانم کمی مغشوش می‌کنه فاعلیت رو در روایت؛ همون‌طور که به ظرافت اشاره کردین، مرزِ قوبلای-مارکو هم‌پا با مات شدنِ مرزِ شهرها/نام‌ها رفته‌رفته رنگ می‌بازه؛ به نظرم، فرمِ رمان در این کارِ کالوینو رو می‌شه در همین آشکارشدنِ "تدریجیِ" بی‌مرزی کشف کرد. مارکو خودش بعضی جاها به شهرهایی اشاره می‌کنه که بی‌مرز ان، ریختی ندارن و اصلاً معلوم نیست روایت می‌شن یا وضعِ خودِ مارکو رو روایت می‌کنن (مثلاً شهرِ Pentesilea یا Cecilia، یا Irene و...)؛ و پیش و پس‌ش گاهی سروکله‌ی این بارزه پیدا می‌شه که انگار قوبلای، با این که یه‌جور درگیرِ احساساتِ ناراحت و وسواس‌زده به این بی‌مرزی‌هاست، از همین تعلیقِ فاعلیت‌ها‌ست که می‌تونه به امپراطوری‌ش خیره‌گی کنه و اون رو دوست بداره؛ خیره‌گی‌ای که خیلی فرا-هزارویک‌شبی‌وار(!) مارکو رو به پی‌گیریِ قصه‌گویی تشویق می‌کنه. در موردِ سیمرا و اون راهِ خروجی که ازش حرف زدین، حالا که دوباره می‌خونم نوشته‌ رو، برام بیش‌تر تصویرِ مانده‌گیِ پرسه‌زن جلوی اون پنجره تداعی می‌شه، روایت با او ریزچینِ چشم از زده‌گیِ نور و خنده تموم میشه و حتا اگه بشه از قصدِ خروج و تمام‌شدنِ حرف هم صحبت کرد، باز هم قصه در این تصویر که توو کوچه‌ و پنجره‌ی مرموزی که عصاره‌ی بی‌زمان‌بودنِ شهره می‌مونه و جلوتر نمی‌ره. یه قدم جلوتر رفتن شاید به معنیِ نامیدنی دیگه و شهری دیگه باشه.

      سپاس

      حذف