برگردانی از Sleep At The Edge Of The Earth از Wilderun (آلبوم / لیریک)
غبار و افکارِ معوج
{...}
و زمین گشود (خاطرهی خاکستر، بخشِ یکم)
پس از سالها نهفتن در تاریکی / صدایی میآید و سایه پریشان
میشود / نجوایی فقط، آوازِ محوی / طعمهای که بقاپیم پیش از محوِ صداش
من این بوم را با خونِ گذشتههام سوزاندهام / پس دیگر هیچ زیستاری
بقا ندارد اینجا / هر چه دارم وامینهم / در جستوجوی شمعی منوَر در شجامِ
زمستان
دیری پیش از جنگل بیرون خزیدی / و قَسم خوردی اینجا به
ماندن / گدارِ کوهستانی نشانخورده با همان سنگ / برگها اما افتادهاند، و راه پوشیده
/ پیش میروم با توانی که میربایم / از یاد-آوردی کاذب، از زمانِ ناراست
به عقب، به خانه نگاه کن پیش از رفتنات / که عن قریب از نظر
خواهد رفت
و وقتی آخِرین خاطره بسوزد / باور خواهم آورد به عبرت / در
خاکسترها نقشهای میکشم که مرا دورترها میبرد / در جهل از این که زندهگی همچنان
جاری ست / جاناش زخم میشود
و اگر بمانیم / اختیار به ریشخندمان میگیرد / پس میرویم /
به امیدِ تغییر
پس آخِرین زخم بسته شد / پس زمین گشود
امید و سایه (خاطرهی خاکستر، بخشِ دوم)
به دنبالِ صدا میروم / میآرامام استخوانهام را بر بسترِ
این زمینِ یخزده / کرخ میکند چشمهایام را، نیازی نیست پس بدانم / توان ندارم
به ماندن به آنجا که میروی
پوستِ بذری اما همچنان شناور است بر باد / وقتی نامام را نجوا
میکنی / نگاه کن به آن سوترِ من / وقتی آن پایین میمانی
زخم را به نیش بگیر (خاطرهی خاکستر، بخشِ سوم)
برای یک لحظه زیرِ زمینِ تیره میروم / و وقتی به آسمان
نگاه میکنم، گورها را میبینم / پُرشان میکنم با شرابی که به جانات دادم / بهتر
که مردهات ببینم تا برملا
زخم را بفشار تا بسته شود / کافی است به نیش بگیریش
راهی که از جنگل بیرون میرود / را فوجِ پرندهگان مراقب
اند / نمیگذارند پنهان شوم / از شرمِ حقیقت / آن آب طعمِ هوای مانده میدهد / و چمنها
بسترِ درندهگان اند / پس خاک میخورم و میفراموشم / سفرم ناگزیر است به شکست / همیشه
ناگزیر بودهام به شکست / تاابد ناگزیر ام به شکست
زخم را فشار بده تا بسته شود / کافی است به نیش بگیریش
ددی محتضر به پایام میخزد / به التماسِ مرگ، به دنبالِ آن
آخرین خواب / من اما خیره نگاهاش میکنم، رنجیدناش را نگاه میکنم
حقیقت بر لبهی تیزِ دشنهام آرمیده / اما اگر بزنم، تصویرِ
ناجی محو میشود / و خاطرهات از من میشود یک نام
رنجات را میپذیرم / مادامی که نتوانم رنجِ خودم بدانماش
ضعیفتر از آن ام که زهر از خونات بمکم / میگذارم بچکد بر
جامی که از آن مینوشیم
اینچنین به تعقیبِ امید و سایه ام / ژرفتر و ژرفتر در جنگل / که شکها را همه
تاریکی بشورد
محوترین پژواک (خاطرهی خاکستر، بخشِ چهارم)
پیش از رفتن، دمی تازه کن / گندِ مرگ را باید تاب آوریم / در
زمانِ یأس، چه میتوانیم برمیگیریم / محوترین پژواک، دستِ لرزانِ بزدلی / محوترین
پژواک، تنهادوستِ ترسویی / سفری مأیوس که تا به انتهاش پی میگیرم
باغِ آتش
سالهای بسیار آمدند و رفتند / و ما همچنان در حفر ایم /
پوستِ اقیانوس را برای آتش / آسمانها سقوط میکنند / و ما همچنان در پرواز ایم /
پوشیده در سیماچهای یگانه
ببین آن چه را میبینم / مهار بزن بر نیازت / بترس از آن چه
میترسم / چنان که پیش میآیی
پلههای اعتماد رو به پایین دارند / تا حضیضِ دور / به آن
دلِ وحش، باتلاقاش / بقا سروری میکند / اراده میبازیم/ خواست در تحویل به نیاز
از ریخت میافتد / چنان که سرمای مرگ را میچشیم
نامات را فریاد میکنم اگر تیر را نشانهام کنی / اگر خشمات
افشا شود / پسمینشینم اما اگر نور گوهر-ات را نمایان کند / اگر قهر-ات واماند /
گریزی نیست از غارِ نهانگاهی / وقتی درونِ چشمهام همه جشن میگیرند
بهجای دریدنِ زره از آن بلوطِ مرده / گوشت از استخوان میدَرَم / توانام بود که خون
از رویاهامان بگیرم / اما به کارِ خشکاندنِ خونِ خود ام
پس اگر منظرِ آوارهای را نقاشی کنم / در تورینهای مارپیچ
/ فراموش خواهی کرد آیا که دستام تنها / آن پودِ یگانه را گرفت؟
اگر به آن زیرها رَوی / تاجِ فریفتار را واهشته خواهی یافت
غرق به دریای غبار و افکار معوج / سرانجام خواهی آموخت که جنگام
برای تو نبود / اندیشهای در دلِ ترد-ات میزید / نگاهاش را بجو چنان که خودت را
میدری
به تارکِ زمین و دریا رسیدهایم / و حس میکنم جهان بر من
میریزد / پس راهِ ستارهها را خواهم گرفت / و فراموش میکنم چراییِ کوچام را به
این دورنا
در عمقِ دریای راههای درهمتافته / سرانجام میبینی کلمههایام
را که شعله میکشند / خواستها میسوزند، درونام میسوزند
توانام بود تاابد بزیم / توانام بود تاابد رویادیدن / در
باغِ آتش / خسته ام / توانام بود اما تاابد جنگیدن / جنگیدن با هر فصل و هوا / در
باغِ آتش
حالا تسلیم میشویم به خورشیدِ محتضر / بیدار خواهیم شد و
خواهیم یافت که کردار و قصد اینهمان اند / پس نومید نشو اگر درنمییابی / که
امشب از جامِ زمان خواهیم نوشید
بمانی
آتش را بگیر / و به هیئتِ یک کودک درآر-اش / و بگذار بخواند
/ آن چه را مدتهاست میخواهی بگویی
که هیچ چیزی نمانده / نه کسی که از شعله گرما گیرد / هیچ چیزی
نمانده باقی / و هر کلمه که بیرون میآید
همانی است
پتکها ساختیم / تا غار بسازیم از آن دیوارها که برافراشتیم
/ میفهمم هر دو را / شاید بتوانی گرامی بداری حاملِ گناه را
درعوض اما / پرچمِ سفید پسر را سوخت / و پناه داد به دروغ /
نجات یافتی / چون نمیتوانستی بمیری
برای آخِرین بار / میکوشم برامم دیو را بی تخریبِ پوست / راه
ندارد اما / نمیگذارد-ام انگار
اگر ادامه دهم، نگه میدارم / با ضعیفترین گرفت-آری که
بتوانم / اما نه جنگآوران، نه واژههای خوار / ماندن در این زمین نمیتوانند
بهانههایی به پاسداشت
نوری هست بر کرانهی دریا / که مدام فرایام میخواند / درخششی
ننادیدنی / که به مغاک میتوفد / در تاریکی به انتظار میماند / برای آن مرد که
دروازهاش بگشاید
تنها چشمها را میتوان سستکار دانست / به خوانشِ شعلهی
شمع / سوگند که بر آسمانهای خاکستری پرواز خواهم کرد / تو سیاهی را از کنارم بگیر
/ خونِ دلِ سایه / که هرگز در تاریکی شار نمیگیرد / چشمهایات را ببند و / تا
همیشه اینجا بمان / که چیزی نیست برای نهفتن، برای ترسیدن
سپر-ام را بیار، نه شمشیر را / نه آنها که پرستیدهام / بهانههایی
به پاسداشتِ آن پیکر را بیار / و دیگر چیزی نخواهم خواست
در انتظارِ تقدیر نمان / دیر است، بسیار دیر
سپر-ام را بیار، نه شمشیر را / آخرین غنایمِ بزدل را بیار /
که اگر توانِ جنگیدنِ این رزم را به من دهی /
بارِ دیگر استغاثه خواهم کرد از تو
خوشداشتهایم این فکر را / که آسمان ورای جنگل الوهی باید
باشد / اما هر جا که گام میگذاریم، ریشههامان خانه میکنند / و درختها زود
خواهند بالید
ستارههای شبِ یخزده / راه را نشانام ندهید، در این
مخمصه یاریام نکنید / بگذارید یکبار هم که شده چشمانام را ساز کنم / و بگذارید
روزها بگذرند
پنهان شو تا وقتی که میتوانی / آنها تو را خواهند دید / آنها،
با زخمهای بر بدن / آنها که میگویند "امید برای تودههاست"
صدا نکن / صدایات را میشنوند / و آتش را فرو خواهند کشید
/ آن شعلهی بیرحم را خواهند افروخت / و عشق خواهند-اش نامید
شاید بعدِ این همه توان بیابی / شاید مقدر نباشیم به سقوط /
هر چه دیدم اما / در عمقِ آینهی چشمهایات / شمعی بود افروخته به جنگ با سرما /
و کودک زاده شده تا پیر را فراموش کند / سوگند میخورم اما که من اینچنین نخواهم
زیست / بگذار پارهها بیفتند
نور بر کرانهی دریا / مهارم را گرفته / به هر آن چه میخواهم
میآویزم / به هر آن چه بر مغاک شناور است / میدانم که محروم نخواهم شد / از میل
و اشتیاق تا وقتی خراب کنم / قطبنما و نقشه هر دو را / تا آن وقت که دیگر راهی نباشد
به برگشتن
به آنجاها که آزادی بهپاست / آنجا که تاریکی هم شکست میخورد
/ آمدهام تا ببینم چنان اختیاری ندارم / همه چیزم را بگیر، صدایام را بگیر
بخواب بر لبهی زمین / دور از چشمهی حیات / دور از
باززایشِ زندهگی
بعدِ این همه سال اینجا / هنوز نمیدانم / به این میرسم /
که آن چه خواهیم دانست همه ترس است
بخواب بر کرانهی زمین
{...}
چه نیچه ای و چه اُپتی!
پاسخحذفتقریباً و کاملاً
حذف!It spoon-feeds one the epicness
پاسخحذفan easy but fabulous musical joy. thank you
doesn't it? ;)
حذفSpringish epic
Cheers