-
مستنوشتها، گاه، مسِ توی من اند برای نوشَوندهگیهای منات، مسهایی پُر
از ها و پُر از وشتن بر دیاری به تنگیِ پیاله و فراخیِ آه، که منبودهگیهای باختهی
ما در آنها هیچ شوند
به یادمیآورم
که زود روی کاغذ نوشت با دستهای لرزاناش که این اتاق آلوده شده به لغزشی که به
جسارتِ تام پیاماش را داده بود و ادامه داده بود تا وقتِ خاکستریِ درهمشکستهگیِ
تن و آسیمهگیِ جان که حالا که من اینجا برهنه همچون همیشه با پاهای کودکانهام با چشمهای شیطانی و گونههای قدیمی و سینههای عصمت و دستهای زنام روبهروی
خودم و او آمدهام و ماندهام تا او را بیهوش کنم و در وجد-اش بمیرم دیگر دومشخصی
وجود ندارد که مخاطبِ نگاههای ما باشد اینها را با آن دستخطِ خوشِ مغایر با
رفتارِ خام و نیاتِ آشفته نوشت و به من داد تا نگاه کنم به یاد میآورم که من شاد
و افسرده از خطابِ عتابآمیزِ او وامانده بودم که آیا باید نابدل بهبلد بنویسم یا
بهبدل نابلد برقصم من بازی را برده بودم که هیچوقت کسی نبوده تا دستانام بلرزند
و دعوت کنم و صبح را نگاه کنم که دستهایام همیشه به راهِ ما هوا را لمس کردهاند
که همه را کُشتهام که من قاتلِ هر چه ما نبوده بودهام و همیشه بو و مزه و لحظه
را با دروغ یا ایثار فدای استقرارِ تنِ ما کردهام به خود-ام نگاه میکنم و میبینم
که در این اتاق و همهی اتاقها یگانه نبودهام و بیگانهای بودهام خوش به ذوق و
دست و موسیقی و چشم شاید منِ خام به یگانهگویی منِ موحد به درکِ خود-ام از بُردن
و باختن فکر میکنم و به یاد میآورم که من هیچ وقت اهلِ بازی نبودهام خندهام میگیرد
که چهقدر همیشه پیر بودهام و جوان که او هنوز رویای نویسا را میبیند و صبحها
منقارش را از بدِ خواب میشورد و با این حال تن به ابتذالِ اطوارِ بوهای
بد و تسهیمِ رازِ نگاه و تظلمِ زنِ کورزاده و موهای زایدِ چشمهای متجاوزِ دیگران میزند و باز به ما
فکر میکند و اینها به دیگران هم شاید بگوید و اینها را همه هیچ کسی نمیفهمد جز ثالثی که موسیقیِ سخت-گیرِ من و لکنت و لهجههای ناشیانه و مضحکِ من را میفهمد و میخندد
و با لبهایاش و چشمهاش دانا ست به حضورِ استخوانِ این کودک-شیطانِ شمعبازِ مانده برای
حضورِ لطفآمیزِ یک تن بر دروازههای بنفشِ بهشت که میداند چهطور با پوستاش
آواز بخواند.
-
پس دوباره شمع روشن میکنم به احضارِ هستارهای جهان، به آوازی برایشان، که
هیچ تو و هیچ منی نیست؛ که، رغمِ زمان و کسان و چیزها، قلیل اند آنی و آنهایی که چونان
خالیِ این پوست و پُریِ این بو، از سرِ ذوق، نه بهنیاز، دستِ آگاهی به مستی میبرند
و به خود میدارند منطقِ لرزِ شعله را در شبِ بودن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر