لاشههای آسمان، دامانِ دیو و همه/هیچ بر باغِ نیمهشب - با تسیه و ورلن
دو-پنجُم: در دیو-آر
دیوارهای روبهرو همه آبنوسی، همه داغ، گداخته از خواست-به-گفتنِ
گذشته، بی از باغهای فردا. بر این دیوارها، با خون نوشتن، با خون خواندن، گرایه
به دادنِ کام است به زمان. جا که کام بیکشش است، چشمها را مثالِ هالههای همارهبنفش
درمینگارم، با مژههایی سوخته از ستایشِ نورتابِ یاد. کلمههایی بیاورم خاسته،
نوزاد، رازانگیخته، پارسای حضور، یکگانه، تا ردِ پنجههای شیطانکهای خواستن را
طالع شوند بر دیوار. پیشانی سایه بر این تفت-آر، دستها یک نوشت-آر، یک نیایشگرِ غولها
که بیایند و این همه را برچینند. تن مقیمِ دیو-آر.
Des larmes sur nos
joues; Privilège de ceux qui n'ont pas encore sombré.
یک-پنجم: بر هاویه
آه سر-ما، آه گاهِ ما. بر نبشتههای دور احوالِ غریبِ مُردهزادِ
ما را نگاشتهاند که روزی بر دیاری دور از ژکارِ امروز، وقتِ تابستان، جان از
گرما پژولیده و گرمِ نوشتنِ واژههای سرد، وقت را به بداهتِ حیلههای گرفتار در
آبِ مکان میسود. از دور، از ناکجا، صدایی آمد که ای آوارهی وقت، کوهپایهها را
بدار که در آنها چرندهگان مضامینِ نگاشتههای روز اند و پرندهگان آشیانِ شعرا
در شب؛ پس به آنجا برو که دلبر سالهاست سفر نکرده. دیگِ جوشان، رنگمایههای
سرد، نخهای آرزو، شال میسازم از برای محبوب و بر ترَکِ لبها زمزمه که: آه سرِ
ما، آه ما همیشه، آه زندهگی گهگاه.
Creusée dans la
clarté, Elle devient l'espoir, D'entrevoir cet indicible inaccessible.
سهپنجم: که سپنجِ طعم
منظورم این است که بخاراتی هستند که شاید هیچ وجهیتِ مادیای
نداشته باشند اما کشمکشِ بلاغیِ ما برای هستاندنشان – این تقلای پیشاپیش بیهوده
برای تحققِ امرِ حقیقی که ابطالاش ریشه در بطالتِ خواستِ فعلیتدادن به حقیقت
دارد – از آنها نام میسازد، گوشههایاش را به بخشی از لباسِ یک رایحه بخیه میزند،
مادیتاش را به ارتماسی از لحظهی رخدادِ
رنگ میچسباند، و لمساش را به پاری از حقیقتِ یک حرکت... منظورم این است که
شارهایی هستند بیشعار اما بیرون از حدِ وجودیِ ما که دستِ بالا در شاعرانهگیِ
احساس و حسِ همیشهباطلِ شاعر مجالِ ظهور میگیرند. من نثر را برمیگزینم، به این
دلیلِ ساده که میتوانم از بروزِ نابهگاه و ناآگاهِ لغزشهای احساسِ تملکِ حقیقت
در آن کیف کنم. شعر خوب است، دروغگوست، اما دروغ تا جایی که وصلهی من باشد در
جهان جایی ندارد جز گوشهی سرِ من، نمِ مو و یادِ مگس. در نثر، همه چیز از هم میپاشد،
چون یکای هستیشناختیِ زبان، کلمهی بعدی است و این یعنی هیچ، یعنی حقیقت، یعنی
نا-من.
Je
devine, à travers un murmure,
Le contour subtil des
voix anciennes
Et dans les lueurs
musiciennes,
Amour pâle, une
aurore future.
چهار-پنجم: تا مخمصه / به پیش-مان
نه مخمصهای در میان است و نه جزیرهای. همه چیز را میتوان به روایتِ مکتومِ رویاروییِ مادینهگیِ
آقای واو و نرینهگیِ خانمِ لام تقطیر کرد. روایتی که پیازهای چشم و یرقانِ کوسه و
گونههای لال و چای شیرین و باغِ انجیر، هیچ کدام در آن جایی ندارند. چون اگر خوب یادمان
بیاید نه واو ارادهای نرینه داشت و نه لام دانشی مادینه. این زوجِ خوشبخت،
موجودیتشان را وامدارِ برخوردِ دو نیرو، دو رنگ، دو نگاهِ معطر، دو بهترینِ
پوست، دو سیارهی عنکبوتیِ شبانه بودند: بازگشتِ جاودانِ همان. شاید به خاطرِ خلاص
شدن از شرِ شدتِ همین حضورِ انتزاعی بود که جهان ناگزیر بر تصعیدِ لام به بنفشا و واو
به آدام شهادت داد. جهانی بیاز مخمصه و پُر از پیشهای ما. وقتی از واو و لام حرف
میزنم – اسمهایی که نباید گفته شوند، از یک طعم حرف میزنم:
ناشاعرانه، شدید، به مرامِ بنفش، جاودان، گس و بسیار تنها.
Et j'enterre des corps; Dont le coeur bat encore.
واحد: فراسو، سو به عدم
فرسو، فراسویه، سوا؛ به، به؛ عدم، آ-دام، اعدام.
Sombre, obscure,
Révèle-toi, je suis là.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر