A Dream Envisioned in Clan MacGregor
بعد، لبخند میزنم...
دستِ چپام دستِ راست را گرفته، انگشتها درهمتابیده به
این فکر میکنم که امسال بی این که پاهایام صدای برف را ببینند، گذشت.
من فکر میکنم که انسانها با سوءتفاهمی که از تنهایی دارند،
مدام تنهاتر میشوند. کارهایی میکنند و به برقِ چیزها و حرفِ کسهایی آویزان میشوند
که آن چه اسماش را تنهایی میگذارند فرار کنند، و همینها ست که در لحظهی حقیقت – در شبانهگیها: وقتِ گوشیدن، نوشتن، نوشیدن، وشتیدن،
وقتهایی که بی آینه به خود نگاه میکنند – خود را تنها میبینند. نا-بودیِ مفهومهایی
مثلِ صبر، وفا و ایثار، مفهومهایی که عینِ آریگفتن به فضای تن اند و تنهایی
اند، ما را دور کرده از امکانِ فهمیدنِ تنهایی. انگار که همهچیز تصاویرِ کژومعوج
و نوفهزدهی شبکههای تلویزیونی اند و ما برای فرار از نابودن آنها را دستمالی میکنیم،
معتادشان میشویم. دوریِ انسانها از فکر کردن، یادنگرفتنِ خوابیدن و رویادیدن با
مفهومها، لولیدنِ انسانها در فضایی که موسیقی و لمساش مفهومها را میکُشد، آنها
را سیاه و بیسایه میکند. باید با پدر برویم روحِ عبدالله را احضار کنیم و بعد
برویم تویهدروار به زبارتِ قبرِ قنبر. – پدر میخندد. خنده ندارد، اصلاً با همین
جمالالدین میرویم با این قیافهی رضاواری که به طرزِ نرینهای احمق است و لبهایاش
نشان میدهند چهقدر بذلهگو، خودخواه و پُرمو ست. به روحِ عبدالله قسم حاضر ام
برویم. من فکر میکنم ما انسانها زیاده خودخواه ایم که تنهایی را اینجور میفهمیم.
یعنی فکر میکنم اگر خوب خوانده باشیم، یا اگر کمی آرامتر و صادقانهتر فکر کنیم
میبینیم که تنهایی اصل است، و تمامیِ ماجراهایی که از سر میگذارنیم تا تنها
نباشیم اگر به قصدِ پر کردنِ نفهمیدنمان از این اصل باشد، داستان به همینجایی میرسد
که آدمها الان هستند: لمسِ صفحههای گوشیها و دستیها و چشمیها، خیرهشدن به
مستطیلهایی از نورِ برق به انتظارِ رسیدنِ پیامی که ذاتِ صداقتاش را در منطقِ همرسانیِ
فوری از دست داده. شاید قدیمی فکر میکنم، اما به هر حال باید به جای انتظار، وفا
و آن ایثاری که دههها پیشتر از این آدم را وامیداشته نامه بنویسد یا به کیوسکِ
تلفنِ عمومی برود یا اصلاً در خانه بنشیند و مهربانانه فکر کند و برای خودش شعر
بگوید، بدیلی چیزی به وجود آمده باشد با همان شدتِ معنا و رنگ. من خیلی عادی به
سطحیشدن فکر میکنم، به این که چه توانهایی نابود میشوند در این گریزِ انسانِ
همهچیزخواهِ ناصبور به ردِ تنهایی، و به نظرم این فکرها اصلاً قدیمی به نظر نمیرسند
اگر اساساً بخواهیم زندهگیمان را به اصلِ تنهایی وا ندهیم. به انگشترم نگاه میکنم.
این نا-ترِ انگشت، این ناتورِ دست و اشاره و ماندن. به دستخط که چیزی به نابودهگیاش
نمانده: جهانی از انسانها که سالها بعد از منسوخشدنِ بو و مزه و موسیقی و عشق، بدونِ
دستخط روی هم غلت میزنند. به انسانهایی که غریبه اند با رسمِ نوشتن و خط زدن و
دورانداختنِ یک دنیا و تحقیرِ نفس، بیگانه با کلنجاررفتن با حسی که از دستخط
بیرون میزند و به ما نشان میدهد فاعلِ نوشتن نیستیم. به ویرایش و خط زدن و
صبرکردن برای کلمهای که باید وفقِ حرف و علامت و لحنِ موجودی که بعد از برداشته
شدنِ قلم از کاغذ متولد میشود نوشته شود. من به نابودیِ ایدهی وفا در نسخِ دستخط
فکر میکنم. چَتوَل که نداریم؛ مجبور ایم در همینها زرآب بریزیم. پدر، من دارم
برمیگردم به اصالتِ اسکاتلندیِ نوشیدن. – تلخ میشوم و دوباره آن نگاههای نیستکنندهی
همهچیز برمیگردند و دوباره به همان عینِ بی الفی تبدیل میشوم که برای دیگران
جذاب است و میخواهند با او پچپچ کنند و او سر-اش نمیشود. اینها را به خودم میگویم و بیداد میگوشیم
و پدر نگران است من خوشام نیاید و نمیداند پرداختِ آوازی شعرهای خوب تنها چیزی
ست که از لطفِ موسیقیِ سنتی برایام باقی مانده. انگشتهایام درهمتابیده، به بو
فکر میکنم؛ به رنگِ بو که یاد گرفتم ورای هر چیزی که یاد دادم و ندادم، منِ دلتنگِ
آموزگار. بعد زود انگشتهایام از هم وا میشوند؛ انگار که بخواهند به چیزِ دیگری فکر
کنند. بعد دوباره فکر میکنم، خندهام میگیرد که از رسمِ مغمومِ جنسِ طلا دور
افتاده باشم انگار. به خودم میخندم که هیچوقت هم ربطی نداشتهام به نقره یا چوب و
اینها را هم یاد گرفتهام، و اینها برایام ورای پچپچ کردن با دیگران و اصرار
به گریز از هرکسی که دستخط ندارد و لحن و صبر و تنهایی نمیشناسد عزیز شدهاند، که
برای رفعِ اصلِ تنهایی باید، دور از هر کس و هر چیز و هر آوایی که ربطی به این
هالهی میرا و این تن و بو ندارد، به شبانهگیهای فکر وفادار بود. برای پدر چیزی
میگویم که او هم بخندد و بعد او از این میگوید که پیداکردنِ مَویز در آنجا
شبیهِ شکار کردنِ تخمِ کبوتر از جعبهی مار است؛ قهقهه میزنیم. بعدترش از این میگوید
که چرا انسانها نمیتوانند با هم رویا ببینند، ساکت میشویم و کمی بعدتر-اش، لبخند
میزنم، از جنسِ آن لبخندهایی که او درتنهایی دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر