۱۳۹۵ مرداد ۱۱, دوشنبه

لحظه‌های بینایی

مست‌نوشت (با هاردی)



   آن آیینه
 که از آدمیان ترانمایی می‌سازد،
چه کسی نگه‌اش می‌دارد و
به چنین تماشای برهنه‌سینه‌ای از من و تو
دعوت‌مان می‌کند؟

-         آینه، نه-آی تو ست به وسوسه‌ی نه‌بودن، که بودن تمنای نگاه ست به دیگری.که نگه‌اش می‌دارد این ناتماشا را؟ که ما در آینده‌ و نه‌آی یک‌دیگر بی‌هوش‌تر ایم، و جادویی‌تر.

   آن آیینه
که جادوی‌اش چون تیرچه‌ می‌خلد،
   چه کسی برمی‌افرازد-اش
و ذهن‌مان را، و قلب‌مان را، وامی‌افکند بر ما
تا وقت که بیاغازیم؟

-         که غاشیه‌ی این آینه سبک‌تر است از هر شادیِ ذهن و سنگین‌تر از هر رنجِ دل؛ جادوی‌اش مثالِ تیربارِ اندیشه به توهمِ پایان: زلال، گدازنده‌ی دل، بیمار.

   آن آیینه
چه سزا ست در این ساعاتِ شبانه‌ی درد؛
   چرا در آن آیینه
رنگینه‌هایی ست که هرگز نمی‌بینیم وقتِ چیدن
  وقتی جهان بیدار است؟

-         رنگ‌ها مازاد و نهانِ آوای هستیِ روز اند. شب، چه بی‌درد باشد چه بیمار، آشیانِ نوشتارِ رانده‌های جهانِ رنگ ست، آن مطرودها، آن خاموشان، آن نام‌بوده‌گیِ نورها: آن گریزنده‌گان از بیداریِ جهان.

آن آیینه
  به آزمونِ هر میرا، به گاهِ ناآگاهی‌اش، توانا ست
آری، آن آیینه‌ی غریب
شاید برگیرد آن آخِرین اندیشه‌های‌اش را، حیات‌اش را تمام، چه پژاگین و چه خوش
بازتاب می‌دهد کجا؟


-         ناکجا؛ که افکارِ واپسین دیدار ندارند. که حیاتِ بی‌آیینِ آینه، لحظه‌ی دیدن است؛ و لحظه‌ی دیدن، من است و نابودنِ من: به تأمل یا ول یا به هول، داشتنِ لاخه‌ای ست از آن فکر که منِ بینا در گذشته‌گیِ دیدن چه خواهد دید: غریبه‌گیِ ناکجا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر