۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

مست‌نوشت


/ چهارمین، برگ‌های علف، شاه‌دانه‌های عاطلِ سبز، برگ‌های خاطره، دانه‌های فراموشی میانِ برگ‌ها، برگ‌ها بر دانه‌های حال

با آقای مِی و آقای لانگ نشسته‌ایم پشتِ میز و می‌نوشیم. این دو، که تاریخِ نگاه با هم دارند، زل زده‌اند به هم و من این‌جا، که رو به چشمِ نویسنده‌ی این سطر نشسته ام، به لیوان‌م نگاه می‌کنم و خوب می‌دانم بر شبکیه‌ی چشمی که گرو گذاشته‌ام، همین حالا ولی جایی دیگر، تصویرِ مردی مهربان نقش بسته که ملالِ حضورش به پیریِ فراموشیِ یک عهدِ ازلی است. بیرث در را باز می‌کند و می‌آید توو، روبروی من می‌نشیند و کتابِ برچ را باز می‌کند.

- روزِ دیگری شاید، که زیرِ آفتاب بازی کنیم. کجا می‌روی؟ که زیرِ پوست‌‌ات زمان را باطل کنی و بعد تعجب کنی از این که شگفت‌زده‌ شده‌ای؟ به آسمان نگاه کن، ببین چه طور حیاتِ روز بالایت می‌بَرد. کجا می‌روی با آن پاهای گِلی‌؟ یادت هست که پیدا کردنِ راه به مرگ‌ات می‌انداخت؟ از کجا می‌دانی؟ مگر کجا بوده‌ای؟ به موج‌های زیرِ پوست مگر گوش نمی‌دهی؟

 کتاب را می‌بندد، موهای‌اش را پشتِ گوش‌هاش می‌بَرد، لیوان‌ش را جرعه می‌کند. می و لانگ هم می‌نوشند. صدای برث بم‌تر می‌شود.

- بر سطری می‌مانم. در لحظه می‌مانم و پاییز را می‌اندیشم که چه‌طور پلک است و چشم‌ها جای دیگری بر فضای نانوشته پراکنده اند. بر گدارِ ساحلی، بر قطره‌های آب، بر آفتاب، تنها می‌مانم. درخت‌ها، چهره‌های برگ‌ها، چشم‌های نامرئی و چانه‌های مهربان، که به زلالیِ روز حقیقی اند. همه گوشه‌ی خالیِ کاغذ...

چشم‌های‌اش را که بست، فهمیدیم چپ‌دست است. لانگ بلند می‌خندد. مِی به پایه‌ی میز نگاه می‌کند: سایه‌ی پاهای من که از شدتِ شمع پرزور شده، به عشقه‌ای می‌ماند دورِ سایه‌ی پایه. می به ما نگاه می‌کند و می‌گوید: چیستان: دستِ چپ. بیرث می‌گوید: زنِ چهل‌تکه.

- روزی آفتابی که به دریاکنار هم‌قدم شده بودیم گفته بودی آن‌طور که باید نمی‌پرستم‌ات. می‌دانی که می‌دانم که می‌خواستم؛ ولی ذهن‌ِ من رویاست، رویایی از کاش‌ها؛ که اگر می‌توانستم زنی از محبوب‌ها بسازم، تو جزیی بودی از آن. که اگر می‌توانستم از تو و او و او زنی بسازم، تو به‌ترین بازنمایی بودی.  زنِ چهل‌تکه به من لب‌خند می‌زند وقتی دست‌های‌ام خالی ست. با این حال اگر می‌توانستم زنی بسازم از خدایان‌ام... بیا قدم بزنیم و کمی حرف بزنیم، آن بالاها بیشه‌ی سبزی هست که...

لانگ بلند می‌شود و از صحنه خارج می‌شود. من به ستارِ این سطر‌ها نگاه می‌کنم. برث می‌گوید: راستی تولدت مبارک می. می می‌گوید: این صحنه را چه کسی ساخته؟ آخر من تابستانی ام.

- طرحی ندارم که دیدم را نشان کنم، هوشی ندارم که راست از ناراست کنم، خطی ندارم تا ردیف کنم، فقط آفتابی هست و کاغذ و قلمی که سرودِ آواره‌ی تابستان را بنویسم. اشکال ندارد اگر می‌خواهی بمانی، نه مهم نیست، اگر می‌خواهی بمان، بیا اگر پاره‌های ذهنِ غایب‌ را روی نسیمِ روزهای میرا می‌گذاری و می‌توانی سوارِ سرودِ آواره‌ی تابستان دور شوی. ترسی ندارم، چیزی ندارم برای پنهان کردن، گریه‌ای ندارم برای روزهای گذشته، گوشی ندارم برای دلیل‌ها، تشویشی ندارم که بخوابانم‌اش ، فقط می‌نشینم با بربط و قافیه سوارِ سرودِ آواره‌ی تابستان... تغلیظ و حالت و تحمیل و تخیل و الهام...

لانگ واردِ صحنه می‌شود. بلند می‌گوید: تو هیچ چیز نداری می؛ این را حتا بر سنگ نوشته اند. برث به من نگاه می‌کند، من از صحنه خارج می‌شود.

/ دانه‌های آینده بر برگ، برگ‌ها میانِ دانه‌های فراموشی، خاطره‌های برگ، سبزینه‌های عاطلِ شاد، علف‌های برگ، پنجمین


Max Ernst - Illustrious Forger of Dreams

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر