…زمان...
ای قاضیِ خیرهسر، ای محقِر
ستهمت در گردشی بیپایان از عجز میبالد:
در گذرِ لحظهها پوست وامیرود
از رمق میافتد بدن، سست میشود
سخت میشوند استخوانها، میرنجند
رویاها به انحلال
امیدها به یأس،
لُبابی ست سیاهیده از ژرفترینِ یأس
این جانِ نزار و ترسیده
که خیرهگیها به پس دارد، بر گداری از ویرانی و اسف
و خیرهگیهاش به پیش، به شجام و پوچی
چیزها همه فرو میریزند
چیزها همه وامیمانند
همه فرومیریزند
وامیمانند همه...
با هر گامِ ثقیل و گرانبار، به عقوبتِ خویش نزدیکتر میشوم
تنودها خشکیده، سَرخورده، آویخته
به تباهی کُند افتادهاند، و طنین دارند چون رشمههایی از
رودهی تافته
افتاده بر تختهی چوبی پوسیده
کاتدرال نمایان میشود... با ژخاری درنده، آزارگر، گوشخراش
و غریوها به پا ست، از آنها که زمانی در سنگِ سردِ محرابها
پژواک داشتند
آنجا که شمایلهای خرقهپوش در زهدِ شوریده غرقه بودند
و شمعهای تقدیس در ظلمتِ خمودِ نیایشهای ناشنوده، سوسو
میزدند
گتسنگِ رواقی، با خونریختی از رستگاریِ سیاه
کَفنِ عقیقفام که چون پوست میافتد
هود به ورطهی خاک کشیده میشود
چکادِ جهنم محوگیرِ لاشهی فراموشیدهگان
جایی نیست در این جا
خفقان... طرد...
جانی نومید در هشتیهای ملول کشانکشان راه میرود
پژواکها
شمایلها...
انگارههای محوگیر از آن چه زمانی اعلانِ کاذب میداد
سنگِ خارا بیخته از پژواکهای استغاثه
هزاران رخسارِ خیره به قضاوت
فوجِ شکوهمندِ همرمزان که ایستاده اند
توتمی از تهمت
همسرایهای که خواب میتوفد
بر دلِ جانی مزین به دریغی جانکاه
مقصر – اسفزده – ترسیده
مضروبِ سنگ
پژمرنده در صومعاتِ استنطاق،
واپسین ذراتِ امیدِ مضمحل فرامیپاشند
و من نمیتوانم دید آن چه را که کمین کرده در این سایههای دلگیرِ
گورستانی
آن چه را که نجوا میپراکند از هزار تقصیراتِ گذشته
از هزار تقصیرِ ماضی!
و دستهای سرد پیش میکشند – پیچکوار، دلآزار
نامِ من غبار است
نامِ من غبار است،
و من دیگربار میگریزم
Zdzisław Beksiński - untitled |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر