در
عشق، دو طرف، در نظرِ هم، همهنگام، برای هم، پیرو و جوان اند. در سرشاریِ جهانِ
من از دیگری در رخدادِ عاشقانه، ویرانیِ خوشآیندِ عمارتی که من از خویشتن و
جهانام ساخته – عمارتی که من آن را دستآویزِ
تحریفها، تجاوزها و تمامیتسازیهایاش میکند –
به دستِ حضور/غیابِ غیابآسا/حاضرِ دیگری، زمانمندیِ خطیِ رابطه را میشکند و
دقیقاً همین است که ما را برای یکدیگر پیر یا جوان میکند. وجد و وجودی محض، زمانمندیِ
معجزه، چیزی که ما را هماره به روشنای دیدارِ اول پرتاب میکند و همهنگام همارهگیِ
آیندهی ما را در همنگاهیِ ما به چهرهی یکدیگر تعبیر میکند.
«ژوییسانس،
خونریزیِ ارزش است» - بودریار/ مبادلهی نمادین
و مرگ
برخلافِ
این تصورِ شبهِ ماتریالیستی که روانرنجوریِ موسیقیِ ایرانی را به سازهایاش مربوط میداند،
میشود در سطحی فرهنگیتر پای روانشناسیِ اجتماعیِ ما ایرانیان را به پیش کشید و به
یکی برجستهترین مرضِ تاریخیِ ما (دوقطبیبودن، شیدایی-افسردهگی) فکر کرد؛ این که
ما سازِ خوشآوایی مثلِ کمانچه را به سازِ ناله و گریه، تار را به آوای سبیلِ مضحکِ
یک نرهخرِ مهربان، و نی را به یک سازِ کورِ شیدا تبدیل کردهایم، بیش از این که به
آواشناسیِ اینها ربط داشته باشد، به مرضِ مزمنِ ما در افتادن به یکی از دو سرِ طیفِ
افسردهگی و شیدایی و فرهنگِ قر و غر برمیگردد.
یکی
از زشتترین موجوداتِ سیارهی زمین: مردِ پرحرف!
ب
فقط شبها مینویسد، او تنها بیخوابیهایاش را مینویسد، دقیقاً به همین دلیل
نوشتههایاش هیچ ربطی به شخصیتِ او در روز ندارند. برای او نوشتن صرفاً ابژهای
ست وازده (نوشتارِ او سوژه نیست). او مینویسد تا چیزی را دفع کند (بیخوابی؟ دلتنگی؟
سردرد؟ وهمیات؟)؛ دقیقاً به همین خاطر برخلافِ چشمهایاش که به طرزِ احمقانهای
همیشه میخندند، نوشتاری ناشاد و افسرده دارد.
«
ازخودبیگانهگیِ آدمی به درجهای رسیده که فرد دیگر میتواند ویرانیِ خود را همچون
یک لذتِ زیباییشناختیِ تمامعیار تجربه کند.» –
بنیامین / اثرِ هنری در عصرِ بازتولیدپذیریِ مکانیکی
چیزی
که شووگیزینگ را از پُستراکِ عامیانه جدا میکند توجه به رنگمایههای خاصی ست که
تعهدِ حسیِ فرم به آفریدنِ نوعِ خاصی از حسیافتِ شنیداری-بساوایی-دیداری را امضا
میکنند که در آن شنونده، حتا به تن، به بخشی از هستیِ موسیقیایی تبدیل میشود.
افزایشِ
سرعتِ دسترسیِ ما به چیزها (اطلاعات، افراد، رخدادها) همبستگیِ معناداری دارد با
عمومیشدن، طبیعیشدن و تسهیمِ هرزهگی. کار به جایی رسیده که فرد بدونِ بهاشتراکگذاشتنِ
اخبارِ زندهگیِ شخصیِ روزمره، افسرده میشود. بیکسی یا باکسی با تعدادِ مخاطبانِ
چشمچران و همدلانِ عزیزی که به سروروی شما ستاره میفرستند، تعریف میشود.
تروریسمِ زیرجلیِ این هرزهگی – چیزی که
کمتر به آن توجه میشود، چون ازقضا دیگر هیچ حیثِ اجتماعیای جز تبادلِ ولانگارانه
و هیستریکِ پیام وجود ندارد – را باید
با اندیشیدن به نقشی که فردِ تسهیمکننده در مقامِ گزارشگرِ اخبارِ هرروزه در
تغذیهی ساعاتِ فراغت/ملالِ دیگران بازی میکند فهم کرد. این تروریسم، ورای سرکوب
و ایدئولوژی، شکلِ جدیدی از فانتزمِ فردِ فردیتزداییشده را هدف میگیرد، جایی که
شیفتهگی و اشتیاق، در بیتفاوتیِ محض در رابطه با کیستیِ مخاطبانِ زندهگیِ
خصوصی، رنج را در سرگیجهی اوقاتِ شلوغ میریزد و پنهان میکند. پایانِ هرزهگی و
تمامِ امراضِ فردی و اجتماعیِ آن، تنها یک فانتزیِ پساآخرالزمانی، یا دستِ بالا یک
آرزوی تجملی، ست.
«اگزیستانس
محکوم به اختیار نیست، بلکه در اختیار منصوب میشود» لویناس/ تمامیت و نامتناهی
از
معیارهای دیگری که میتوان با آن عیارِ جهانِ کسی را سنجید: این که او تا چه حد
پرهیز از ملول شدن و ملول کردن را به منزلهی یک وظیفهی انسانی فهمیده و به اجرا
درآورده است.
از شکلِ فهمِ فرد از موضوعیتِ عذرخواهی، این که ضرورتِ عذرخواهی
بیش از آن که وابسته به محتوا باشد، وابسته به فرم و فاصله و منطقِ پیوندِ انسانی
ست، به درونیترین حالاتِ روحیِ فرد میتوان پی برد. نیاز به احترام (در قالبِ
موضوعیتِ عذرخواهی و بخشایش) اغلب بعد از ارضای نیاز به دلبستهگی معنادار میشود
و برای دورانِ حاضر که همه در ایجاد و نگهداشتِ دلبستهگی لنگ میزنند، مسلماً
نیازبهاحترام و درکِ اهمیتِ پوزش و بخشایش هم هیچ موضوعیتی ندارد.
برای او صاحبِ چشمهایی که همیشه مهربان به نظر میرسند
تنها میتواند دبنگ یا مبتذل باشد. چشمهای دوستداشتنی، چشمهای متوجه و مراقب
اند؛ چشمهایی که توانا اند به مهربانشدن و دقیقاً به همین خاطر بی این که همیشه
و همهجا و برای هرکسی مهربان باشند، مهر-بان اند. این بالقوهگیِ دلپسند به چیزی
که به آن "خندهی چشم" گفته میشود هیچ ربطی ندارد.
تنها یک ضرورت-احساسِ ناخودپسندانه و ایثارگرایانه میتواند
شخص را به طرفِ خوبی برای دیالوگ بدل کند. دانستنِ این که این واژهها و ایدهها و
موقعیتهای دیالوگ هستند که سمتوسو و کموکیفِ یک دیالوگ را میسازند (و نه دلخواستِ
او). درنگ کردن، نشان دادنِ اشتیاق، شتابدادن، سکوت، همه باید در خدمت حسیت (و نه
صرفاً عقلانیتِ) دیالوگ عمل کنند. من در دیالوگ صرفاً کیفساز/نویسندهی نوشتارِ دیگری
است.
« آن چه پس از مرگ برای انسان باقی میماند چیزهایی ست که
نه به آنها امید داشته و نه به آنها میاندیشیده است.» - هراکلیت
The Day After - Edvard Munch |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر