۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

بانوی آسیاب

برگردانی از Die Schöne Müllerin (لیریک / آلبوم)


{از ترجمه‌ی انگلیسیِ لستر از نسخه‌ی شوبرتیِ شعرِ مولر}



1.     پرسه‌گردی
 پرسه‌گردی، دل‌خوشیِ آسیابان است / پرسه‌‌گردی! / آسیابانِ مسکینی باید باشد / او که هیچ‌وقت به پرسه‌زنی نیاندیشیده / به پرسه‌زنی!
از آب آموخته‌ایم / از آب! /که آرام ندارد، به روز یا به ‌شب / که تنها به اندیشه‌ی پرسه‌گردی ست / آب.
از چرخ‌ها هم می‌توانیم آموخت / چرخ‌ها! / که قرار نمی‌خواهند / خسته نمی‌شوند تمامِ روز / چرخ‌ها.
سنگ‌ها هم، گرچه سنگین / سنگ‌ها! / انبازِ اطرابِ رقص اند / و شادانه خواستارِ شتاب! / سنگ‌ها.
آه پرسه، ای پرسه، خوشانِ من / آه پرسه! / ارباب و بانوی من / بگذار تا آرام به راهِ خود روم / و پرسه زنم.

2.     به کجا؟
صدای نهرِ کوچکی را شنیدم / که از سرچشمه‌اش در صخره‌ها / جاری بود به روستا / زلال بود و شگفت‌انگیزانه روشن.
نمی‌دانم چه شد / چه‌کسی به سر-ام انداخت / باید آن پایین می‌رفتم / با چوب‌دستِ پرسه‌گردی‌ام.
به ‌پایین‌، پایین‌تر / مدام به دنبالِ نهر /که چه روشن جاری بود / و چه رخشان می‌رفت.
آیا این است راهِ من / آه ای نهر، به من بگو کجا می‌روی / با تازِ حباب‌هات / که ذهن‌ام را گیج کرده‌ای.
چرا می‌گویم شُرشُر؟ / شُرشُر نیست این / آوازِ حوریانِ آب است /که در اعماق می‌رقصند.
بگذار بخوانند، برادر، بگذار تا نهر جاری باشد / و شادمانه در پی‌‌اش برو! / که چرخ‌های آسیاب می‌گردند / در هر نهرِ زلال.

3.     ایست!
آسیابی می‌بینم که سوسو می‌زند / از میانِ توس‌ها: / خروشان و آوازخوان / غرشِ چرخ‌ها را می‌شکند.
خوش‌آ‌مدی، خوش‌آ‌مدی / آوازِ خوشِ آسیاب! / چه خانه‌ی دل‌ربایی / چه پنجره‌های صاف و درخشانی!
و خورشید چه روشن است / تابانِ آسمان! / پس، ای نهرکِ محبوب / همین را وعده می‌دادی؟

4.     سپاس‌گزاری از نهر
همین را وعده می‌دادی / رفیقِ شتابانِ من؟ / با آوازهای‌ات، زمزمه‌هات: / همین را وعده می‌دادی؟
"سو به بانوی آسیاب!" /  پیام‌ات این بود / درست فهمیدم‌ات؟ / "سو به بانوی آسیاب!"
او بود که فرستاد-ات / یا که سحر-ام کردی؟ / مشتاق‌ ام بدانم / آیا او بود که فرستاد-ات؟
هر چه باشد / پذیرای سرنوشت ام / یافتم آن چه می‌خواستم / هر چه باشد.
کار می‌خواستم / که حالا به‌کفایت دارم / برای دستان‌ام، ازبرای دل‌ام / به‌کفایت، - و چه‌بسا بیش‌تر.

5.     پس از کارِ روزانه
تنها اگر هزار / بازو داشتم برای کار! / اگر می‌توانستم / بگردانم چرخ‌های شتابانِ آسیاب را! / اگر می‌توانستم سوت بکشم / با وزشِ هر بادِ جنگلی! / اگر می‌توانستم بگردانم / سنگِ آسیاب را! / آن وقت بانوی آسیاب / صفای دل‌ام را درمی‌یافت.
آه، چه بازوی نزاری! / هر چه بردارم یا ببَرم / هر چه ببُرم، هر چه بکوبم / هر نوچه‌ای هم توانا ست به این کارها / پس آن‌جا می‌نشنیم با دیگران / در ساعتِ ساکتِ پس از کار / و ارباب به همه‌مان می‌گوید: / "راضی ام از کارتان" / و عزیزبانوی جوان / شب‌بخیرمان می‌گوید.

6.     کنج‌کاوی
از هیچ گُلی نمی‌پرسم / و نه از هیچ ستاره‌ای / هیچ‌یک نمی‌تواند بگوید / آن چه این‌چنین مشتاق‌ام به دانستن‌اش.
باغبان نیستم من/ و ستاره‌ها زیاده بالا اند / پس از نهرک‌ام می‌پرسم / دل‌ام آیا دروغ‌ام زده.
آه، نهرِ محبوب‌ِ من / چه خاموش ای امروز! / تنها یک چیز را می‌خواهم بدانم / یک کلمه‌ی کوچک، بارها و بارها.
"آری"، آن کلمه‌ی کوچک "آری" ست / و آن دیگری، "نه":/ این دو کلمه‌ی کوچک /کلِ جهان اند برای من.
آه، نهرِ محبوبِ من / چه‌قدر غریب ای تو! / به کسی نخواهم گفت / به من بگو، دوست‌ام دارد؟

7.     بی‌صبری
می‌خواهم بر پوستِ هر درختی حک‌اش کنم / می‌خواهم بر هر سنگ‌ریزه‌ای بنویسم‌اش / می‌خواهم بر هر پاری از زمین بکارم‌اش / بر دانه‌ی ازمک، که زود رشد می‌کند. بر هر کاغذپاره‌ای می‌نویسم: /دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست
می‌خواهم ساری جوان را تعلیم دهم / تا تکلم کند، شیوا و رسا / تا کلمات را با صدای من بگوید / با همان تب‌وتابی که دلِ پرتمنای من دارد / تا از پشتِ پنجره‌‌اش بخواند: / دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست.
می‌خواهم این را در نسیم‌های صبح بدمم / نجوای‌اش کنم در خش‌خشِ بیشه‌ها / آه، تنها اگر می‌شد از هر گلِ روشن بدرخشد! /اگر می‌شد هر بویی، دور یا نزدیک، به او برساند! / آهای موج‌ها، فقط می‌توانید چرخ‌های آسیاب را بگردانید؟
دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست.
باید فکر کرده‌ باشم که در نگاه‌ام نوشته‌ شده / بر گونه‌های‌ام، چون کلماتی سوزان نشسته باشد انگار / باید از لبانِ خاموش‌ام شنیده ‌شود / که هر نفَس‌ام با صدایی بلند به او می‌گوید / و او هنوز هیچ نشانی از رنج‌های من نمی‌گیرد.
دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست.

8.     خوش‌آمدِ صبح
صبح به‌خیر، زیبابانوی آسیاب! / چرا روی‌ات را می‌گردانی / انگار چیزِ بدی دیده‌ای؟ / خوش‌آمدگویی‌ام ناراحت‌ات می‌کند؟ / نگاه‌ام آزرده‌ات می‌کند؟ / پس من باید دوباره بروم.
آه، پس بگذار آن دورتر بایستم / و به پنجره‌ی عزیز-ات نگاه کنم / آن دور، آن دورتر / آهای، موطلا، بیرون بیا! از آن دربِ مدور بیرون بیا / ستاره‌های آبیِ صبح!
چشمانِ کوچک، سنگین از خواب / گل‌های کوچک، محوِ شبنم / چرا از آفتاب پس می‌نشینید؟ / شب خوب‌‌تان بود /که این‌جور بسته و آویخته می‌گریید / برای وجدِ خاموش‌اش؟
 نقابِ رویاها را بردارید / و برخیزید، سرزنده و رها / بر این صبحِ روشنِ خدا! / چکاوک چهچهه می‌زند آن بالا در آسمان / و از اعماقِ دل‌ام / عشق غم می‌تراود و پروا.

9.     گل‌های آسیابان
کنارِ نهر، گل‌های کوچکِ بسیاری اند / که با چشمانِ آبیِ روشن، خیره‌گی می‌کنند / نهر، دوستِ آسیابان است / و چشم‌های محبوبِ من هم آبیِ روشن اند / آری، این گل‌ها گل‌های من اند.
همان‌جا، زیرِ پنجره‌ی کوچک‌اش / همان‌جا این گل‌ها را می‌کارم / از آن‌جا صدای‌اش می‌کنم، وقتی همه چیز آرام است / وقتی سر-اش را می‌گذارد تا بیارامد / می‌‌دانی چه می‌خواهم بگویم.
و وقتی چشم‌های‌اش را می‌بندد / و به آن اطوارِ شیرین‌اش می‌خوابد / مثالِ شمایلی از رویا نجوا می‌کنم / به او: فراموش نکن، من را فراموش نکن! / این را می‌خواهم بگویم.
وقتی صبح‌ِ زود کرکره‌ها را باز می‌کند / عاشقانه نگاه‌اش کنید / با آن قطره‌های شبنم در چشم‌های‌تان: / این‌ها اشک اند / که بر شما فرستادم.

10. بارانِ اشک‌ها
با هم نشستیم باصفا و ساده‌دل / زیرِ سقفِ سردِ توس‌ها / با هم نگاه کردیم ساده‌دلانه / به نهر که زیرِ پاهامان جاری بود.
ماه هم آمده بود / و بعد، ستاره‌ها / و با هم نگاه می‌کردند به پایین / ساده‌دلانه در این آبگونه‌ی سیمین.
نگاه نکردم به ماه / نه حتا به ستاره‌های روشن / فقط به انعکاسِ او نگاه می‌کردم / به چشم‌های‌اش.
دیدم سر تکان داد و نگاه کرد / به بازتابِ من در آن نهرِ شاد / گل‌ها، گل‌های آبیِ رودکنار / سرتکان دادند، به او نگاه کردند.
و کلِ آسمان انگار / در نهر افتاده بود / انگار می‌خواست / مرا با خود-اش پایین بکشد.
بالای ابرها و ستاره‌ها / نهر، شادمانه جاری بود / با آهنگ‌اش و نغمه‌هاش می‌خواند: / "دوست، دوست، دنبال‌ام بیا!"
اشک‌ها در چشم‌های‌ام جوشیدند / آینه مات شد؛ / او گفت: "باران در راه است / خدانگه‌دار، می‌روم خانه."

11.آنِ من
نهرِ کوچک، آرام بگیر! / چرخ‌های آسیاب، از غرش بمانید! / آهای، شما پرنده‌های جنگل / کوچک و بزرگ،
دیگر نخوانید! / بگذارید در کلِ بیشه / به هر گوشه و کنار / تنها یک آواز خوانده شود: / عزیزبانوی آسیاب آنِ من است! / آنِ من! / ای بهار، این‌ها تنها گل‌هایی ست که تو داری؟ / ای خورشید، نمی‌توانی درخشان‌تر بتابی؟ / آه، پس من ناگزیر ام که تنها بمانم / با این کلمه‌ی شادان "آنِ من": / هیچ مخلوقی مرا نمی‌فهمد.

12. درنگ
عود-ام را به دیوار آویخته‌ام / و روبانی سبز گرد-اش دوخته‌ام / دیگر نمی‌توانم بخوانم، دل‌ام زیاده پُر است / نمی‌دانم چه‌گونه شعر-اش کنم / وقتی دل‌ام این‌جور بی‌تاب و دردبار است / می‌توانستم در الحانِ موزون بریزم‌اش / و وقتی حزنِ شیرین‌ام را خواندم / فهمیدم غم‌های‌ام کوچک نیستند / آه، چه بزرگ باید باشد بارِ شادی‌ام / که در هیچ صدایی بر زمین نمی‌گنجد.
بسیارخب، عودِ عزیز-ام، بر همان میخ آرام بگیر / و وقتی دمی از هوا تارهای‌ات را نواخت / یا که زنبوری با بال‌هاش لمس‌ات کرد / لرزه‌ای از ترس مرا دربرمی‌گیرد / چرا این روبانِ سبز را این همه وقت رها کرده‌ام؟ / روبان روی زه‌ها با صدایی از جنسِ آه می‌نوازد / این پژواکِ دردِ عشق‌ام است / یا درآمدی ست به عشقِ نو؟

13. با رویانِ سبزِ عود
"چه حیف که این روبانِ سبزِ قشنگ / باید بر دیوار بپوسد: / من سبز را دوست دارم!" / این چیزی بود که امروز گفتی / عزیزِ من. / همین حالا باز-اش می‌کنم و برای‌ات می‌فرستم: / شاید واقعاً رنگِ سبز را دوست داری!
اما معشوقِ تو سرتاپا سفید است / نوبت به سبز هم می‌رسد / و من هم دوست‌اش خواهم داشت / چون عشقِ ما همیشه‌سبز است / چون امیدهای دور آبستنِ شکوفه‌های سبز اند / از این رو سبز را دوست داریم.
پس این روبانِ سبز را طنازانه/  به جعدِ موی‌ات بزن / تو عاشقِ سبز ای / پس می‌دانم امید را کجا بیابم / می‌دانم عشق دوباره چیره می‌شود / می‌دانم که سرانجام سبز را دوست خواهم داشت.

14. شکارچی‌
شکارچی‌ این‌جا، کنارِ آسیاب، چه می‌کند؟ / حواس‌ات به کارِ خود-ات باشد، ای شکارچیِ گستاخ / این‌جا شکاری نخواهی یافت / فقط یک آهو، یک ‌آهوی رام هست این‌جا، ازبرای من.
و اگر می‌خواهی این آهوی زیبا را ببینی / تفنگ‌ات را در جنگل بگذار / و سگانِ واق‌واقو را در خانه‌ات / و این‌قدر صفیر نکش در آن شیپور-ات / آن ریشِ نخراشیده را هم از چانه‌ات بتراش / وگر نه مطمئن باش که آهوی باغ پنهان می‌شود / البته به‌تر این که خود-ات هم در جنگل بمانی / و این آسیاب و آسیابان‌های‌اش را آرام بگذاری / در میانِ شاخه‌های سبز ماهی چه کار دارد؟ / چه کار دارد سنجاب در برکه‌ی آبی؟ 
پس بمان، ای شکارچیِ گستاخ، در جنگل بمان / و مرا با این سه چرخ تنها بگذار / و اگر دل از محبوب‌ام ربودی / می‌گویم‌ات، رفیق، چه چیزی آزار-اش می‌دهد: / گرازهایی که شب از جنگل می‌آیند / و جالیزِ کلم‌ها را زیرورو می‌کنند / لگدمال می‌کنند و همه‌چیز را از ریشه می‌کنند / بله، گرازها، شلیک کن، ای قهرمانِ شکار!

15. حسادت و غرور
چرا این‌قدر باشتاب، تند و خشم‌ناک ای نهرِ من؟ / خشمگینانه دنبالِ آن شکارچیِ گستاخ ای؟ / برگرد، برگرد، اول این بانوی آسیاب‌ات را شماتت کن / برای آن دل‌ربایی‌های کوچک و شوخ و بی‌بندوبار-اش / دیروز عصر ندیدی‌اش که ایستاده بود آن‌جا دمِ در / گردن‌اش را دراز کرده بود به سرکشی از جاده‌ی اصلی؟
وقتی شکارچی سرخوشانه با شکار برمی‌گردد / هیچ دخترِ نجیبی سر-اش را آن طور از پنجره بیرون نمی‌کشد / بدو، ای نهر، و به او بگو، اما نگو / هیچ چیز نگو، می‌شنوی، چیزی نگو از این حالِ غمگین‌ام / به او بگو: او از یک نی، نی‌لبکی ساخته / و آهنگ‌های خوش می‌نوازد و برای کودکان می‌رقصد.

16. رنگِ خوب
سرتاپا سبز خواهم پوشید / سبزِ بیدِ مجنون / محبوب‌ام عاشقِ سبز است / پیِ بیشه‌ی سبز می‌گردم / برای خلنگی از رومارنِ سبز / محبوب‌ام عاشقِ سبز است.
این جام به سلامتیِ شادی‌های شکار! / خدا نگه‌دارِ خلنگ‌زار و پرچین باشد! / محبوب‌ام عاشقِ شکارکردن است.
شکاری که من شکار می‌کنم مرگ است / خشمِ عشق همان خلنگ است / محبوب‌ام عاشقِ شکارکردن است.
برای‌ام گوری در بیشه‌زار حفر کن / مرا با سیاخاکِ سبز بپوشان / محبوب‌ام عاشقِ سبز است / نه هیچ صلیبکِ کوچکی، نه هیچ گلِ روشنی / سبز، همه‌جا، همه‌سو، فقط سبز! / محبوب‌ام عاشقِ سبز است.

17. رنگِ خبیث
دل‌ام می‌خواست بیرون بروم، سو به جهان / آن بیرون به جهانِ فراخ / کاش این‌قدر سبز نبود، سبزِ سبز / آن بیرون در جنگل‌ها و مرتع‌ها.
دل‌ام می‌خواست برگ‌های سبز را بچینم / از سرشاخه‌ها، از هر یک از شاخه‌ها / می‌خواستم هر برگ را گریه کنم / هر برگِ سبز را تا نهایتِ رنگ‌باخته‌گیِ مرگبار.
آه سبز، ای رنگِ خبیث / چرا این‌جور زل می‌زنی مدام / این‌جور مغرور و گستاخ، کیفورِ رنج‌ام ای انگار / زل‌می‌زنی‌ به من، به این مردِ بی‌چاره‌ی پریده‌رنگ؟
دل‌ام می‌خواست جلوی درگاهِ خانه‌اش می‌خوابیدم / در طوفان و باران و برف / و شب و روز، به آرامی، می‌خواندم / این کلمه‌ را: خدانگه‌دار!
گوش کن، وقتی شیپورِ شکارچی در جنگل صدا می‌کند / پنجره‌ی کوچکِ او به صدا درمی‌آید / و حتا اگر او به من نگاه نکند / من هنوز به او نگاه می‌کنم.
 آه، از سر-ات باز کن / آن سبز را، آن روبانِ سبز را / خدا‌نگه‌دار، خدا‌نگه‌دار و به من بده / دست‌های‌ات را به جدایی.

18. گل‌های خشکیده
شما ای گل‌ها / که او به من داده‌تان / باید همه بخوابید / با منِ درگور
چرا این‌جور به من نگاه می‌کنید / این‌چنین خصمانه / انگار می‌دانستید / چه بر سرِ من افتاده؟
شما گل‌ها / چرا پژمرده‌ اید، چرا این‌قدر پریده‌رنگ‌ اید؟ / شما گل‌ها / چه‌چیز این‌قدر خیس‌تان کرده؟
آه، اشک‌ها سبز نمی‌کنند / چپرها را / و به شکوفه نمی‌اندازند / عشقِ مُرده را.
بهار خواهد آمد / و زمستان خواهد رفت / و گل‌ها می‌بالند / در میانِ چمن‌زار
و گل‌ها می‌میرند / در گورِ من / تمامِ گل‌هایی / که او به من داده بود.
و وقتی او پرسه می‌زند / از میانِ ماهورها / و در دل‌اش می‌اندیشد: / "او وفادار بود و صادق"
آن‌وقت شما گل‌ها / بیایید، بیایید / که اردیبهشت آمده / زمستان تمام شده.

19.آسیابان و نهر
آسیابان:
وقتی که دلی باوفا / می‌میرد از عشق / زنبق‌ها می‌پژمرند / در گل‌سرا.
بعد پشتِ ابرها / ماهِ کامل می‌رود / تا اشک‌های‌اش / را کسی نبیند.
بعد فرشته‌ها می‌پوشانند / چشم‌های‌شان را با دست‌ها / به‌گریه می‌خوانند / به آرامشِ روح.
نهر:
و وقتی عشق / چیره شد بر رنج / ستاره‌ای کوچک / در آسمان می‌درخشد.
سه رز می‌بالد / نیمه‌سرخ، نیمه‌سپید / ناپژمردنی / در میانِ خارها.
و فرشته‌ها / بال‌های‌شان را می‌کَنند / و هر روز / به زمین فرود می‌آیند.
آسیابان:
آه ای نهر، نهرِ عزیز / چه خوش معنا می‌کنی / آه ای نهر، می‌دانی اما / که عشق چه رنجی دارد؟
آن پایین، پایینِ پایین / آرامشی سرد داری / آه ای نهر، نهرِ عزیز / به آواز-ات ادامه بده.

20. لالاییِ نهر
بیارام، بیارام / چشم‌های‌ات را ببند! ای پرسه‌زن، ای خسته، به خانه رسیدی / این‌جا باوفا ست / کنار-ام بخواب،
تا وقت که دریا همه‌ی نهرها را بیاشامد.
در بستری سرد می‌خوابانم‌ات / تکیه بر بالشی نرم / در اتاقکی آبی و بلورین / نزدیک‌تر بیایید، نزدیک‌تر / تمامِ شما که آرامنده‌ اید / این پسر را برای‌ام به خواب ببرید.
وقتی شیپورِ شکارچی صدا داد / از جنگلِ سبز / می‌خروشم و می‌غرم از شما / زل نزنید این‌جور / گل‌های آبیِ کوچک! / رویای این خفته‌ را برمی‌آشوبید.
برو کنار، برو / از پلِ آسیاب / ای دخترِ خبیث، مبادا که سایه‌ات بیدار-اش ‌کند! / پرت کن / دستمال‌ات را / تا چشم‌های‌اش را بپوشانم.
شب‌‌به‌خیر. شب‌به‌خیر! /  تا وقتی همه بیدار شوند / شادی‌های‌ات را بخواب، غم‌های‌ات را بخوابان! / ماهِ کامل برمی‌آید / مه می‌شکند / چه بی‌کرانه است آسمان آن بالا.

برای سیاوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر