« تهیبودهگیِ سونیاتا، آن تهیبودهگیای نیست که چون "چیزی" خارج از، و جز از، هستی بازنمایی شود. سونیاتا صرفاً یک "نیستیِ تهی" نیست، بلکه یک تهیبودهگیِ مطلق است، که حتا از این دست بازنماییهای تهیبودهگی تهی است. به همین دلیل، سونیاتا دراصل با هستی یکی است، حتا اگر هستی دراصل با تهیبودهگی یکی باشد... و چیزها چنان که در خود هستند... درست همانگونه که هستند، در چنانبودنشان، با تهیبودهگی یکی باشند. » کایجی نیشیتانی/ مذهب و نیستبودهگی
توانِ شب، آن چه شب را شبانه میکند،
آن چه شب را ناوابسته به موجودیتِ آن در تقابل با هستیِ روز، به هستیای زیستنی/اندیشیدنی
تبدیل میکند، نیستاندنِ چیزها از سرشتِ چیزبودنشان است. در شب، چیزها به اوجِ
ناچیزیِ خود میرسند – بیازویژهگی،
بیخاصیت، بییاد، بیبارزه، و این ناویژهمندشدنِ چیزها، این استقرارِ سکوناندود
در محیطِ لَخت و لُختِ شب، چیزها را به سرشتِ ناپیدایشان بازمیگرداند. چیزها
جادوگرفته از توانِ شب، جادوگری میکنند، جذبه مییابند، نگاهمان را در طردِ
ارادهمان در خود میبلعند. چیزها، ناچیزشده، چیز میکنند، و من تا آنجا که در
میانِ اینها ناچیز شدهام، با رسیدن به همین ناچیزی، در این بزمِ چیزگردانی، این
ناانسانیتِ تام (این تهیبودهگیِ ارزش، این رفعِ اراده، این بیمعناییِ شاد) به (نا)دیدی
برونایستا تبدیل میشود. توانِ شب، چیزگردانی از چیزها، ناچیزکردنِ چیزها، سومشخصبودنِ
اندیشیدن را آشکار میکند {منِ ناچیزشده، "در" شب، همجوار با ناچیزها،
"با" شب، بیرون از من، مرا اندیشه میکند}.
در شب تصاحب از درون فرومیپاشد –
شما نه صاحبِ محبوب اید و نه دانا به آهنگی که میگوشید، و نه آگاه به کلمهی بعدی
که نوشته میشود/نمیشود؛ تصاحب در نارواداریِ سهمگینِ شب در زدودنِ چیزها از اطوارِ
پیداییشان، از تهیکردنِ آنها از خودبودنشان در کرانهمندیشان در محیط، نابود
میشود. شب، پهنهی تصاریفِ چیزها به ناچیزها ست؛ آنجا که من نامن میشود و وجد و
وجودم تنها در همراهی "با"
تهیبودن/پُربودنِ چیزها/ناچیزها ممکن میشود. شب، در رفعِ تصاحب، به سرشتِ
تصادفیِ بودنِ معنای نگاه، به بختِ شگفتانگیزِ زندهگی به همراهِ چیزها، اشاره
دارد.
در توانمندیِ شب، زمان میمیرد. شب،
منطقِ اندیشیدن به هستی در (پُر)بودن-در-زمان را، با به پیش کشیدنِ منطقِ اندیشیدن
به نیستی در بیزمانیِ تهیبودهگی، وارونه میکند. دیگر این من، منِ روز، نیست که
چیزها و پدیدارها را دستاویزِ معنا میکند، این نامن، این نامنِ همارهنوی شب است که
با از میانبرداشتنِ لایهی معنا از پدیدارها، آنها را چیز میکند. در شب، زمان،
و تمامِ آفرینههای آن (قصد، اراده، یادآفرینی، کنش، حافظه، خودآگاهی) میمیرند.
صورتِ زمان در چیزشدنِ ناچیزهایی که ناپدیدارهای ساعت اند، تاریک میشود و زمان در
سکونِ چیزها به لکنت میافتد. رخدادهای شبانه (همهی آن چیزهایی که در غیابِ ظلمِ
نور و تجاوزِ تصاویر سرشتِ وجدآمیز و ازخودبهدرآمدهی هستن را نشان میدهند: گوشیدن،
نوشیدن، عشقورزی، نوشتن و ...) که با بهتنآمدنِ اندیشه آن را از حضورِ زمانگیرِ
من تهی میکنند و آن را میانجیگرِ من و جهان میسازند، ناپدیدارهایی اند که بیشترین
قرابت را با نیستی دارند. این رخدادها بیپرسش اند، بیگذشته و اساساً بیهوده
اند و شدتمندیشان نه از جنسِ حسیافتِ روز (از جنسِ شورمندی-بهمثابهی-هیجان)،
که از جنسِ همجواری با مرگ (شورمندی-بهمثابهی-نابودهگی) است. شب، با کشتنِ
زمان، رسمِ وفاداری به هستنِ محاط در فضای بیجان را میآموزد. شب، با حرمتبخشیدن
به چیزبودنِ من در حضورِ پُرِ دیگری در نیستنِ من، از سرشتِ بازگشتپذیرِ رخدادها
پرده میکشد – رخدادها که در وجدانِ
شلوغِ روز گرمِ جایگرفتن در زمانمندیِ آگاهی اند، جای خود را به ظهورِ
ناپدیدارهای یکبارهای میسپارند که من در حرمتشان، بیازکلمه، بیازنور، بیازآینده،
شاد میشود – چون، من که حالا مقیمِ اندیشهای
شده که دور از بستهگیهای زمان گشودارِ مرا نگاه میکند، میدانم آنها همانا
تکرارِ شب اند.
آرامش در شبانهگی، آرامشی ست
برآمده از فیضانِ ایدهی آرامش در نیستن. شب، با نیستاندن، همرخدادِ آرامشِ شفاف
و شورمندِ مرگ است. شب، که در آرامش قراریافتهگیِ (نا)چیزها را در تهیشدنِ رخدادها
از معنا رقم میزند، با از میان برداشتنِ رانههای انتیک، از شادمانیِ آگاهیِ
بدونِ قصد مرا لبریز میکند. موجوداتِ شبانه، ناتماشایی، بیصدا، نارامِ آرامشِ
وسواسآلودِ پُرخندِ روز و رامِ آرامِ بیهوده و بیلبِ مرگ اند.
شب، یک ناپایگاه، یک نادستگاه
است. در شب، دستها و دستآوردها و داستانها و دستاویزها همه نابود میشوند (اینها
چیزهایی اند که در روایتپردازیهای مرکززدا و زمانزدودهی شب ناچیز میشوند). شب
پا ندارد – حرکت نمیکند، نمیرقصد،
لگد نمیزند، نمیدود، نمینشیند... . شب پاداش و پادشاه و پادگان و پاسخ ندارد.
شب اینها را پاک میکند. شب تنفسی ست که
با تبخیرِ حساسیتهای انسانی، منطقِ حسیت را به تهیبودهگی میسپارد {و این همان
جایی ست که مرزِ حسیت و فهم از بین میرود – در
شب، دلقک و عالِم به یک اندازه ملالآور اند}. حسیت در شب، با درکِ تهیشدنِ
چیزها، زلال میشود. شب از تراژدیِ حیاتِ حواس رها ست، و همهنگام سزاوارترین (نا)گاه
برای خلقِ روایتهایی ست که با ناچیزگردانیِ حواس، نادانیِ من در اندیشیدن را سازمایهی
حکایت میسازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر