حلقهها بر آب
سه. و خورشیدِ تابان بر نسیم
همیشه تا با تغییرِ فصل و گشتِ ورق،
سایههای گذشته از تابشِ تن پس مینشینند و او در این جزر بر شوقِ درک از گشتِ گاه آرام
میگیرد. حسی روشن و زلال از وهمِ پیوستهگیِ روح و طبعِ هوا.
. و بر مکثِ بیستودومین ثانیه از حرکتِ یک تاب
تنافر. {همیشه دیدنِ بازیِ کودکها که روی سردیِ اسبابِ فلزی کیف
از لحظه بیرون میکشند، یا زوجهای پیری که با نگاهشان به محوطهی این بازی چندباره
میکنند خودشان را، او را شیفته میکند. زوجهای پیر، در غیابِ مفهومِ عشق در این دورانِ
هرکسی، نمادِ توقفِ جریانِ زندهگی-در-مرگ و مرگِ اصیلِ زمانمندیهای آلوده به
علامت و شتاب اند. درست مثلِ بچهها، که نگاهی ندارند، جز به نانگاهی از چیزها، از
رویدادهایی که آنها را از مادر دور میکند و به دیگریهای محال نزدیک. رنگِ
مطلوبِ او در خیرهگی به این مساحت، رنگی ست تند به شدتِ خاطرنشینِ یک همدمیِ عاشقانه}.
صفر.سه.هشت. و اسلیمیهای تردِ نخواستن
همیشه حقیر است نفسِ زائر در ژرفنای راه. این سان، سایه
همان فراموشی ست از من – که راه را میآفریند. پس هر کس همزادی دارد، پیشِ رو و
پیشرو، که با سایهپردازیها، او را در این وهم میفشُرد و وامیسازد که مطلوب از
آنِ اوست. جزئی از زیارت شاید فهمِ بزرگیِ این حقارت و ستهمِ این وهم باشد.
. و از حقارتِ سهمگینِ اراده
همیشه ورای صوت و نقش و لمس و بو و طعم، پناهگاهی هست که
جانور بر آن به هندسهی کم-هست میاندیشد. ظرفیتِ وجودیِ این پناهگاه همیشه از نقاطِ
مضروب از اهدافِ اراده درمیگذرد، و پهنهاش به جایی کشانده میشود که باشگاهِ
جانور، ورای خواست و تصور، از او معمارِ لحظه میسازد. کلمه.
هشت. و او را خواهد خواند آن وقتها که در اکنون میسوخت
همیشه، ورای ارواحِ گذشته، بر نقشهی یادآوردهای او خواهد ماند. انگار
که او را از مادهای ساخته باشند چسبنده، مانا و سبکبار، جوری که در همباشیهایش با آیندهگان او پیشاپیش حاضر ست. زدهگیای از هستی. زخم-آوایی ابدی. هشت خیمه، از خیمهگیری در هشت
زندهگی، از زندهگی در هشت ابدیت، به پاسداریِ این نفرین برپاست.
. و نور از راست بر سه رخ
همیشه، تا ابد، بادهای هفتهگی او را با خود خواهند برد و داستانهای
نگاهش پیش از این که به یالِ یادِ جاودانهی محبوبهای درگذشتهاش بسایند، طعمهی
خواستِ او میشوند، خواست به سایش به انبوههای
از تنهای جبرانی و درآویختن به اطوارِ فراموشی. پس از برایش خوشتر
که مرداری سپید باشد با تکبازماندهای سیاه ایستاده بر گورِ عریان، تا افادهای مدعی که خامیش را زیرِ چینِ چشمها پنهان میکند؛ که شاید نور
بر او بتابد، خدایی پیدا شود، عزیزکی سزاوارِ بی-رازی، منتظری مضحک و بی گذشته. اما همه چیز میگذرد.
چهارده. و پیاپیِ میل
همیشه، همه چیز، میگذرد؛ و گذشتنِ چیزها همیشه همه چیزشان است. پس ایستارهای "بعد" امیدهای ناقص اند از ذهنی منحوس، از روحی بیوفا به زیستن در تغییرِ فصلها، از جانی
بی ذوق از ستایشِ زایش و مرگِ آفتاب و باران، از نگاهی بی از نگاه بر گور، از تنی عاری از درنگ در تاریخِ شوق.
untitled - Beksinski |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر