صورتات را دیدهام به هر جایی که خواهم رفت
کلمههات را میخوانم مثلِ آن پرندههای سیاهِ همیشهگرسنهای
که به وقتِ هر بذرافشانی میخوانند
برخیز و بیُفت، بچرخ و بخوان، و نامِ من کارنیوال است
آهنگِ غمگینِ آوازخوان درشب، فریادی از نور را میسراید
و آواهایی که میشنویی پدید میشوند و ناپدید در جنگل
کوتوله و دیلاق گرمِ توپبازی اند، و نامِ من کارنیوال است
بافههای اشکِ زرد از بیمهای سیاه در مرغزار میریزند
و هالههای سفیدشان میچرخد و میچرخد با خشمی که تُرد ست
ُ به اندوه میگراید
ای شاهِ همه، ندایام را بشنو، نامام را بشنو - کارناوال
این جا قانون ندارد، جز این چنگک که همینجور آویزان است
و لبخندهای نقاشیشده و تغییرِ اطوار به بیکینهگی
کوچکها هم میتوانند توپ را بدزدند،
تا صورتِ کارناوال را لمس کنند
زنِ چاق اخم میکند به دلقکهای ترسان که جیغ میکشند
سایه میافتد و منتظر میشود بیرونِ دروازههای آهنیات با
آرزویی برآورده
رنگها میافتند، توپ را بینداز، کارناوال را بازی کن
بی فکرِ قدر و اندازه، میآیی تا خطر را مسحور کنی
این جهان که فرومیریزد، دل ندارد آن وقتها که زندهگی غریب
است
چرخ بزن و بخوان، همه رویاهای خراشیده، به نامِ من کارناوال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر