از میانِ تورینهای از ابریشمِ شیشهای انگار
باصره برگشت، انگار از یک رویا
رویایی تهی از افکار و اصوات و مناظر
و به یاد میآورم آنجا را که زیبا بود، زیباترین دیده
آرامترین جای
زمستانی برای جان – برخوردار بودم از ذات
بودگاهِ تسلای مدام که ویرانههای پوسیدهی این روح را میآرامید
بی از بدن، بی از زمین، بی از بودن
و حال دیگربار روانه میشوم، اینبار اما برفراز و آزاد
به فرود مینگرم، بر آن چیزهای مأنوس – بر منِ مأنوس
با دیدمانی سرد و بلوریده، به وضوحِ نگاهِ مردهگان
با چشمهایی زلال، ذهنی ناحیران، رها از بار
بارِ جانفرسای
مردهسنگِ کاتدرال
جسمِ پژمردهی
این بدن
تشابکهای
درهمشکستهی این ذهن
و گمان نمیبردم بر امکانِ چنین آرامی
گمان نمیبردم که فرومیتواند نشست
گدازانِ بیامانِ
خشم و یأس
و به فلاتی از
سکونِ آرام وادهد
من این فصلِ فرجامین را به آغوش میکشم
با تمامِ بافههای هوشِ محتضرم
منجمد و جاودان
زمستانی برای روح، روحی محمول بر نفخهی شبحوارِ فراموشی
واپسین هشدار
به بادهای ستهمی که میدرند و میدرند و میدرند و میدرند
تسلیم میشوم من
سقوط میکنم
فرومیپاشم
تمام میشوم.
این که آخریشه! شما روایت رو لو دادی. باقیِ آلبوم؟
پاسخحذفباقیش زمستان
حذف