۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

خورشیدِ پوک و قهقرای حشره به آدم

: (نا)خوانشِ نگاره


-         من حاضر بودم و ابرِ آن‌ها لاجوردی بود، و فوجِ اشباحِ بنفش زیرِ خورشادِ تابانِ پوک؛ او ایستاده بود بر تارکِ ترساترین‌شان، او دور بود از بوی مَرغ‌های مهاجم‌اش، او در حال بود و نجوای نضجِ شاخک‌های سرخ سرمی‌داد.

{ آرتور می‌گوید چیزهایی از ناگشودارِ شخصیت و فضائل و رذایل هست که بعد از یک سنِ خاص برخلافِ پندارِ خامِ عامه اصلاً نمی‌توان عوض‌شان کرد: ذوق و قریحه و زبانِ بدن و پذیرنده‌گیِ حسی و بُعد و گستره و روحِ چشم‌ها و نگاه و غیره من در پاسخ به او به این‌ها که به بخشِ دریافتیِ شخصیت مربوط می‌شوند ابعاد عملی و بیانی را هم اضافه می‌کنم: درکِ حیاتِ مفاهیم شمِ اخلاقی-ارتباطی ادبیتِ گفتاری-رفتاری شعورِ استتیک و چیزهایی از این دست آرتور می‌گوید در این صورت من از او بدبین‌تر ام و اگر مدیتیشن را درست به جا بیاورم و کمی شرقی‌تر بیاندیشم و عوضِ این زهرماری‌ها افلاطونی شوم و شراب‌ بنوشم، روشن‌تر خواهم شد و این به زمانه‌ام برمی‌گردد و درهرحال در همه‌ی این اقوال و احوال خواستِ زنده‌گی حتا ماهایی را که به منطقِ میل و ملال پی برده‌ایم و دم‌خورِ شادیِ امرِ والا شده‌ایم اسیرِ خود نگه می‌دارد و در این رابطه این حتا برای اویی هم که به رسته‌ی درگذشته‌گان پیوسته صادق است بعد نو-موهای بلندِ سپیدش را نشان‌ام می‌دهد و از داستانِ عاشقی‌اش با محبوبه‌ی سرخ‌جامه‌ای می‌گوید که در میانِ مرده‌گان پیدا کرده و او به رسمِ عاشقی هر روز برای‌اش مو می‌کارد و هر شب برای‌اش می‌رقصد با هم می‌خندیم من تأیید می‌کنم و ضمنِ گفتن از هوشِ زبانیِ حیرت‌انگیزِ گ و بی‌استعدادیِ مفرط‌ش در نقاشی که با ترکیب با قوه‌ی خیالِ زیاده‌خلاق‌اش کارستان می سازد از این می‌گویم که او نبوده تا زیگموند و مارتین و ژاک و این‌ها را بخواند تا از دیدنِ نورِ ردی که از گرگیاس و او تا ذهنِ زمانه‌ی ما کشیده شده و بومِ رانه‌ی مرگ را رنگین‌تر از زمانِ او کرده کیفور شود بعد می‌گویم اما هزاربار هم که امانوئل را از نو کشف کنم امکان ندارد برای‌اش شعر بنویسم خنده‌اش می‌گیرد بعد نقاشیِ گ را نشان‌اش می‌دهم و از او می‌خواهم که بگذارد از موهای‌اش عبور کنم و واردِ ذهن‌اش بشوم تا این نقاشی را در ترکیب با خوابِ غریبی که گ از زی دیده برای‌اش خوانش کنم می‌گوید با جادوهای من آشنا ست و چون از آنری شنیده مهربانانه اند و فهمیده خودم هم اهلِ بدخواهی و مرده‌آزاری نیستم و عاشق‌ها را ستایش می‌کنم و با فلسفه‌ی او هم چندان ناساز نیستم و به‌طرزِ رمانتیکی از سانتیمانتالیسمِ بابِ روز و احساساتی‌گری بیزار ام اجازه می‌دهد.}

-         سرخ شده بودم و بی‌تن. گ می‌خندید، آواز می‌خواند و از تبدیلِ یک حشره به یک عاشق نقاشی می‌کرد.

گ زی را رویا می‌بیند که بر لبه‌ی استخر نشسته و گرم گرفته به خواندنِ کتاب. گ خود-اش را می‌بیند که از صفحاتِ کتاب متجسم می‌شود، از کتاب بیرون می‌جهد و در استخر ناغوش می‌زند، رو به زی و با آوای کودک زی را خطاب می‌گیرد به دعوت به آب. زی کتاب را می‌گذارد و با هم غوطه می‌خورند. و این رویایی بوده روشن، ترانما و بی‌نیاز به تعبیر، از ماجرای دل‌تنگیِ آن روزِ گ به زی. ما، نیمه‌مست، همه حاسد شدیم از شفافیتِ روانِ کودک، و از حکمتِ روشن و هوش‌یاری که می‌تواند روایتِ رویا را در پیش‌نهادِ ماجرای روز به دیگری تحویل کند. منِ بی‌رویای هماره‌ حسود به دیدنِ رویا این حسد را دستاویز می‌کنم، انگیختار می‌کنم تا زمان‌مندیِ خلقِ نقاشیِ رویاییِ گ را در بزنگاهی میان‌ذهنی‌تر و بی‌مقصودتر بنشاند که در آن جهانِ کودکانه‌ی او از فضای پذیرنده‌گیِ رویا و تخیلِ فعال مرززدایی می‌کند تا ما بیداران را دستِ کم در جایی میانِ این بازی جای‌گیر ‌کند که هر چه خیال می‌کنیم واقعی ست. پس من این نقاشی را این‌جور ناخوانی می‌کنم:

-         سرخ شده بود، و خیلِ حشرات که ولوله می‌کردند به رسمِ چشته‌خواری از عشق پیرامونِ دل‌دارانِ او، دل‌دارانِ سبزِ او، بنفش پوشیده‌ بودند به خیال که با تلون به شکوهِ رنگ، خاطرنشینِ احوالِ عشق می‌شوند و نزدیک‌تر به کیانِ دل‌بری. و آن‌ها، آن جانان، افتادند، مَرغ شدند، قصد به دوری از حسِ شامه و تسطیحِ تن، که اندامِ حشرات مُنتن بود، گندزده از روحی تابستانی، بی‌قرار و توخالی. و او رنگِ آبی را از بنفشِ تن‌اش کَند، خیساند و به آسمان فرستاد تا ابر شود و سایه اندازد بر این محشرِ دل‌گزا. تن‌‌اش نابود شد، او سرخ شد، و از خورشید هرم گرفت، خورشیدِ پوک، تا با سیمایی نهایی و پاهای‌ سوخته بر لحیم‌ترین آدمِ این فوج بایستد، صف داد تا به شاخک‌های‌شان، به شاخک‌های آن‌ها که بی‌ریخت می‌آمدند به هولِ آدمیت، سرخی ببخشد، تجهیزشان کند به رسمِ عاشقی.
 
بی عنوان - گ. ف.


برای گ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر