مستنوشت (با هاردی)
آن آیینه
که از آدمیان
ترانمایی میسازد،
چه کسی نگهاش میدارد و
به چنین تماشای برهنهسینهای از من و تو
دعوتمان میکند؟
-
آینه، نه-آی تو ست به وسوسهی نهبودن، که بودن تمنای نگاه ست به دیگری.که نگهاش
میدارد این ناتماشا را؟ که ما در آینده و نهآی یکدیگر بیهوشتر ایم، و جادوییتر.
آن آیینه
که جادویاش چون تیرچه میخلد،
چه کسی برمیافرازد-اش
و ذهنمان را، و قلبمان را، وامیافکند بر ما
تا وقت که بیاغازیم؟
-
که غاشیهی این آینه سبکتر است از هر شادیِ ذهن و سنگینتر از هر رنجِ دل؛ جادویاش
مثالِ تیربارِ اندیشه به توهمِ پایان: زلال، گدازندهی دل، بیمار.
آن آیینه
چه سزا ست در این ساعاتِ شبانهی درد؛
چرا در آن آیینه
رنگینههایی ست که هرگز نمیبینیم وقتِ چیدن
وقتی جهان بیدار
است؟
-
رنگها مازاد و نهانِ آوای هستیِ روز اند. شب، چه بیدرد باشد چه بیمار،
آشیانِ نوشتارِ راندههای جهانِ رنگ ست، آن مطرودها، آن خاموشان، آن نامبودهگیِ
نورها: آن گریزندهگان از بیداریِ جهان.
آن آیینه
به آزمونِ هر
میرا، به گاهِ ناآگاهیاش، توانا ست
آری، آن آیینهی غریب
شاید برگیرد آن آخِرین اندیشههایاش را، حیاتاش را تمام،
چه پژاگین و چه خوش
بازتاب میدهد – کجا؟
-
ناکجا؛ که افکارِ واپسین دیدار ندارند. که حیاتِ بیآیینِ آینه، لحظهی دیدن
است؛ و لحظهی دیدن، من است و نابودنِ من: به تأمل یا ول یا به هول، داشتنِ لاخهای
ست از آن فکر که منِ بینا در گذشتهگیِ دیدن چه خواهد دید: غریبهگیِ ناکجا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر