ترجمهای از یکی از مدخلهای کتاب گذرواژهها
بیشک، صحنه (scene) و ابتذال (obscene) بهلحاظِ
ریشهشناختیِ واژگانی هیچ وجهِ مشترکی با هم ندارند، اما برقراریِ چنین رابطه و اشتراکی
همیشه وسوسهکننده است؛ چون به محضِ اینکه پای صحنه یا نما یا سنِ نمایشی به میان
کشانده شود، خیرهگی، فاصله و دیگربودهگی نیز به پیش میآیند. تماشا محدود است به
صحنه؛ اما وقتی ما در فضای ابتذال نفس میکشیم، دیگر هیچ صحنه، هیچ نما و هیچ بازیای
وجود ندارد، فاصلهی خیرهگی از بین میرود. بیایید به سراغِ هرزهنگاری برویم: روشن
است که در هرزهنگاری، بدن، در تمامیتِ خود، مکشوف است و تحققیافته. شاید معنای ابتذال
یا هرزهگی همین باشد: واقعیشدن، واقعیشدنِ تام و تمامِ چیزی که تابهحال به مثابهی
استعاره تلقی شده یا واجدِ بُعدی استعاری بوده است. سکسوالیته، و اغوا نیز به همین
ترتیب، همیشه بُعدی استعاری دارند. در ابتذال، بدن، اندامهای جنسی و کنشِ جنسی بهکلی
از میزانسن میافتند، در عوض {هر سه} بیواسطه و بهفور برای دیدن، یا به بیانِ دیگر،
برای بلعیدهشدن عرضه میشوند؛ {جایی که}هر سه، در آنِ واحد، جذب و لمبانده میشوند.
این همان "برونریزیِ" تمامعیارِ چیزهایی ست که دراصل باید موضوعی برای
یک رفتارِ نمایشی، یک صحنه، یک بازی میانِ دو حریف باشد. در اینجا اما نه بازیای
در میان است، نه دیالکتیکی و نه فاصلهای؛ سازشِ تام و تمامِ عناصرِ نمایش.
در این زمینه آن چه دربارهی بدنها
صدق میکند، دربارهی پوششِ رسانهایِ یک رخداد هم صادق است، دربارهی "اطلاعات"
نیز همینطور. زمانی که چیزها بیش از حد واقعی میشوند، وقتی که چیزها بهفور در یک
چشمبرهمزدن داده و ستانده میشوند، وقتی که ما در مدارِ کوتاهی زندهگی میکنیم که
در آن تمامیِ چیزها دائماً نزدیک و نزدیکتر میشوند، میتوانیم بگوییم که در ابتذال
و هرزهگی زندهگی میکنیم. رژی دوبره ، از همین چشمانداز نقدی درخشان از جامعهی
نمایش به دست میدهد: به زعمِ او، جامعهای که ما در آن زیست میکنیم دیگر آن جامعهای
نیست که میانِ ما و چیزها فاصله میاندازد، آن جامعهای که در آن میتوانستیم با توجه
به فاصلهگرفتنمان از چیزها بیگانهگیمان را معنادار کنیم؛ فلاکتِ ما در همین نزدیکیِ
گزاف و بیشازحد به چیزهاست، بهگونهای که هرچیز و هرکس، حتا خودمان، بیدرنگ و بهفور
تحقق مییابد. این دنیایِ بیشازحدواقعی، مبتذل و هرزه است.
در
چنین جهانی، آن چه داریم دیگر ارتباط نیست، بل که نوعی آلودهگیِ ویروسی است؛ هرچیزی
بیدرنگ از شخصی به شخصِ دیگر انتقال مییابد. اصطلاحِ "بیبندوباری" اشاره
به چنین فرایندی دارد: چیزها، بیواسطه و بی بند و بیدرنگ اند، بدونِ فاصله و بدونِ
بار و جذبه؛ بدونِ لذتِ راستین.
در
هنر، که ساحتی است از قلمرویِ اغوا، دو حد یا کرانه وجود دارد: اغوا و ابتذال. از
یک سو، هنری هست که میتواند بنابر قاعدههای غریب و دیگرگونه، صحنهای به دور از واقعیت
بسازد؛ از سوی دیگر، هنرِ واقعگرا وجود دارد، که به امری تشریحی و عینی، به آیینهی
تمامنمای واپاشی و تجزیهی جهان تبدیل میشود و ازاینرو به عمقِ هرزهگی درمیغلتد.
ابتذال
هم البته متحول میشود: نمایاندنِ بدنِ برهنه موهن است و مبتذل؛ ولی نشان دادنِ نزاری
و لاغری و پوستِ کشیده بر استخوان از آن هم موهنتر ست. این روشن است که امروز وضعیتِ
بغرنج و بحرانیِ رسانه حولِ همین رواداشتنِ {ابرازِ}افراطِ ابتذال میگردد. اگر همهچیز
باید گفته شود، خب، همه چیز گفته خواهد شد... لیکن حقیقتِ عینی مبتذل است. واقعیت این
است که وقتی ما از جزئیاتِ روابطِ جنسیِ بیل کلینتون باخبر میشویم، هرزهگی و ابتذال
به چنان حدی از مضحکه میرسد که تعجبآور خواهد بود اگر هیچ وجهِ طنزآلود و آیرونیکی
در آن جسته و دیده نشود. این چرخشِ آیرونیک {(توسل به مضحکه در رویارویی با وفورِ ابتذال)}،
چه بسا واپسین تجسمِ ذاتِ اغوا در جهانِ تباهیده و هرزه باشد: چیزی که ما، در عمقِ
وجودمان هرگز قادر به باور به آن نیستیم. هرزهگی –
یعنی، پیداییِ تمامعیارِ چیزها –
تا آن حدی برنتابیدنی میشود که ما ناگزیز ایم با به کاربستنِ راهبردی آیرونیک آن را
تحمل کنیم. وگرنه، این ترانمایی، این شفافیتِ خاص، بهکل، هلاکتبار میبود.
این
گونه است که ما همهگی، جایی میانِ خیر و شر، در ستیزی بیامان و گذرناپذیر –
در خطرِ مانویگری، و ضدیت با تمامیِ دستاوردهای اومانیستیمان –
گرفتار میشویم، در وضعیتی که هیچ آشتی و سازشی را به خود راه نمیدهد. ما ناچار ایم
تا این قواعدِ بازی را بپذیریم، حتا اگر در آنها نتوان هیچ سراغی از تسلا گرفت، تسلیمی که بهمراتب بصیرانهتر است از این
خوشخیالی که ما روزی جهان را {پالوده و} یکدست خواهیم کرد و سپهرِ انگارینِ خیر را
به آن باز خواهیم بخشید؛ درست وقتی که میکوشیم تا چنان خیری را به کف آوریم، شرارت
سربرمیکشد. ناسازواره به نظر میرسد اما آیا ناگوارترین تبعیضها در سطحِ جهانی به
بهانهی حقوقِ بشر حادث نمیشوند؟ پیجوییِ خیر، نتیجهی معکوس به بار میآورد، نتایجی
که درنهایت همواره جانبِ شرارت را میگیرند. بااینهمه سخنراندن از شرارت، به معنای
محاکمه نیست: به معنایی میتوان این طور گفت که شرارت مقدر است –
و تقدیر میتواند خوشیمن باشد یا بدیمن.
خب حالا بهتر(م) شد! هرچند هنوز مایه های فالوسنتریک داره این تفسیر. ولی به خصوص آخراش خوبه. : )
پاسخحذف-Rho
بودریار، فالوس محوریِ آیرونیکی داره که دستِ کم به اون وجهِ نقد که ذات باوریِ فالوس محوری رو نشون می کنه، تن نمی ده. شخصاً نمی دونم چه جور نقدِ درست و حسابیِ دیگه ای میشه از این موضعهای نیمه-فالیک به نحوِ شادمانه ای خودویرانگرن داشت؛ به نظرم تقدیرگرایی های پرمطایبه ای از این دست، دقیقاً از اون جا که متعهد اند به بازیِ متقابل و سازنده ی "بیان" و "حقیقت"، در رابطه با رفعِ گفتمانِ زبانِ نرینه بصیرتهای استراتژیک به مراتب قدرتمندتری به دست میدن، تا موضعایی که با "تفاوت" و "واقعیت" لاس میزنن به امیدِ بازیافتنِ مادینگه. ادبیاتِ بودریار، به رغمِ نیهیلیسمِ کاهلانه ش، مثالِ روشنگریه از این قسم استراتژیا.
حذفcheers