۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

ارسطو، فیلیس و نظریه‌ی آقای ش


هر کسی در زنده‌گی‌اش جزم‌هایی دارد که به آن‌ها آویزان می‌شود تا ساختمانِ زنده‌گیِ روانی‌اش را سرپا نگه دارد. آقای ش هم از این قضیه مستثنا نیست. دوستِ مشترک‌مان، فیلیس، درباره‌ی او می‌گوید که هیچ وقت فراموش نمی‌کند که چه‌طور در همان دیدارِ اول‌شان مثلِ همیشه در میانِ جمعِ دوستان معرکه‌ گرفته‌ بود و از ضرورتِ فکرکردن به وجهِ اجتماعیِ فرهیخته‌گیِ موسیقیایی صحبت می‌کرده. خب طبیعتاً من در آن جمع هم مثلِ باقیِ مهمانی‌ها سر-ام گرمِ پیاله بوده و نزدیک‌تر به مست‌ها تا به هوش‌یارها، ولی تا جایی که یاد-ام هست تنها معرکه‌ای که آن شب حواس‌ام را جلب کرد، قیل‌و‌قالی بود نرینه و پرسوزومو بینِ چند نفر که از صدای‌شان معلوم بود حسابی گرمِ تحلیلِ استعلاییِ نقاشی‌های میزبان شده‌اند، لذتِ خیال‌پردازی در موردِ شباهتِ رَگ‌‌نگاریِ نقاشی‌ها و رگ‌های متورمِ گردنِ آن چند نفر که نمی‌دیدم‌شان، بیش‌تر از آن چیزی بود که از شرِ تحملِ اباطیل و صدای ناجورشان بگذرم. الان که فکر می‌کنم، حسرت می‌خورم، چون این‌جور که فیلیس تعریف کرد، شباهتِ مواضعِ آقای ش با حساسیت‌های آشکار و بعضاً آزاردهنده‌ی من در موردِ موسیقی بیش‌تر از آن شبیه‌انگاریِ تخیلیِ مستانه بوده، در حالی که من هیچ‌وقت نمی‌دانستم اصلاً چنین شباهتی در دستگاهِ جزمی‌مان وجود دارد و همیشه خیال می‌کردم ش در دیدارهای‌مان بی‌خودی یا دستِ بالا از سرِ احترام مراعاتِ ذوقِ من را می‌کند و دل‌اش خوش است به دوئل‌هایی که لابه‌لای پیش‌نهادهای آهنگِ بعدی با هم داریم. بگذریم، در هر صورت، وقتی فیلیس قضیه را تعریف کرد او معتادِ چای سیاه است من بی‌درنگ از سرِ شوق به آشپزخانه رفتم تا آن چای ماسوله‌ایِ از‌شما‌بهتران را برای‌اش دم کنم. عصاره‌ی نظریه‌ی آقای ش این است که هیچ چیز نمی‌تواند مثلِ شخصیتِ ذوقیِ موسیقیایی در یک نفر بیان‌کننده‌ی چیستیِ شخصیتی و جهان‌بینیِ او باشد. به عبارتِ دیگر، سوا و ورای این که یک نفر چه ادعاهای فکری و رفتاری‌ای دارد، از سلیقه‌ی موسیقیایی‌اش می‌توان فهمید چه‌جور فکر می‌کند و چه‌قدر ظریف یا پیچیده یا احمق و سطحی است. خب این نظریه از معدود نظریه‌هایی ست که من زنده‌گی‌اش کردم، یعنی جواب پس داده و اکثرِ مواقع، چه تحلیلی فکر کنیم چه سانتیمانتال، عینکِ عریان‌کننده‌ی خوبی بوده. به نظرِ من دلیلِ این مطلب ساده ست، همان طور که از شیوه‌ی راننده‌گیِ یک نفر به‌تر می‌شود به روحیات‌اش پی برد تا مثلاً از گفت‌و‌گوی چندباره با او. این را از نقطه‌نظرِ عامه می‌گویم، که خیلی چیزها هست که ما که فکر می‌کنیم بالغ ایم نمی‌دانیم که جلوه‌ی درست‌تری از دنیای درونِ آدم‌ها را نشان می‌دهند، دقیقاً چون خودمان حساسیتی به آن‌ها نداریم و مثلِ همه فقط نام‌گذاری‌شان می‌کنیم { اگر مایل اید حرف‌های ج را بخوانید، می‌توانید این‌جا، نه!، این‌جا را ببینید. من مجبور شدم گفته‌های ج را دوباره تایپ کنم و متأسفانه هر کار کردم دست‌خطِ ج از لابه‌لای صدای‌اش، که فیلیس نوار-اش را برای‌ام گذاشته بود تا رونویسی کنم، در انگشت‌های‌ام جاری می‌شد و لاجرم این چند بند را باید با همین دست‌خطِ ناخوانا بخوانید. در هر صورت، لبِ کلام همانی بود که در بالا گفتم البته چیزهای دیگری هم گفته از شعریت و ظرفیتِ وجودی که من سردرنمی‌آورم}. خب، به‌تر است همین‌جا به مطلبِ دیگری اشاره کنم که طرحِ نظریه‌ی آقای ش صرفاً بهانه‌ای بوده برای تعریف‌کردنِ آن. خانمِ فیلیس یک بانوی نامیرا ست تعجب نکنید، می‌دانید ما زیادی از جهانِ سایه‌ها و هم‌زاد‌های‌ خودمان و دیگران دور شده‌ایم و گرنه می‌دیدیم که‌ چه‌طور هستند آدم‌هایی که حاملِ نام‌ها و مرام‌هایی اساساً خاص هستند و به همین اعتبار دراصل نامیرا اند چون یک شکلِ زنده‌گیِ قدیمی را نماینده‌گی می‌کنند و با مرگ‌شان این زنده‌گی را به یک سایه‌ی مجسم‌شونده‌ی دیگر می‌دهد و الخ و این را می‌توان از غبغبِ مثالی و نگاهِ فرشته‌گونه‌اش فهمید. فیلیس گاهی پیشِ من می‌آید و با هم چای یا ابسینث می‌نوشیم. این بار هانس هم پیش‌مان بود و به بهانه‌ی هم‌راهی با رژیمی که داشت هر سه‌مان چای سبز می‌خوردیم. فیلیس حافظه‌ی خوبی دارد، تاریخِ فلسفه را از من و هانس بلدتر است و حتا یاد-اش هست مثلاً میانگینِ گوزیدن‌های اسکندر در فلان شب‌های همآغوشی چندتا بوده. از او درباره‌ی نقاشیِ پانصدسال پیشِ هانس پرسیدم، خنده‌اش گرفت، چای پرید در گلوی هانس و من سرفه کردم.

-         هانس: خود-ام کارِ ده‌سال قبل‌ام را بیش‌تر می‌پسندم.
-         من: اون‌جا زیاده فیلیس رو تحویل گرفتی! اگه این‌طوره کارِ هاینتز از همه بهتره.
-         فیلیس: در هر صورت به‌تر از کارِ داوینچیه. خودش رو خیلی دوست داشتم، ولی اون کار دیگه زیادی اتودوار بود.

هانس گلوی‌‌اش را صاف کرد، کت‌اش را درآورد و روی دوش‌اش انداخت و با یک لحنِ خنده‌دار با صدای بلند خواند:

Hoc omnino non faciam, nisi videro signa amoris, ne me tentes: ergo veni ad meam cameram, reptando manibus et pedibus, sicut equus me portando, tunc scio quod non illudes mihi
   
-         فیلیس: ارسطو موسیقی سرش نمی‌شه.
-         هانس: حتا الان؟ اما به نظرم دلیلِ اصلیِ ماجرای شما اینه که فیلسوفا همه سادومازوخیست ان.
-         من: نه همه‌شون؛ در هر صورت موسیقی سرش نمی‌شه چون میانه‌روئه!

با هم خندیدیم. من آقای ش را یاد کردم که خوب می‌دانست منطقِ اغوا همیشه سرتر است از منطقِ عقل، و این را می‌شود حتا در نظریه‌‌ای که فیلیس از او گفت هم دید، این که چه‌ سنخی از عقلانیت را دارد و چه دورنگر و بی‌رحم و صادق است.  فیلیس گفت برای همین ش و ه خوش‌بخت‌ترین و وفادارترین زوج‌ها بینِ ناسایه‌ها هستند. قرار شد یک روز با هانس برویم پیش‌شان. آلبومِ جدیدِ سوفیا را گذاشتم. فنجان‌های‌مان را به هم زدیم و نوشیدیم.

Hans Baldung Grien, Aristotle and Phyllis, 1513, woodcut.  The Illustrated Bartsch, vol. 12

۲ نظر:

  1. Hans' 1503 work is better!
    BTW, how do you find these shoegazing stuff? anywhere specific?

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. Heintz' one is the best!
      http://cowley.lib.virginia.edu/medium/phyllissmall.gif

      As for shoegazing, I couldn't find any site for download, but check these out:
      shoegazeralive10.blogspot.com
      whenthesunhitsblog.blogspot.com/

      cheers

      حذف