اباطیل در تمهیدِ کسالت
... بعد گربهای بگیریم با طرحی عجیبتر از سکوتِ این خانه، با
صدایی که گوشههایاش بتوانند از زوایای تندِ راهرو عبور کنند و به این اتاق که
پنجرهاش به نورگیری عاری از لطفِ زندهگی باز میشود برسد. گربه را باید نوزاد
بگیریم تا بتوانیم تربیتاش کنیم، بهجا بشاشد، بدغذا نشود، و وقتی زی نگاهاش میکند
دستهایاش را، که هنوز معلوم نیست چه رنگی هستند، از مرزهای قلمروی سربرگهای عزیزکانِ او
کوتاه کند. خدا را چه دیدی، شاید حتا بُعدِ تأویلیِ تربیت را به جایی رساندیم که
مثلِ توتون وقتِ علفی چشم در چشم خیره شود، تلخک شود، مونولوگها را بشکند و با
مسخرهکردنِ جهانِ انسان کِیفمان را چاق کند. باید گربه بگیریم، برایاش اسم بگذاریم و بعد
بگذاریم ما را بگیرد و برایمان اسم بگذارد، بعد بی این که از این اسمبازیها به
هارمونی برسیم، صرفاً با هم باشیم. خوشیِ داشتنِ گربه به همین است، به این که
معلوم نیست در این میانه کدام کدام را دارد، و کدام سر به سرِ کدام میگذارد. بعد
از این دیوارِ ترکخورده، که آبیِ زی گرفته، سقف را هم باید گچ بگیریم و ردِ وجودِ
این چراغهای مسخره را پاک کنیم. چراغها انگار چشمهای پخششدهی یک هیولای
اختاپوسیشکل باشند: زشتترین نوعِ خیرهگی: سرد و ساکن، بیحیا و برهنه. باید این
چشمها را از جا دربیاوریم و هیولا را کور کنیم تا آسمانمان مهربان شود. باید از
سقف این همه چشمِ بیمردمک را بگیریم، این همه انتظار را، تهینایی را. آن وقت، وقتاش
که بشود، آسودهتر، مُردهتر، میمانیم؛ آن وقت کفِ دستِ غولِ قیلولهمان در
تابستان تماسی خنکتر خواهد داشت با هوای خانه، و رخوتِ ما لاجرَم نقشمایهای
گیاهیتر به خود خواهد گرفت، الکل و علف آزادانهتر ما را به دست میگیرند و تیکتاکِ
ساعتها روادارتر خواهد شد. روی این جاجیمِ معطر از صحبت و آبجو و تجاوز هم نباید زیاد
راه برویم. چون هنوز سایههای دستها و نگاههایی از انسِ ممکن، سایههای چشمها و
تماسهایی از قرنها وصالِ ناشده لای تاروپودِ زمختاش در آمدورفت اند. چون مُِهرِ
آخرینِ سایهها را دارد و پنجههایی که اغلب پوشیده اند، هنوز حالِ خوشِ برهنهگیشان
را که به رسمِ پارسایی در مثلثِ چهره کشیدند به یاد میآورند. میگویم همین وسواسهاست
که شوق میآورد – مرامِ زندهداری و شوقِ احیا در آگاهیِ تن جای دارد. میگویم
آدم هر چهقدر هم که فراموشنده و سهلانگار باشد، هر چه قدر خودتنهاانگار باشد یا
هرزهبههرکس، باید مواظب باشد پاها و دستهایاش حرمتِ اشیای یادآورنده را نگه
دارند. چون آخَِرِ روز صرفاً بهانهای است برای سپردنِ وجودِ جنبندهها به ابَرمادرِ
حافظهی مکان. برای همین شاید همین روزها یاد بگیرم چهطور با دستهایام وارونه
راه بروم. دستِ کم این کفپوشها اجازهی چنین صوابی را به هر کسی که مصمم است میدهند. بعد که یاد گرفتم، مثلِ امروز این چوبها را برمیدارم، کمی
سفید قاطیِ آبیِ زی میکنم و رنگشان میزنم، نردبانی لاجوردی میسازم تا به
خورشیدی برسم که امروز به وقتی میتابید که خطِ شکستهی برخوردِ حضورِ پُرتپشِ من
و شتابِ آن ماشینِ قرمز را رسم میکرد. من که مهارتِ خوبی در
کرخت شدن و کرخت کردن دارم، باید راهرفتن با دستها را زودتر یاد بگیرم، چون همه
میدانیم که حداقل عرقریختن و پشتکواروزدن خیلی بیشتر از گامبرداشتن و دویدن ما
را به خورشید نزدیک میکند.
{با دستهای خالی، بیصبرانه در انتظارِ مرگِ این فصل میمانم.
من همیشه به این امیدِ فریبنده وفادار بودهام و خواهم ماند، این که آفتابِ پاییز آفتابِ
دیگری ست. زاویهی آفتاب که کژتر بتابد بر این دردانههای سبز، از درازیِ روزها که
کم شود، دیتیرامبها دوباره به راه خواهند افتاد و دستهای ما هم شادیشان را
بازخواهند یافت. ثروت و بینواییِ چیزها، خوشبختیهای ما، بندِ تنِ زمان است،
بندِ فصلها}
Beksinski - Untitled |
کم شتابتر از سرعتِ دست تو در ستردنِ سرخیِ محذوف..
پاسخحذفپرداخت خلأ در شلوغی امور
پاسخحذفشاهکار