۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بخواب بر کرانه‌ی زمین

برگردانی از Sleep At The Edge Of The Earth از Wilderun (آلبوم / لیریک)




غبار و افکارِ معوج

{...}


و زمین گشود (خاطره‌ی خاکستر، بخشِ یکم)

پس از سال‌ها نهفتن در تاریکی / صدایی می‌آید و سایه پریشان می‌شود / نجوایی فقط، آوازِ محوی / طعمه‌ای که بقاپیم پیش از محوِ صداش

من این بوم را با خونِ گذشته‌هام سوزانده‌ام / پس دیگر هیچ زیستاری بقا ندارد این‌جا / هر چه دارم وامی‌نهم / در جست‌و‌جوی شمعی منوَر در شجامِ زمستان

دیری پیش از جنگل بیرون خزیدی / و قَسم خوردی این‌جا به ماندن / گدارِ کوهستانی نشان‌خورده با همان سنگ / برگ‌ها اما افتاده‌اند، و راه پوشیده / پیش می‌روم با توانی که می‌ربایم / از یاد-آوردی کاذب، از زمانِ ناراست

به عقب، به خانه نگاه کن پیش از رفتن‌ات / که عن قریب از نظر خواهد رفت

و وقتی آخِرین خاطره بسوزد / باور خواهم آورد به عبرت / در خاکسترها نقشه‌ای می‌کشم که مرا دورترها می‌برد / در جهل از این که زنده‌گی هم‌چنان جاری ست / جان‌اش زخم می‌شود

و اگر بمانیم / اختیار به ریشخندمان می‌گیرد / پس می‌رویم / به امیدِ تغییر

پس آخِرین زخم بسته شد / پس زمین گشود


امید و سایه (خاطره‌ی خاکستر، بخشِ دوم)

به دنبالِ صدا می‌روم / می‌آرام‌ام استخوان‌هام را بر بسترِ این زمینِ یخ‌زده / کرخ می‌کند چشم‌های‌ام را، نیازی نیست پس بدانم / توان ندارم به ماندن به آن‌جا که می‌روی

پوستِ بذری اما هم‌چنان شناور است بر باد / وقتی نام‌ام را نجوا می‌کنی / نگاه کن به آن سوترِ من / وقتی آن پایین می‌مانی




زخم را به نیش بگیر (خاطره‌ی خاکستر، بخشِ سوم)

برای یک لحظه زیرِ زمینِ تیره می‌روم / و وقتی به آسمان نگاه می‌کنم، گورها را می‌بینم / پُرشان می‌کنم با شرابی که به جان‌ات دادم / به‌تر که مرده‌ات ببینم تا برملا

زخم را بفشار تا بسته شود / کافی است به نیش‌ بگیری‌ش

راهی که از جنگل بیرون می‌رود / را فوجِ پرنده‌گان مراقب اند / نمی‌گذارند پنهان شوم / از شرمِ حقیقت / آن آب طعمِ هوای مانده می‌دهد / و چمن‌ها بسترِ درنده‌گان اند / پس خاک می‌خورم و می‌فراموشم / سفرم ناگزیر است به شکست / همیشه ناگزیر بوده‌ام به شکست / تاابد ناگزیر ام به شکست

زخم را فشار بده تا بسته شود / کافی است به نیش‌ بگیری‌ش

ددی محتضر به پای‌ام می‌خزد / به التماسِ مرگ، به دنبالِ آن آخرین خواب / من اما خیره نگاه‌اش می‌کنم، رنجیدن‌اش را نگاه می‌کنم

حقیقت بر لبه‌ی تیزِ دشنه‌ام آرمیده / اما اگر بزنم، تصویرِ ناجی محو می‌شود / و خاطره‌ات از من می‌شود یک نام

رنج‌ات را می‌پذیرم / مادامی که نتوانم رنجِ خودم بدانم‌اش

ضعیف‌تر از آن ام که زهر از خون‌ات بمکم / می‌گذارم بچکد بر جامی که از آن می‌نوشیم

این‌چنین به تعقیبِ امید و سایه ام /  ژرف‌تر و ژرف‌تر در جنگل / که شک‌ها را همه تاریکی بشورد



محوترین پژواک (خاطره‌ی خاکستر، بخشِ چهارم)

پیش از رفتن، دمی تازه کن / گندِ مرگ را باید تاب آوریم / در زمانِ یأس، چه می‌توانیم برمی‌گیریم / محوترین پژواک، دستِ لرزانِ بزدلی / محوترین پژواک، تنهادوستِ ترسویی / سفری مأیوس که تا به انتهاش پی می‌گیرم



باغِ آتش

سال‌های بسیار آمدند و رفتند / و ما هم‌چنان در حفر ایم / پوستِ اقیانوس را برای آتش / آسمان‌ها سقوط می‌کنند / و ما هم‌چنان در پرواز ایم / پوشیده در سیماچه‌‌ای یگانه

ببین آن چه را می‌بینم / مهار بزن بر نیازت / بترس از آن چه می‌ترسم / چنان که پیش می‌آیی

پله‌های اعتماد رو به پایین دارند / تا حضیضِ دور / به آن دلِ وحش، باتلاق‌اش / بقا سروری می‌کند / اراده‌ می‌بازیم/ خواست در تحویل به نیاز از ریخت می‌افتد / چنان که سرمای مرگ را می‌چشیم

نام‌ات را فریاد می‌کنم اگر تیر را نشانه‌ام کنی / اگر خشم‌ات افشا شود / پس‌‌می‌نشینم اما اگر نور گوهر-ات را نمایان کند / اگر قهر-ات واماند / گریزی نیست از غارِ نهان‌گاهی / وقتی درونِ چشم‌هام همه جشن می‌گیرند

به‌جای دریدنِ زره از آن بلوطِ مرده /  گوشت از استخوان می‌دَرَم / توان‌ام بود که خون از رویاهامان بگیرم / اما به کارِ خشکاندنِ خونِ خود ام

پس اگر منظرِ آواره‌ای را نقاشی کنم / در تورینه‌‌ای مارپیچ / فراموش خواهی کرد آیا که دست‌ام تنها / آن پودِ یگانه را گرفت؟

اگر به آن زیرها رَوی / تاجِ فریفتار را واهشته خواهی یافت

غرق به دریای غبار و افکار معوج / سرانجام خواهی آموخت که جنگ‌ام برای تو نبود / اندیشه‌ای در دلِ ترد-ات می‌زید / نگاه‌‌اش را بجو چنان که خودت را می‌دری

به تارکِ زمین و دریا رسیده‌ایم / و حس می‌کنم جهان بر من می‌ریزد / پس راهِ ستاره‌ها را خواهم گرفت / و فراموش می‌کنم چراییِ کوچ‌ام را به این دورنا

در عمقِ دریای راه‌های درهم‌تافته / سرانجام می‌بینی کلمه‌های‌ام را که شعله می‌کشند / خواست‌ها می‌سوزند، درون‌ام می‌سوزند

توان‌ام بود تاابد بزیم / توان‌ام بود تاابد رویادیدن / در باغِ آتش / خسته ام / توان‌ام بود اما تاابد جنگیدن / جنگیدن با هر فصل و هوا / در باغِ آتش

حالا تسلیم می‌شویم به خورشیدِ محتضر / بیدار خواهیم شد و خواهیم یافت که کردار و قصد ‌این‌همان اند / پس نومید نشو اگر درنمی‌یابی / که امشب از جامِ زمان خواهیم نوشید



بمانی

آتش را بگیر / و به هیئتِ یک کودک درآر-اش / و بگذار بخواند / آن چه را مدت‌هاست می‌خواهی بگویی

که هیچ چیزی نمانده / نه کسی که از شعله گرما گیرد / هیچ چیزی نمانده باقی /  و هر کلمه که بیرون می‌آید همانی است

پتک‌ها ساختیم / تا غار بسازیم از آن دیوارها که برافراشتیم / می‌فهمم هر دو را / شاید بتوانی گرامی بداری حاملِ گناه را

درعوض اما / پرچمِ سفید پسر را سوخت / و پناه داد به دروغ / نجات یافتی / چون نمی‌توانستی بمیری

برای آخِرین بار / می‌کوشم برامم دیو را بی تخریبِ پوست / راه ندارد اما / نمی‌گذارد-ام انگار

اگر ادامه دهم، نگه می‌دارم / با ضعیف‌ترین گرفت-آری که بتوانم / اما نه جنگ‌آوران، نه واژه‌های خوار / ماندن در این زمین نمی‌توانند



بهانه‌هایی به پاس‌‌داشت

نوری هست بر کرانه‌ی دریا / که مدام فرای‌ام می‌خواند / درخششی ننادیدنی / که به مغاک می‌توفد / در تاریکی به انتظار می‌ماند / برای آن مرد که دروازه‌اش بگشاید

تنها چشم‌ها را می‌توان سست‌کار دانست / به خوانشِ شعله‌ی شمع / سوگند که بر آسمان‌های خاکستری پرواز خواهم کرد / تو سیاهی را از کنارم بگیر / خونِ دلِ سایه / که هرگز در تاریکی شار نمی‌گیرد / چشم‌های‌ات را ببند و / تا همیشه این‌جا بمان / که چیزی نیست برای نهفتن، برای ترسیدن

سپر-ام را بیار، نه شمشیر را / نه آن‌ها که پرستیده‌ام / بهانه‌هایی به پاس‌داشتِ آن پیکر را بیار / و دیگر چیزی نخواهم خواست

در انتظارِ تقدیر نمان / دیر است، بسیار دیر

سپر-ام را بیار، نه شمشیر را / آخرین غنایمِ بزدل را بیار / که اگر توانِ جنگیدنِ این رزم را به من دهی /
بارِ دیگر استغاثه خواهم‌ کرد از تو

خوش‌داشته‌ایم این فکر را / که آسمان ورای جنگل الوهی باید باشد / اما هر جا که گام می‌گذاریم، ریشه‌هامان خانه می‌کنند / و درخت‌ها زود خواهند بالید

ستاره‌‌های شبِ یخ‌زده / راه‌ را نشان‌ام ندهید، در این مخمصه یاری‌ام نکنید / بگذارید یک‌بار هم که شده چشمان‌ام را ساز کنم / و بگذارید روزها بگذرند

پنهان شو تا وقتی که می‌توانی / آن‌ها تو را خواهند دید / آن‌ها، با زخم‌های بر بدن / آن‌ها که می‌گویند "امید برای توده‌هاست"

صدا نکن / صدای‌ات را می‌شنوند / و آتش را فرو خواهند کشید / آن شعله‌ی بی‌رحم را خواهند افروخت / و عشق خواهند-اش نامید

شاید بعدِ این همه توان بیابی / شاید مقدر نباشیم به سقوط / هر چه دیدم اما / در عمقِ آینه‌ی چشم‌های‌ات / شمعی بود افروخته به جنگ با سرما / و کودک زاده شده تا پیر را فراموش کند / سوگند می‌خورم اما که من این‌چنین نخواهم زیست / بگذار پاره‌ها بیفتند

نور بر کرانه‌ی دریا / مهارم را گرفته / به هر آن چه می‌خواهم می‌آویزم / به هر آن چه بر مغاک شناور است / می‌دانم که محروم نخواهم شد / از میل و اشتیاق تا وقتی خراب کنم / قطب‌نما و نقشه هر دو را / تا آن وقت که دیگر راهی نباشد به برگشتن

به آن‌جاها که آزادی به‌پاست / آن‌جا که تاریکی هم شکست می‌خورد / آمده‌ام تا ببینم چنان اختیاری ندارم / همه چیزم را بگیر، صدا‌ی‌ام را بگیر

بخواب بر لبه‌ی زمین / دور از چشمه‌ی حیات / دور از باززایشِ زنده‌گی

بعدِ این همه سال این‌جا / هنوز نمی‌دانم / به این می‌رسم / که آن چه خواهیم دانست همه ترس است


بخواب بر کرانه‌ی زمین

{...}


۴ نظر:

  1. چه نیچه ای و چه اُپتی!

    پاسخحذف
  2. !It spoon-feeds one the epicness
    an easy but fabulous musical joy. thank you

    پاسخحذف