۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

مست‌نوشت


خواسته یا نا، از اولین باری که سرِ ی به زاویه‌ی رنگ‌پریده‌ی حوضِ فیروزه‌ای خورد و خون‌اش فردای دغدغه‌های زنِ میان‌سال شد ماه‌ها می‌گذرد. می‌دانست پنج‌شنبه‌ها باید جای دیگری باشد، اما چای سبز، نغمه‌ی بانجو، و حرکاتِ محبت‌آمیزِ دست‌های شبحِ پوسیده‌ی مادربزرگِ ه بر شانه‌های‌ش نمی‌گذاشت که آن‌جا باشد. سرزنش نداشت، چون هیچ راهی برای این پیدا نمی‌کرد که حرفِ ت را در کلمه‌های فردا جا کند. فردا همیشه آ-دینه بود. یا باید راهی به گریز از ه-فته پیدا می‌کرد یا به چهارشنبه‌ برمی‌گشت. اما چهارشنبه‌ها نه چای سبز بود، نه کسی بود بانجو بزند؛ از قرارِ معلوم مادربزرگِ ه هم جز پنج‌شنبه باقیِ روزها را با روحِ ا سپری می‌کرد. پس دلیلی نداشت پنج‌شنبه‌ها به این حیاط نیاید. و این از نظرش هیچ‌وقت خودخواهانه نمی‌آمد.

و بر هاله‌ی حوض ترجمه اند سوداهای دیروز: که تا فردا تکثیرِ ملولِ فراموشیِ گذشته ست، نگاه به فیروزه خیانت به زمان‌مندیِ زایشِ دایره است بر آب؛ که اطوارِ هستن، شدن است؛ و بوی میرای حوض را اراده‌ی باد هم‌راه ست و رقصِ وفادارِ شمعدانی به نجوای آب.

فیگورِ مسخره‌ی نویسا‌ پشتِ کیبورد: جاسیگاری، لیوانِ تلخ‌آب، بالاتنه‌‌ی خمیده، چشم‌های خشک، بی‌حواسیِ محضِ نر؛ حال‌ش را به هم می‌زد این‌ها. می‌خواست که می‌توانست بی‌هوده‌گیِ یک‌ روزش را تصویر کند و بعد این تصویر را در هیئتِ سیاهِ کلمه پیشِ چشم‌های متظاهرِ نویسنده بگذارد تا به او اثبات کند چیزی برای نوشتن وجود ندارد که در فضای خودفریبِ این فیگور ارزشِ گفتن داشته باشد. گفتن ندارند شکل‌های بودن، وقتی نیرویی به خواستنِ تکرارشان نیست. نویسا این را نمی‌دانست و همه‌چیز را بازی می‌‌گرفت، جز یاد را. او از این اداها خسته می‌شد، دامن‌ش را می‌پوشید، از آینه فاصله می‌گرفت، و دست‌های‌ش، گرم بر لیوانِ چای سیاه، به تظاهراتِ عینکِ نویسا می‌خندیدند.

و بر/با/از خون می‌نویسد: که خشت‌های دیوار مثالِ دیدار نیستند.

هدا نه بر زمین می‌ماند و نه بر دریا. زمین که از همهمه‌ی آدم آتش می‌گرفت به دریا می‌زد؛ وقتی دریا از حرصِ چشم‌ها خشک می‌شد، پرواز یاد می‌گرفت و آن بالاها معلق می‌زد. دوستان‌ش هیچ‌وقت نفهمیدند کی‌ خواهد رفت؛ نه این که چندان غنجِ رستگاری را بزنند، چون همیشه زودتر از دیگران می‌آمد، آن‌ها را دوست می‌داشت، آن‌ها جوان بودند، و او فاصله‌ی طلوع و غروب را با گفتن از روایت‌هایی پیر از چین‌و‌چروکِ جغرافیای بادها برای‌شان رنگ می‌زد و آن‌ها را از هم می‌رهاند. اما دیوار را تحمل نمی‌کرد، یر دیوار بود که همهمه هم‌آهنگ می شد با حرصِ ماندن، و او هرگز به این تن نمی‌داد که ه‌ی نام‌ش را بردارند و دِ داد و داوی کنند که آخِرِ نام‌ بنشیند. باری، او دوستان‌ش را  در منطقِ افقی دورتر از این‌ها دوست می‌داشت. سوتی می‌زد، همه ساکت می‌ماندند تا او آرام در گرگ‌و‌میش محو شود.

فریشته‌ی سپید، بر گدارهای خطرخیز، زخمِ زمین می‌لیسد. و زمین می‌داند که راهِ خانه چیست، زمین نگاه‌ش به خواستِ باد است.


۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

لاخه‌ها


خصلتِ کهکشانیِ دووم. منظومه‌ای از صُورِ موسیقیایی که، بر لایه‌های پذیرشِ برآیندِ غبارآلودی از احساسی پیوست‌گیر، رنگ‌مایه‌های تراژدی را رصد می‌کنند. تنها گوشِ آشنا با فرمِ سمفونی قادر به دیدنِ این وجهِ فلکیِ دووم است.

عیارِ ارزیابیِ عمقِ احساسیِ فرد، نه توانِ کلامی و ادبی ست، و نه استعدادِ بصری یا زبانِ بدن، و نه حتا محاکاتِ چهره‌اش. تنها عیارِ ممکن، ذوقِ موسیقیایی ست؛ بارزه‌ای که از جلوه‌های حیاتِ ناخودآگاهِ فرد می‌گوید، از جهانی که او می‌زیَد، نه جهانی که ادعای‌ش را دارد. در تخمینِ چنین اصالتی البته، دوریِ این ذوق از طبعِ عامه به همان اندازه اهمیت دارد که سازواریِ اطوارِ تن و جغرافیای گفتارِ شفاهی با طبعِ موسیقیایی.

"دست‌های زنان تأثیرگذار، تب‌آلود اند و ترد. دست‌ها، به لحاظِ نمادین، جلوه‌مندتر و زلال‌تر از اندام‌های جنسی‌شان اند. دست‌ها و موهای‌شان. آیا زنی که چشم‌های‌اش را به مردی بخشیده حاضر است دست‌های‌اش را برای کسی که به او گفته این دست‌ها دل‌رباتر اند از نگاهِ او، قطع کند؟  - دست‌های ساکن، دست‌های مات، دست‌های زنان به یک‌دیگر حسادت می‌کنند."  بودریار/خاطرات سرد

ضمنی‌ترین و درعین‌حال درست‌ترین علامتِ یک سکسِ بد: این که در آن خندیدن نباشد.

دیگر چه چیزی روشن‌تر از سرگرم‌بودنِ افراد با گوشی‌های‌شان در یک مهمانیِ دوستانه باید اثبات کند که عرصه برای رابطه بدونِ هرزه‌گی تنگ شده؟ {تماسِ انگشت‌ها با صفحه‌ی شفافی که امروز بیش از پوست لمس می‌شود، صفحه‌هایی که چشم و چهره و لب‌خند را بیش از تن‌ها مخاطب می‌گیرند، مراقبت از پلاستیکی که انتظارِ گوش برای شنیدنِ صدای ناجهانی‌اش از انتظارِ شنیدنِ آوا پیشی گرفته... تماس به تکفینِ رابطه}

«اگر می‌خواهیم احساساتِ ناب و بی‌غشی را که درباره‌ی کسی داریم کشف کنیم، باید به حسی رجوع کنیم که با خواندنِ اولین نامه‌ی نابگاهی که از او به دست‌مان رسیده به ما دست داده است.»   شوپنهاور/ ذیل‌ها و حاشیه‌ها

فرهیخته‌گی خودآگاهی ست؛ و تنها مزیتِ خودآگاهی فارغ از تمامِ ایده‌هایی استتیکِ خواست‌باورانه‌ای که می‌توان بازی‌گوشانه دورش تنید امکان‌پذیر شدنِ زیستنِ زنده‌گی‌های موازی‌ست؛ جایی که فرد به میانجیِ آشنایی با زنده‌گی‌های گوناگونِ یک مفهوم می‌تواند سایه‌ها، هم‌زادها، هم‌رویدادی‌ها، هم‌افقی‌ها و هم‌دمی‌ها را در لحظه شهود کند و با این دانش، به یکه‌گیِ رخ‌داد وفادار باشد. بی‌دانشی، بی‌وفایی به زنده‌گی ست.  

تفوقِ فلسفیِ نثر به نظم،  نه به دلیلِ نزدیکیِ اولی به جغرافیای سردِ تأمل و فاصله‌‌اش با وجدِ هستی‌شناختیِ جه-آنِ شاعرانه، بل که بیش‌تر به دلیلِ امکانِ ادامه دادن در حدتِ جریانِ خواستی که در آمدورفتِ سایه‌های غایتِ وجودِ آینده، خود را صرف می‌کند: کلمه در نثر، تن‌یافته‌گیِ این نیست شدنِ خواست است در وضعیتی عاری از توسل به ترفندِ فضا. 

«پس من با دیگری رنج خواهم برد، رنجی بی فشار و فشرده‌گی، بی این که خویش را از دست بدهم. به این رفتار، که هم‌هنگام عاطفی ست و کنترل‌شده، عاشقانه ست و آداب‌مند، می‌توان نامی داد: ظرافت: در معنای شکلِ "سالم" (هنریِ) شفقت. (آته الهه‌ی جنون است، اما افلاطون از ظرافت‌ش می‌گوید: پای‌ش بال دارد، زمین را به تردی لمس می‌کند).  بارت / گفتارِ یک عاشق

زیا و گیای یک رابطه را می‌توان از زمان‌مندیِ کاش‌های‌ش شناخت: کاش‌های آینده، کودکانه‌گی‌های رابطه اند، تردی و طراوت و سرزنده‌گیِ رابطه؛ کاش‌های حال، میان‌سالیِ رابطه، هجومِ واقع‌مندی و جنایتِ تام (مرگِ وهم و رویا)؛ و کاش‌های گذشته، یائسه‌گیِ رابطه اند (جایی که یادآوری بدونِ دل‌-تن-گی ست).

  در حصارِ تکنولوژی‌های ارتباطاتی، رابطه (چه آگاپیک و چه اروتیک) آبستنِ ناخواسته‌ی خیانت است. دمِ دستی بودن، حذفِ آماده‌شدن-به-حضور، از دست دادنِ رخ‌دادواره‌گیِ دیدار و هجران (و تمامِ بارقه‌های شوق و حزنی که در ادامه به تن می‌ریزد)، هم‌سطحیِ غیاب و حضور، همه‌گی در حکمِ برهم‌خوردنِ امکانِ سایشِ "میل" به حیثِ ادبیِ رابطه اند، پاره شدنِ تن از زمان، مرگِ رنگ‌های گرم بر نقاشیِ اشتیاق. حضورِ ترحم‌انگیزِ خیانت.

همیشه شبح‌واره‌ای فاحشه و ملال‌انگیز در هر درنگاشتِ خودگرفته‌ای هست که متنِ خودمحور را از ذاتِ موسیقی دور می‌کند. چیزی که از داستانِ دیگرنوشتِ چهره‌ی دیگری تخطی می‌کند تا احساساتِ من را نمایش دهد. عجیب نیست که جدیتِ هنرمند هم‌بسته است با بسامدِ این پرسش {از خود و از مخاطب(!)): آیا چیزی جز خودت داری که از آن بگویی؟

«آدمی را خواهی بشناسی، او را در سخن آر. از سخنِ او، او را بدانی. {...} اکنون اگر او را وصیت کرده باشند که سخن مگو تا پیدا نگردی، من‌اش چون شناسم؟ گفت در حضرتِ او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن. باشد که کلمه‌ای از دهانِ او بجهد، و اگر نجهد، باشد که از زبانِ تو کلمه‌ای بجهد به ناخواستِ تو، یا در خاطرِ تو سخن و اندیشه‌ای سر بر زند؛ از آن اندیشه و سخن حالِ او را بدانی زیرا که از او متأثر شدی، آن عکسِ اوست و احوالِ اوست که در اندرونِ تو سر بر زده است.» مولانا- فیه ما فیه

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

سرودِ پاییز

ترجمه‌ای از  Chanson d'automne  از پل ورلن

                                                                by Les Discrets


مویه‌های دوریازِ
ویولن‌های
    پاییز
دل‌ام را ریش می‌کنند
با رخوتی
   پرملال.

سینه‌گیر ست
و پریده‌رنگ وقت که
   ساعت می‌نوازد،
به یاد می‌آورم
روزهای گذشته را
   و می‌گریم؛

و کناره می‌گیرم
در بادِ نحسی
   که مرا می‌برَد
این‌جا و آن‌جا
مثالِ
   برگِ مرده.

Portrait by Eugène Anatole Carrière

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

مست‌نوشت

حلقه‌ها بر آب


سه. و خورشیدِ تابان بر نسیم
همیشه تا با تغییرِ فصل و گشتِ ورق، سایه‌های گذشته از تابشِ تن پس می‌نشینند و او در این جزر بر شوقِ درک از گشتِ گاه آرام می‌گیرد. حسی روشن و زلال از وهمِ پیوسته‌گیِ روح و طبعِ هوا.

. و بر مکثِ بیست‌و‌دومین ثانیه از حرکتِ یک تاب
تنافر. {همیشه دیدنِ بازیِ کودک‌ها که روی سردیِ اسباب‌ِ فلزی کیف از لحظه بیرون می‌کشند، یا زوج‌های پیری که با نگاه‌شان به محوطه‌ی این بازی چندباره می‌کنند خودشان را، او را شیفته می‌کند. زوج‌های پیر، در غیابِ مفهومِ عشق در این دورانِ هرکسی، نمادِ توقفِ جریانِ زنده‌گی-در-مرگ و مرگِ اصیلِ زمان‌مندی‌های آلوده به علامت و شتاب اند. درست مثلِ بچه‌ها، که نگاهی ندارند، جز به نانگاهی از چیزها، از رویدادهایی که آن‌ها را از مادر دور می‌کند و به دیگری‌های محال نزدیک. رنگِ مطلوبِ او در خیره‌گی به این مساحت، رنگی ست تند به شدتِ خاطرنشینِ یک هم‌دمیِ عاشقانه}.

صفر.سه.هشت. و اسلیمی‌های تردِ نخواستن
همیشه حقیر است نفسِ زائر در ژرفنای راه. این سان، سایه همان فراموشی ست از من که راه را می‌آفریند. پس هر کس هم‌زادی دارد، پیشِ رو و پیش‌رو، که با سایه‌پردازی‌ها، او را در این وهم می‌فشُرد و وامی‌سازد که مطلوب از آنِ اوست. جزئی از زیارت شاید فهمِ بزرگیِ این حقارت و ستهمِ این وهم باشد.

. و از حقارتِ سهم‌گینِ اراده
همیشه ورای صوت و نقش و لمس و بو و طعم، پناه‌گاهی هست که جانور بر آن به هندسه‌ی کم‌-هست می‌اندیشد. ظرفیتِ وجودیِ این پناه‌گاه همیشه از نقاطِ مضروب از اهدافِ اراده درمی‌گذرد، و پهنه‌اش به جایی کشانده می‌شود که باش‌گاهِ جانور، ورای خواست و تصور، از او معمارِ لحظه می‌‌سازد. کلمه.

هشت. و او را خواهد خواند آن وقت‌‌ها که در اکنون می‌سوخت
همیشه، ورای ارواحِ گذشته، بر نقشه‌ی یادآوردهای او خواهد ماند. انگار که او را از ماده‌ای ساخته‌ باشند چسبنده، مانا و سبک‌بار، جوری که در هم‌باشی‌های‌ش با آینده‌گان او پیشاپیش حاضر ست. زده‌گی‌ای از هستی. زخم-آوایی ابدی. هشت خیمه، از خیمه‌گیری در هشت زنده‌گی، از زنده‌گی در هشت ابدیت، به پاس‌داریِ این نفرین برپاست.

. و نور از راست بر سه رخ 
همیشه، تا ابد، بادهای هفته‌گی او را با خود خواهند برد و داستان‌های نگاه‌ش پیش از این که به یالِ یادِ جاودانه‌‌ی محبوب‌های درگذشته‌اش بسایند، طعمه‌ی خواستِ او می‌شوند، خواست به سایش به انبوهه‌ا‌ی از تن‌های جبرانی و درآویختن به اطوارِ فراموشی. پس از برای‌ش خوش‌تر که مرداری سپید باشد با تک‌بازمانده‌ای سیاه ایستاده بر گورِ عریان، تا افاده‌ای مدعی که خامی‌ش را زیرِ چینِ چشم‌ها پنهان می‌کند؛ که شاید نور بر او بتابد، خدایی پیدا شود، عزیزکی سزاوارِ بی-رازی، منتظری مضحک و بی گذشته. اما همه چیز می‌گذرد.

چهارده. و پیاپیِ میل
همیشه، همه چیز، می‌گذرد؛ و گذشتنِ چیزها همیشه همه چیزشان است. پس ایستارهای "بعد" امیدهای ناقص اند از ذهنی منحوس، از روحی بی‌وفا به زیستن در تغییرِ فصل‌ها، از جانی بی ذوق از ستایشِ زایش و مرگِ آفتاب و باران، از نگاهی بی از نگاه بر گور، از تنی عاری از درنگ در تاریخِ شوق.

untitled - Beksinski